کمیته خادمین شهدای نیمروز
همان رویایی که به واقعیت پیوسته بود. برای من از همه نظر کامل بود. دوستانم می گفتند: «شوهرت زیادی لاغ
#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_شانزدهم
_بیشتر بعد از ظهر ها با موتود می رفتیم تفریح، یک زیرانداز و یک فلاسک چای ترک موتورمان بسته بودیم. هرهفته به یکی از جاهای دیدنی مشهد می رفتیم.
آقامصطفی لیستی تهیه کرده بود از اسامی فامیل؛ خاله ها، دایی ها، عموها، عمه ها، عموزاده ها، عمه زاده ها، عروس خاله ها، عروس دایی ها، دوستان و حتی فامیلهای دور. برنامه بعدازظهرهایمان سرزدن به آنها بود. به خصوص اعیاد و روزهای تعطیل سعی می کرد به بزرگان سربزند. به حرف هایی مثل هر رفتی آمدی دارد، اهمیت نمیداد. می گفت که شاید آنها مشکلی دارند و نمی توانند بیایند ما نباید قطع کننده صله ارحام باشیم.
حتی بعضی از اقوام بودند که از روی حسادت یا شیطنت، وقتی ما به خانه شان می رفتیم، ماهواره شان را روشن می کردند. اقامصطفی فورا بلند می شد، ولی هرگز ارتباط را قطع نمی کرد. منزل کسانی که زیاد پای بند نبودند ده یا پانزده دقیقه بیشتر نمینشستیم.
اوایل بیشتر به تفریح بودیم. به آقامصطفی میگفتم: خیلی دنبال کار نباش بالاخره میری سرکار. بذار چند ماهی بگذره خوب که تفريح کردیم بعد برو سرکار.
ما كل مشهد را با موتور گشتیم. حتی کلات ، تربت جام و نیشابور هم رفتیم. صبح می رفتیم و شب برمیگشتیم. آن روزها آقامصطفی پیک موتوری بود. پول هایمان را خرج تفریح مان می کردیم.
یکی از روزهای پایانی شهریورماه بود. زیر درخت های بلند سپیدار نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به آب گل آلود و غلتان رودی کوچک.
در این اندیشه بودم که زندگی مثل همین رود ناآرام، کدر وگذرنده است. احساس کردم باد نجوایی بسیار دور اما بسیار واضح از رودهایی دیگر در سرزمین هایی دیگر را همراه خود می آورد. زمزمه ای که حکایت از جدایی ها، رفتن ها و نامهربانی های روزگار دارد.
به چهره گرم و سرشار از زندگی آقامصطفی نگاه کردم. غمی غریب بردلم نشست. فورا نگاهم را به زمین دوختم. دستش را گذاشت زیر چانه ام، سرم را بالا گرفت. زل زد توی چشم هایم و گفت: «نبینم زینب من غمگین باشه. عزیزم زیاد به آینده فکر نکن، مخصوصأ به از دست دادن من!»
گفتم: «آره، نمیدونم چی شد یک لحظه به جدایی و به نبودن تو فکر کردم.»
با اندوه گفت: «احساس من هم همینه که تا پیری کنار هم نیستیم، البته شاید ترس تو به خاطر اینه که خواهرت در جوونی شوهرش رو از دست داده، اما من نمیدونم چرا فکر میکنم تا پیری کنار هم نیستیم!»
با شنیدن این حرف بغضم ترکید و داغي قطره های درشت اشک، گونه هایم را سوزاند. آقامصطفی با دست اشک هایم را پاک کرد و گفت: « بهتره به چیزهای فانی تکیه نکنی تا رنج کمتری بکشی. بدون که مرگ دیر یا زود به سراغ همه مون میاد. ما باید تا فرصت داریم خودمون رو برای ورود به اون دنیا آماده کنیم.
آقا مصطفی اهل سیر و سیاحت بود و ما بیشتر اوقات فراغت مان را به گشت و گذار بودیم. با ماشین تا تربت جام دو ساعت راه بود. یک روز صبح زود به محض اینکه هوا روشن شد با موتور راه افتادیم به سمت تربت. برای من خیلی جذاب بود. نگه میداشتیم، استراحت می کردیم و دوباره راه می افتادیم.
خسته نمیشدم. ساعت پنج یا پنج ونیم راه افتادیم و ساعت
نه می رسیدیم.
عشق و علاقه و وابستگی ما برای خیلی ها جای تعجب داشت و برای بعضی ها جای حسادت.
وقتی میرفتیم خانه اقوام، آقا مصطفی صدا می زد: «زينب خانم ! بیا کنار من بشین» دوست نداشت تنهایی تلویزیون تماشا کند.
من هم می رفتم و کنارش می نشستم. خیلی ها حسادت می کردند، از بزرگ تا کوچک، حسادت های زنانه باعث آزار من می شد.
گاهی دلیل اذیت کردن هایشان را متوجه نمی شدم. آقا مصطفی متوجه می شد. ولی به من چیزی نمی گفت که حساس نشوم. یک بار گفتم؛ فلانی امروز با من بد برخورد کرد.»
گفت: «حواسش نبوده ، تو ببخش.» گفتم: «چه طوری میتونم ببخشم وقتی دلم شکسته؟»
گفت: «اگه خیلی دلت از دست کسی گرفت، برو به امام رضا بگو. چون تو از امام رضا خواستی بیای مشهد. احساس کن پدرت امام رضاست. اما تا جایی که ممکنه حرفات رو به کسی نگو، حتی به من. اگه دیدی لازمه به یکی بگی به من بگو، اشکالی نداره .
دیدم خیلی کار جالبیه. نگران اینکه حرف هایم به گوش طرف برسد نیستم.
از آن روز هروقت دلم می گرفت میرفتم حرم. ارتباطم با امام رضا مثل رابطه دختر و پدر شده بود.
من آشپزی کردن بلد نبودم. خانه پدرم آشپزی نکرده بودم، اما دوست داشتم یاد بگیرم. مادرشوهرم کارمند بود و وقت نداشت به من یاد بدهد.
یک روز آقامصطفی گفت: «بیا امروز ناهار درست کنیم.»
پرسیدم: چی درست کنیم؟» | گفت: «قورمه سبزی !»
گوشت ها را با یک پیاز خورد شده سرتفت دادم. نمک، فلفل و زردچوبه هم اضافه کردم. آب ریختم تا بپزد. وقتی پخت یک بسته سبزی سرخ شده ریختم داخل قابلمه .
آقا مصطفی کمکم میکرد و می خندید و گفت: « خانم بچه سال گرفتن این دردسرها رو هم داره !»
با نگرانی گفتم: «فکر میکنم قورمه سبزی ها یک مشکلی داره !» .
چشید و گفت: «