••🌻🌿••
-خداهمیشههمراهته،
اگࢪتوخداࢪونمیبینی
خداتوࢪومیبینه...🙃💕
@Khademin_shohada_313
عزیزےمیگُفت:💌✨
هروقٺاحساسڪردیداز
#امامزمان👑🌿
دورشدیدودلتون
واسهآقاتنگنیسٺ💔
ایندعاےکوچکروبخونید🔖
بخصوصتوےقنوٺهاتون🤲🏻:
♥️🍁لـَیِّـنْ قَـلبےلِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ🍁♥️
یعنیخداجون••|📒|••
دلموواسہاماممنرمڪن . .
@Khademin_shohada_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 این ویدیو را هر جور توصیف کنید جا داره :
🌼(تا میتونید نشر بدین)
🌺خبر خوب
🌸حال خوب
❤️زندگی زیبا
🌹زندگی درس اموز
🤲زندگی خدایی
🇮🇷زندگی اسلامی ایرانی
👏زندگی موفق
👩🔬زن موفق
👨👩👧👧خانواده شاد
📚خانواده علم و دانش
🥘خانواده قناعت
💐خانواده نمونه
🕌خانواده تعهد دینی،تخصص علمی
🛤خانواده خوشبخت در دنیا، سعید در آخرت
🌅خانواده مفید برای جامعه
و....
👈این ویدیو را ببینید تا مفهوم واقعی زن مسلمان ایرانی را دریابید.
🙏این ویدیو را ببینید تا متوجه بشید چگونه از دامن زن، مرد به معراج می رود.
😤 این ویدیو را ببینید و خاک عالم بر سر برخی متولیان هنر و رسانه بریزید که چگونه مشتی سلبریتی بی شخصیت و پوچ اندیش که همه افتخارشان ،عدم ازدواج، طلاق ،پارتی شبانه،بی بندوباری اخلاقی ، سگ بازی و.... است را الگوی دختران و پسران جوان کرده است.
#زن_و_خانواده
#عفاف_حجاب
#امربه_معروف
@khademin_shohada_313
کپی حرام 🔥❌
بیاکہ خستہ ام از این حضوࢪ پنهانێ✨💫:
🌷شهیدی که بدنش را زنده زنده موشها خوردن :
توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدا بود، ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ،
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...
اینطور شهید دادیم و حالا بعضی ها راحت پای کانالهای ماهواره یا موبایل هامون نشستیم وصحنه های زننده را تماشا میکنیم و گاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یک روز همان شهید رو می آورند تا توضیح بدهد به چه قیمتی چشم خود را از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان را داشته وشهادت رو به جون خریده تا خود و دوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشوند...
•|✨🧡
شاید خودمون ندونیم!
ولی هممون حرم لازمیم :)..❤️🌱
#ڪربلا
@khademin_shohada_313
دوستگلمونبهمسابقه پآسخ صحیح
دادند🙂💛
رضایتشون ازهدیشون🖇🔅
《²⁵پروفآیلدخترآنهبهدرخواستخودشون》
#مبآرکشونبآشہ🛵🗞
تافرداچالشمون وقتداره🤩
#منتظرتونیمـ🚶🏽♀️🌸
#تلنگرانه
دخترکهباشی...🧕🏻🤓
|دختر که باشی بهت میخندن اگه دلت #شهادت بخواد✌️🏻😹|
کیا #شهید میشن؟؟
-مدافعان حرم🇸🇾
-کسایی که تو عراق و سوریه باشن!والسلام!🇮🇶
|دختر که باشی بهت میگن اربعین کربلا رفتن صلاح نیست💔🙅🏻♀|
|دختر که باشی هیئت و روضه رفتنت یه جور دیگه است🙎🏻♀☝️🏻|
|دختر که باشی اگه روضه سنگین بخونن توی جمعی، دست و بالت بسته است برا سبک شدن🙍🏻♀🤐|
|دختر که باشی حسرت یه جاهایی تنهایی رفتن می مونه رو دلت🤦🏻♀🚶🏻♀|
|اصلا یه چیزایی برا دخترا همیشه حسرت میمونه🙆🏻♀😩|
اما...!!
دختر که باشی [اونم از نوع زهراییش🌸]
وارث ارثیه مادری|💕|
|و روزی مفتخر میشی به رسالت شریف مادری🤱🏻👼🏻|
مادری که در دامنش👇🏻
✌️🏻🇮🇷قاسم سلیمانی ها...
✌️🏻🇮🇷احمدی روشن ها...
✌️🏻🇮🇷و محمدرضا دهقان ها
رو تربیت میکنه...👥
|~اخه شنیدی که میگن...👂🏻🗣|
|از دامن زن مرد به معراج میرسه🤲🏻🧔🏻|
بهخودتببالبانو..?🧕
@Khademin_shohada_313
#ڪپے؟بآذکرصلوآت✨🌱
.《🌸💕》
•فَلا يَحزُنکَ قولهم
إِنَّا نَعلمُ ما يُسِرُّون
و ما يُعلنون
•پس سخنانشان تو را
غمگین نسازد، ما آنچه را پنهان میدارند و آنچه را آشکار میکنند میدانیم!🙂🍃
سوره یاسین آیه ۷۶
@Khademin_shohada_313
•|🌸🍃
روز خود را زیبا کنید با
🌼"صلوات"🌼
بر محمد(ص) و خاندانش
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
#شایدیڪتلنگر❗️
← یـه روایــت شنیــدم
بــرق از ســرم پـریـد ؛
🔻مےگفــت اون دنــیا
کسانـے کـه مےتونستـے
امـر به معروفـ شون بکنے و نکردے
یقه تو مۍگـیرن....❗️❕
مـیــ گن تـو اگر منـو امر بـه
معروف می کردے اون گناهـُ نمـی کردم..
#امࢪبهمعروف✨
#نہےازمنکࢪ🍃
@Khademin_shohada_313
.بهشگفتن:
+چـراپلاڪتومیڪندی؟!
گفـت:
-هرچیفڪرمیڪنم
یارایامامحسینتوڪربلا
پلاڪنداشتن(:
#شهیدگمنام
@khademin_shohada_313
از همراهان عزیز کانال عذر خواهی میکنم به خاطر اینکه دیشب رمان گذاشته نشد
ان شاءالله امشب دو قسمت از رمان و ميگذارم...🌺
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@khademin_shohada_313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@khademin_shohada_313
•|💛🌼
السلآمعلیڪیاعلےابنموسےالرضا(؏)🍃
#دلتنگحرم💔🌿
@Khademin_shohada_313
#شهیدانه✨🔗
.
.
زنےآمدهبودکہپسرسومشرا،راهےجبهہکند.
خبرنگارگفت: ناراحتنیستید؟
زنگفت:خیلے ناراحتم.
خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شدهاند چرا رضایتدادیدسومےهم برود!؟
زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہبفرستم"
خبرنگارمنقلبشد...
آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و آن خبرنگار...
شهید آوینے بود (:
@khademin_shohada_313