eitaa logo
کمیته خادمین شهدای نیمروز
119 دنبال‌کننده
470 عکس
204 ویدیو
11 فایل
#س.ب #نیمروز #خادمین‌_شهداء #خادم_مثل_حاج_قاسم ✌روحیه جهادی یعنی: اعتقادبه این که[مامیتوانیم]؛وکاربی وقفه وخستگی ناپذیرواستفاده ازهمه ظرفیت وجودی وذهنی واعتمادبه جوان ها...(: 🔅حضرت آقا🔅 معرف کانال باشید🙏 جهت پیشنهاد،سوال یاانتقاد: @srg_313_50
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ضیافت اجباری رمضان، نشانه‌ای از محبت خدا ➖ خدایی که همیشه منتظر می‌شد تا خودمان به سوی او برویم، دیگر در این ماه منتظر اراده و اقدام بنده‌های خود نمی‌شود و با وجوب تکوینی رمضان، انگار ناز خود را کم کرده و دست همه را گرفته، بر سر سفرۀ رحمتش آورده است. ➖ مهمانی اجباری ترکیبی از عظمت و محبت خدا نسبت به بندگان است. خدا به‌قدر کافی برای خوب‌شدن به ما آزادی داده است و ما هم به اندازۀ کافی خراب کرده‌ایم، دیگر وقت آن است که خدا ما را قدمی به‌سوی خود بکشاند. اجبار خدا، از شدت علاقه‌اش به بندگان است. 📗 بخشی از کتاب "برای مهمانی خدا آماده شویم" 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
📩 ماه ضیافت الهی 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: این‌که میگویند ماه رمضان، ماه ضیافت الهی است و سفره‌ی ضیافت الهی پهن است، محتویات این سفره که من و شما باید از آن استفاده کنیم، یکی‌اش روزه است؛ یکی‌اش فضیلت قرآن است - به ما گفتند که تلاوت قرآن کنید – یکی‌اش همین دعاهایی است که میخوانیم؛ «یا علی و یا عظیم»، دعای افتتاح، دعای ابوحمزه. ۱۳۸۴/۰۷/۱۷ 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
✅ معراج شهدا اعلام کرد؛ 💢 فراهم شدن امکان زیارت شهدای تفحص شده در تهران و مهران ♦ امکان زیارت شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدای تهران هر روز از نماز ظهر تا ساعت ۱۵ (بجز روزهای تعطیل) برای علاقمندان فراهم شده و زائران می‌توانند به این مرکز به نشانی خیابان خیام، بالاتر از چهارراه گلوبندک، ضلع جنوبی پارک شهر، خیابان بهشت، کوچه معراج مراجعه کنند. ♦ همچنین امکان زیارت شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدای مهران در ماه مبارک رمضان هر روز از ساعت ۱۵ تا نماز مغرب (بجز روزهای تعطیل) برای علاقمندان فراهم شده است و زائران می‌توانند به نشانی مهران، میدان امام حسین (ع)، روبروی جاده سید حسن، قرارگاه شهید گلمحمدی (یادمان تپه شنی)، مراجعه کنند. 🆔️@khademinekoolebar_s_nimroz
18.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 🤲 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام ولادت: ۱۳۵۴/۲/۲ شهادت: ۱۳۸۶/۴/۲۸ محل شهادت: کورین_شورو 🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات ✅ کاری از تیم 🎤 بانوای کربلایی علیرضا صیادی ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
yekta-19.mp3
8.1M
💭تامیتونیدباخدارفیق شین♥️ 📿عاشق؛معشوقش رو دعوت کرده ماه بندگیش✨ ••|🎧 | 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 دلجویی تولیت آستان قدس رضوی از فرزند حجت الاسلام شهید اصلانی 🕊 کمیته خادمین شهدا 🆔 @khademinekoolebar_sb ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🤲 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام ولادت: 1339/03/10 شهادت: 1368/04/07 محل شهادت : خراسان جنوبی-درگیری با اشرار 🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات ✅ کاری از تیم ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽ | 📚 | 🎙امام‌خامنه‌ای(مدظله‌العالی): ماه رمضان، ماه انفاق ، ایثار و کمک به مستمندان است. ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽ | 🥀 | خواستیم با حرف هایمان راه شـهـدا را ادامـه دهیم اما دیدیم راه شهدا رفتنیست...🕊 ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
