eitaa logo
کمیته‌‌‌ مرکزی‌ خادمین‌‌ شهدا‌‌‌ خواهر‌‌‌ استان‌‌ کرمان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
70 فایل
📢 پایگاه اطلاع رسانی کمیته مرکزی خادمین شهدا خواهر استان کرمان 🆔️ ارتباط با مسئول کمیته : @yajalil1340 🌐 لینک های ارتباطی : zil.ink/khademinkerman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم این خیریه مورد تایید ماست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ای غایب از نظر ها کی میشود بیایی برقع زرخ بگیری صورت به ماگشایی هم دست تو ببوسم هم دور تو بگردم هم رونِما ستانی هم به ما نمایی جانم شود فدایت تابشنوم ندایت دائم زنم صدایت کجایی
🔸 مس اسمائی که نیاز به وضو دارند ⁉️ اسامی مبارکی که مس بدون وضوی آنها حرام است، کدامند؟ ✅ بهتر است از مس اسماء جلاله و اسامی انبیاء و معصومین (علیهم السلام) و القاب و کنیه آنها بدون اجتناب شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری 🍂فصل اول صفحه ۱۴ 🌹لباس را مادرم از مشهد آورده بودو من چقدر ذوق داشتم وبه بچه ها فخر فروختم که کسی مثل این لباس را ندارد. دست بی بی جان را گرفتم وبه خانه رفتم تا چشم بابا به من افتاد،حسابی شماتتم کرد:《چرا این جوری رفتی توی کوچه》؟!پشت سر بی بی جان قائم شده بودم. 🍃ترس بود یا حیا،شاید هر دو.نگران و وامانده از کاری که پدر، بد میخواند،چادر بی بی را در دست می پیچیدم. 🌹پدر بیشتر از من ،مادر را مقصر می دانست وبه مادرم تشر می زد؛《تقصیر شماست که این لباس آستین کوتاه را آوردی. این که سرش نمی شه، هر چی بدی، می پوشه.شما که حالیت می شه،نباید همچین لباسی میخریدی که دخترت بپوشه و تو کوچه بره .》 🍃مادر سعی داشت پدر را آرام کند:《زهرا الان کوچیکه مدرسه نرفته ،به سن تکلیف که نرسیده .》 پدر که انگار آتشش تند تر شده بود ،نوچ نوچی کرد و گفت:《باید از همین الان خودش را بپوشه تا عادت کنه ، وقتی به سن تکلیف رسید مشکلی براش پیش نیاد .》 🌹تمام تنم خیس عرق یود .خواستم با چشم های خیس و با التماس چیزی بگویم اما زبانم بند آماده بود . نه می‌توانستم چیزی بگویم نه چیزی بپرسم. 🍃پدر همیشه مراقب و مواظب بچه ها بود که نهال عمرشان قد بکشد و بزرگ بشود و برایش فرق نمی‌کرد کدام فرزندش خبطی کرده باشد . تربیت تک و تکمان را مرور می کرد . 🌹اکثر بچه های زرند پنج یا شش سالگی قرآن یاد میگرفتند ،من هم هنوز پا به دبستان نگذاشته بودم که همراه بچه های همسایه به مکتب رفتم .مکتب خانه دو،سه کوچه از خانه ی ما بالاتر بود و پیش ملا، قرآن خواندن را یاد گرفتم. 🍃ملای ما زن خوبی بود. ملاعذرا چوب اناری داشت به بلندی قد من؛ با این ترکه، دست و پای هر کسی را که قرآن یاد نمیگرفت ،نوازش می‌داد. و ادامه دارد...