#گزارش_کاظم_آباد
تهیه و اهدا لباس گرم و عروسک به بچه های عزیز یک خانواده نیازمند باهمکاری خادم الشهداء.
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ...
🌿سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🔸 ایستادن بعد از رکوع
✅ نمازگزار باید بعد از تمام شدن ذکر رکوع بایستد و پس از آرام گرفتن بدن به سجده برود و اگر عمداً پیش از ایستادن، یا پیش از آرام گرفتن بدن به سجده برود، نمازش باطل است.
🔺 رساله نماز و روزه، مسأله ۲۳۲
#احکام
📚#کتاب_به_رنگ_خدا
💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده
همسر مکرمه سردارشهید عبدالمهدی مغفوری
🍂فصل اول صفحه۱۳
🌷روزگار کودکی من،روزگار بازی های کودکانه بود.صبح خروس خوان از هر خانه چند بچه ی قد و نیم قد بیرون می آمدند.
☘هر کس هم بازی خودش را داشت. از حیاط که بیرون می آمدم، دوستم مرا صدا می زد تا داد وبیداد وجیغ کشیدن بازی گرگم به هوا، کوچه را پر کند.
🌷براساس قانونی که پدرم وضع کرده بود، پوشیده بیرون می رفتیم. روسری راتا زیر چانه گره میزدیم ولباس، تمام تنمان را می پوشاند، ولی یک روز روسری نداشتم و لباس آستین کوتاه پوشیده بودم،جلوی خانه ی بی بی جان با دختر های همسایه بازی می کردم.
🏡خانه ی بی بی جان نزدیک خانه ی خودمان بود. گرم بازی و شیطنت بودم که پدرم از پیچ کوچه پیدا شد. سایه ی قامتش که در نگاهم نشست،با عجله به خانه ی بی بی جان دویدم.
☘او که مرا هراسان دید،پرسید:《چی شده مادر؟کسی اذیتت کرده؟ کسی چیزی گفته؟ چرا رنگت پریده》؟گفتم:بی بی! ترا خدا همراه من بیا، من برم خونمون.
🌷پرسید:《آخه چرا ننه؟ کسی اذیتت کرده بگو تا بریم حقشان بذارم کف دستش》. گفتم: با این لباس آستین کوتاه تو کوچه بازی می کردم،بابام مرا دید، اگر تنهایی برم، دعوام می کنه. بی بی نفسی کشید و گفت:《نترس ننه! چیزی نمی گه》.
وادامه دارد...
نحوه انتخاب برنامه توسط خادمین خواهر؛ پاییز 1402.pdf
1.38M
💠 فایل #آموزش #نحوه_ورود و #انتخاب_برنامه توسط #خادمین_شهدا
🔸 #خادمین گرامی قبل از انتخاب برنامه حتما فایل را مطالعه فرموده و سپس اقدام نمایید.
۱۵ ابان 1402
🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademinekoolebar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
📢 #اطلاعیه
دوره ها و بازه های زمانی #خادمیاستانی خواهران در اردوگاه شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی (مقر شهیدکازرونی) اهواز به شرح زیر است :
1⃣ خادمی اردوگاه شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی موقعیت شهید کازرونی : ۲۶ ابان لغایت ۱۲ اذر۱۴۰۲ خادمین رسانه
2⃣ خادمی
اردوگاه شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی موقعیت شهید کازرونی: ۱ول اذر لغایت ۱۲ اذر خادمین عمومی
3️⃣خادمی
اردوگاه شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی موقعیت شهید کازرونی : ۱۱ اذر لغایت ۲۳ اذر
🔔 لازم به ذکر است خادمینی که در زمینه های هنری اعم از فضاسازی ، فرهنگی ، خطاطی و نقاشی ، خیاطی ، پرستاری مهارت بالا داشته و می توانند در این زمینه ها خدمتی ارائه کنند درخواست میشود به شرط مهارت های لازم در صفحه خود موضوع مورد نظر را عنوان کنند
در صورتی که مبتدی و یا متوسط می باشند خواهشمند است هیچ موردی را انتخاب نمایند
لذا از خادمینی که در زمینه های ذکر شده دارای توانمندی و مهارت می باشند تقاضا می شود که درخواست حضور خود را ترجیحاً در این دوره ها ثبت نمایند.