کمیته خادمین شهدای نیمروز
لب برکه ، چون وقتی خورشید بالا می آمد این صداها در هیاهوی مردمی که به دنبال روزی بودند، گم میشد. روی
فصل دوم _من آمده بودم، کنار پنجره و از پشت پرده نگاه می کردم. مادرم قاه قاه خنديد و صدا زد: «زینب بیا ببین چی به روز بچه مردم آوردی !» و خطاب به آقامصطفی ادامه داد: «خدا کنه تا آخر همین طور عاشق بمونین. حالا بیا تو، تازه چای دم کردم. بیا خستگی بگیر. ول کن این لوس بازی ها رو. زینب هنوز بچه اس. یه وقت دیدی نصف شب گفت بیا بریم ستاره ها رو بشمریم!» آقامصطفی گفت: «من عاشق همین روحیاتش ام !» آقامصطفی آمد داخل. برايش چای آوردم. گفت: ببخشید دیر شد. نمی شد کار رو نصفه رها کنم.» روزهای قشنگ بعد از عقدم مثل همه روزهای خوب، مثل خواب دم ظهر سریع گذشت. تا اینکه یک روز، آقا مصطفی در حالی که ساکش را می بست، گفت: «کم کم باید رفع زحمت کنم.» . نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. در این چند روز خیلی وابسته اش شده بودم. ادامه داد: با اینکه دوریت برام خیلی سخته ، ولی باید برم ! بهت گفته بودم که با دوستای بسیجی ام یه هیئت داریم، شب های چهارشنبه بعد از نماز و زیارت عاشورا بحث سیاسی می کنیم. یادته؟» سرم را به علامت تأييد تکان دادم. گفت: «میترسم من نباشم گروه از هم بپاشه!» گفتم: «من توی بحث های سیاسی شرکت نمیکنم. میگن آدم نباید وارد سیاست بشه.» ابروهایش را تا جایی که می توانست بالا برد و گفت: نشنیده بودم تا حالا! این از فرموده های کدوم عالم بی علمه؟» از حالت چهره و نگاهش خنده ام گرفت. شانه هایم را بالا انداختم. برای اینکه حرف نسنجیده ای نزنم، ترجیح دادم سکوت کنم. با لبخند گفت: «شما چه طور خانم بسیجی ای هستی که سیاسی نیستی؟ دین و سیاست با هم عجین شدن. لازمه دینداری اینه که سیاست بدونیم. پس واجب شد یه کم از بحث های سیاسی رو با شما هم داشته باشم» هردو خندیدیم. سه هفته به عید نوروز مانده بود. می دانستیم که نهایتا سه هفته دیگر، دوباره یک دیگر را می بینیم ولی طوری از سوز و گداز جدایی صحبت میکردیم که انگار قرار است یک سال این دوری طول بکشد. گفتم: «فردا که جمعه است، جمعه ها همین جوری هم دلگیره، صبر کن شنبه که از مدرسه اومدم تا ترمینال همراهت بیام بعد برو.» دستم را گرفت. نگاهی به حلقه ام کرد و پرسید: چرا از بقیه طلاهات استفاده نمی کنی؟» گفتم: «این حلقه نشونه اینه که ازدواج کردم، برای همین دستم میکنم. دوست ندارم تو هر انگشتم یک انگشتر داشته باشم یا اینکه النگوهام دیده بشه . به نظر من نباید آدم داشته اش رو به رخ دیگران بکشه.» گفت: «خوشحالم که طرز فکرت سطحی نیست. همین که سرویس طلا طلب نکردین و تو اصلا به روم نیاوردی نشون میده که به مادیات اهمیت نمیدی.» بعدازظهر شنبه آقامصطفی ساکش را برداشت ومن کیف مدرسه ام را و از پدر و مادرم خداحافظی کردیم. مادرم به من گفت: «به داداشت میگم بیاد ترمینال دنبالت. شب نگه ات داره. صبح هم برسوندت مدرسه » رفتیم ترمینال. آقامصطفی بلیت گرفت و منتظر شدیم تا اتوبوس پرشود. لحظه هایی که به سرعت از زیردست مان در میرفت مثل پول های درشتی که گاهی مردم از سرناچاری توی دریا می ریزند... صبح باران باریده بود و حالا زمین مرطوب و هوا شسته و لطیف بود. جان می داد برای