مَندُعآيفَرجمیخوآنَمبیـآآقـا؎ِمَن!
@khademinkhaharalborz18🍃
#صرفاجهتاطلاع
میدونۍچراتوبهقیمتداره؟!
چونوقتۍمیایڪهمیتونینیاۍ .!
مهماینهکههرجاهستۍوفهمیدۍ
داریراهُاشتباهمیرۍبرگردۍ!
‹ اناللهیحبالتوابین^^🤍›
هروقتبرگردیدیرنیست🌿!
#توبه
@khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠
🔸 امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف :
فضیلت دعا و تسبیح بعد از نمازهای واجب نسبت به بعد از نمازهای مستحبی همانند فضیلت نماز واجب بر نماز مستحب می باشد.
📚 بحارالانوار/ج53/ص161
✍🏼 آیت الله بهجت:
امروز هر کس نماز بخواند و برای رفع ابتلائات مسلمانها بعد از نماز دعا نکند، معلوم می شود برای رفاه حال دنیای خود هم قاصر و مقصر است.
#احادیث_مهدویت
#حدیث_هشتاد_و_دوم
╭•••─────♡─────•••╮
@khademinkhaharalborz18
╰•••─────♡─────••╯
#عاشقانه_شهدایی💚
جلسه خواستگاری آن قدر طول کشید که وقت اذان شد. همین که صدای اذان به گوشش رسید فوری صحبت هایش را تمام کرد و گفت:«من با اجازه شما برم مسجد، نماز.» این کارش خیلی به دلم نشست.
عید غدیر به عقد هم در آمدیم. وقتی قرار شد عروسی کنیم، سفارش کرد جهیزیه سنگین برنداریم و فقط هر چه نیاز داریم، بخریم. همیشه مخالف وسایلی بود که تزئینی هستند و در زندگی مرد و زن به هیچ کاری نمی آیند. پیشنهاد داد یک کاری کنیم که کارت عروسی مان، هم متفاوت باشد. هم بتوانیم با آن کار فرهنگی کنیم. از صمیم دل قبول کردم. روی کارت عروسی یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله زدیم و سخنی از رهبر انقلاب در مورد ازدواج. بعد هم آن را با برچسب یا مهدی عجل الله تعالی فرجه تزیین کردیم.
#شهیدعبدالرضامجیری
•---••♡••🇮🇷••♡••---•
@khademinkhaharalborz18
یہبزرگیبهممیگفت:
هروقتخواستیبفهمی
خداصداتومیشنوهیانه
ببینوقتیگناهمیکنی
عذابوجداندارییانه💔🖐🏿. .!
#تلنگر. . .
@khademinkhaharalborz
#طـنـزشـهـدایی😂❤️🍃
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو
همه بچهارو جمع کرد و با صدای بلند
گفت:کی خسته است؟
گفتیم:«دشمن✌»
صدا زد:«کی ناراضیه؟»
بلند گفتیم:«دشمن✌»
.
دوباره با صدای بلند صدا زد:«کی سردشه؟»
ماهم با صدای بلندتر گفتیم:«دشمن✌»
.
بعدش فرماندمون گفت:
«خوب دمتون گرم 🤚😂»
حالا که سردتون نیست میخواستم بگم که
پتو به گردان ما نرسیده😌😂
#خوشحالیحلال
#طنزجبهه
╭═══════🌸✨══╮
@khademinkhaharalborz18
╰══✨🌸═══════╯
#حکایت
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ😢
ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ🙃😔
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ🥺💔
📚نقل از شهید حسین خرازی
@khademinkhaharalborz18
25.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️خُنک بنوشید!
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #دمشـــق_شہرعشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
گوشه صحن زیر یکی ازکنگره ها کِز کرده بودم،..
پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود.. و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود...
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید..
و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی میگردد..
که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم
_من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!😭
نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت...
و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد
_پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن.من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.😭
و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد😭
_وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.😭
من تکان های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش😭 را حس کرده بودم..
که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد
_قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.😭
چشمانش از گریه رنگ خون شده بود..
و این همه غم در دلش جا نمیشد..
که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت..
و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم..
و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد...😢
جای لگدشان روی دهانم مانده.. و از کنار لب تا زیر چانه ام خونی بود. این صورت شکسته را
ادامه دارد....
نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌹
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