ضمنا خادمینی که سال قبل ثبت نام نموده واعزام نشدند میتوانند مجدد در هر دو دوره انتخاب دوره نمایند
⚠️ مجددا یادآوری می شود که ثبت درخواست حضور به منزله ی قطعی شدن اعزام نبوده و خادمین گرامی بایستی منتظر اطلاعیه ی تایید درخواست ، در صفحه ی شخصی خود باشند ، لذا از پیگیری تلفنی در این مورد خودداری نموده و در بازه های زمانی متفاوت صفحه ی شخصی خود را چک بفرمایید.
با تشکر
کمیته خادمین شهدا خواهر استان کرمان
🆔 https://eitaa.com/khademinkerman
🌐 اطلاعیه مهم
با سلام و عرض ادب خدمت شما سروران و خادمین گرامی
به دلیل
عدم ویرایش در تاریخ هایی که انتخاب دوره فرمودید
لازم به ذکر است خواهرانی که دوره دوم را انتخاب نمودند لطف فرمایند به صفحه شخصی خود مراجعه نموده و دوره سوم را نیز انتخاب نمایند تا نسبت به اعزام و بیمه شما عزیزان مشکلی ایجاد نشود۰
سلام علیکم این خیریه مورد تایید ماست
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ای غایب از نظر ها کی میشود بیایی
برقع زرخ بگیری صورت به ماگشایی
هم دست تو ببوسم هم دور تو بگردم
هم رونِما ستانی هم #رو به ما نمایی
جانم شود فدایت تابشنوم ندایت
دائم زنم صدایت #یابن_الحسن کجایی
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـرَج
📚#کتاب_به_رنگ_خدا
💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده
همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🍂فصل اول صفحه ۱۴
🌹لباس را مادرم از مشهد آورده بودو من چقدر ذوق داشتم وبه بچه ها فخر فروختم که کسی مثل این لباس را ندارد.
دست بی بی جان را گرفتم وبه خانه رفتم تا چشم بابا به من افتاد،حسابی شماتتم کرد:《چرا این جوری رفتی توی کوچه》؟!پشت سر بی بی جان قائم شده بودم.
🍃ترس بود یا حیا،شاید هر دو.نگران و وامانده از کاری که پدر، بد میخواند،چادر بی بی را در دست می پیچیدم.
🌹پدر بیشتر از من ،مادر را مقصر می دانست وبه مادرم تشر می زد؛《تقصیر شماست که این لباس آستین کوتاه را آوردی.
این که سرش نمی شه، هر چی بدی، می پوشه.شما که حالیت می شه،نباید همچین لباسی میخریدی که دخترت بپوشه و تو کوچه بره .》
🍃مادر سعی داشت پدر را آرام کند:《زهرا الان کوچیکه مدرسه نرفته ،به سن تکلیف که نرسیده .》
پدر که انگار آتشش تند تر شده بود ،نوچ نوچی کرد و گفت:《باید از همین الان خودش را بپوشه تا عادت کنه ، وقتی به سن تکلیف رسید مشکلی براش پیش نیاد .》
🌹تمام تنم خیس عرق یود .خواستم با چشم های خیس و با التماس چیزی بگویم اما زبانم بند آماده بود . نه میتوانستم چیزی بگویم نه چیزی بپرسم.
🍃پدر همیشه مراقب و مواظب بچه ها بود که نهال عمرشان قد بکشد و بزرگ بشود و برایش فرق نمیکرد کدام فرزندش خبطی کرده باشد . تربیت تک و تکمان را مرور می کرد .
🌹اکثر بچه های زرند پنج یا شش سالگی قرآن یاد میگرفتند ،من هم هنوز پا به دبستان نگذاشته بودم که همراه بچه های همسایه به مکتب رفتم .مکتب خانه دو،سه کوچه از خانه ی ما بالاتر بود و پیش ملا، قرآن خواندن را یاد گرفتم.
🍃ملای ما زن خوبی بود. ملاعذرا چوب اناری داشت به بلندی قد من؛ با این ترکه، دست و پای هر کسی را که قرآن یاد نمیگرفت ،نوازش میداد.
و ادامه دارد...