قدم زدن . شانه به شانه هم اطراف ترمینال قدم می زدیم. آقامصطفی از برنامه هایی می گفت که در پیش رو داشت و به من توصیه میکرد فعالیتم را در بسیج بیشتر کنم. هر چه زمان تنگ تر می شد، قلبم با شدت بیشتری می تپید. هنگام حرکت اتوبوس گفتم: «رسیدی زنگ بزن .» سرش را از شیشه بیرون آورد و برایم دست تکان داد. هرچه اتوبوس دورتر می شد، بغضی که گلویم را می فشرد بزرگ تر می شد. گرمای چهره ام را حس میکردم و می دانستم که گونه هایم سرخ و تب دار شده اند. چادرم را تنگ تر گرفتم و بی آنکه به برادرم نگاه کنم که به ماشینش تکیه داده بود، در ماشین را باز کردم و نشستم. بین راه سکوت کردم. وقتی رسیدیم برادرزاده هایم، حکیمه و ابوالفضل، با شور و شوق به استقبالم آمدند. دوتایی تا داخل اتاق اسکورتم کردند. آنقدر حرف برای گفتن داشتند که تا هنگام خواب اجازه ندادند دلتنگی برمن غلبه کند، اما شب که تنها شدم، بغضم شکست و اشکم جاری شد... .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فصل دوم _صبح دیرتر از روزهای قبل بیدار شدم. کسل بودم. دلم می خواست تا صبح قیامت بخوابم. دوباره چشم هایم را بستم. صدای آقامصطفی توی گوشم پیچید: «زينب جون درس هات رو خوب بخون، مبادا آفت کنی!» به سرعت بلند شدم. پرده را کنار زدم. پنجره را باز کردم. باد خنک صبحگاهی صورت تب دارم را نوازش کرد و کمی از آشفتگی درونم کاست. خانم برادرم که داشت گل های داخل باغچه را آب میداد گفت: «بیا پایین، صبحونه حاضره!» بعد از صرف صبحانه برادرم مرا به مدرسه رساند. زنگ آخر همه اش به ساعتم نگاه می کردم. معلم مان پرسید: «عارفی چیزی شده؟ منتظر کسی هستی؟ امروز خیلی ناآرومی!» با صدای زنگ نفهمیدم چه طور خودم را به خانه رساندم. یک کفشم را درآوردم و لی لی کنان رفتم داخل آشپزخانه . با دیدن مادرم پرسیدم: «مامان آقامصطفی زنگ نزد؟» در حالی که آن لنگه کفشم را در می آورم، مادرم گفت: «علیک سلام، کوچولوی عاشق!» پرسیدم: «زد؟ گفت: «بله، صبح تماس گرفت و گفت که رسیده، نگران نباشیم. قراره ساعت دو دوباره تماس بگیره. باعجله لباس هایم را عوض کردم. نماز خواندم و نشستم کنار تلفن. مادرم گفت: «بیا ناهار یخ میکنه، صدای تلفن تا اینجا میاد.» گفتم: «بعدا میخورم.» مادرم گفت: «سرد میشه از دهن میفته.» نشستم سر سفره که تلفن زنگ خورد. قاشق را گذاشتم و دویدم سمت تلفن. خواهرم بود. بعد از احوال پرسی مادرم را صدا زدم و تکیه کردم به دیوار و همان طور که ناچار به صحبت های مادرم گوش - میکردم از اینکه تلفن مشغول بود، حرص می خوردم. مادرم میگفت: «اول گندم رو تمیز کن، بشور، بعد با آب سرد خیس کن. ۲۴ ساعت که گذشت بریز تو یک کیسه نخی. مواظب باش کیسه رطوبت داشته باشه و خشک نشه. دو سه روز طول میکشه تا ریشه بده با بی حوصلگی گفتم: «بگو هنوز زوده برای سمنو یک هفته به عید مونده گندم رو خیس میکنن! مادرم گفت: « راست میگه زینب. حالا كوتا عيد؟ این هفته که اومدی یادم بنداز بهت بگم. آخه منتظر تماس آقامصطفی ست. دلش جوش میزنه.» مادرم به محض اینکه گوشی را گذاشت ، دوباره زنگ خورد. این بار با شنیدن صدای آقامصطفی زدم زیر گریه. گفت: «منم دلم تنگ شده، ولی به بابات قول دادم کمتر بیام که از درسات عقب نمونی.» گفتم: «من دیگه مدرسه نمیرم. دوست ندارم درس بخونم . گفت: «عجب ! دیگه از این حرف ها نشنوم !» یک ساعت با هم صحبت کردیم و قرار شد شب دوباره زنگ بزند. شب که تماس گرفت گفت: «تعطیل که شدی، میام دنبالت میارمت مشهد. هم بریم پابوس امام رضا ع ، هم خونه ما رو ببینی.» 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz