داستانهای من و شهدا 💐
من یادم نمی یاد اولین شهیدی که آشنا شدم باهاش کدوم شهید بود ولی دوستی من با شهدا از خیلی خیلی وقت پیش و از قدیم الایامه که باهاشون رفیقم کلی توی زندگیم نقش داشتند کلی دستمو گرفتند باهاشون آشنا شدم با خودشون و خانواده هاشون دوستاشون با مرام و معرفتشون با رفتار و کردارشون و ..... بماند
شروع و استارت داستانهای من و شهدا ☝️
می خوام با یاری خدا هر دفعه یه کدوم از اونها رو تعریف کنم به مدد الهی و یاری شهدا ان شاء الله
که هنوزم که هنوزه داره لطفشون بهم داره میرسه 🙏🌹
خدا رو شکر میکنم به خاطر همه شون و وجود مقدس و پاکشون که سرتاسر زندگیم رو گرفته و هم چنان ادامه داره از وقتی یادمه یادشون کردم حالا وقتی که کمک بخوام به نوع شگفت انگیزی دستمو گرفتند و می گیرند منم تا عمر دارم ممنون لطف و یاری و مدد رسونیشون هستم ☝️🙏🌹
سلام
رفته بودیم حرم آقا امام رضا(علیه السلام)
برای نماز و زیارت اونشب قرار بود برگردیم یزد
خودک بود و همسرم و دامادم و دخترم و بچه هاشون
نمیدونم دلم خیلی شکسته بود خیلی گریه میکردم میخواستم هنوز باشم برنگردم
گفتم یا امام رضا اگر میشه یه جایی برای من بذار یه اتاقی که بمونم بقیه برن من میخوام یک شب دیگه باشم دوست داشتم باز فرداشبش بیام خیلی اشک میریختم نمیخواستم برگردممنزل بعد مراسمات بود داماد و همسرم و بقیه میخواستن برگردن دیدم من حال برگشتن هم ندارم گریه کردم گفتم نمیشه یخورده دیگه باشیم دیدم اذیت میشن بعد دامادم گفتن که شما باشید یکی از نوه هام که پسر بود ماندیم و به امام رضا گفته بودم میخوام یه شب دیگه باشم آقا قبول کرد
بعد از زیارت یککم دیگه موندیم و برگشتیم منزل پیاده اومدیم یخورده راه بود ولی راه رو بلد بودیم
رسیدیم خونه و اونا نشسته بودن وبعد کمی که گذشت دیدم همسرم یک کلید بهم نشون داد
گفت اگر گفتی این چیه گفتم نمیدونم
گفت این کلیده یه بنده خدا داده که یزدی هست یه خونه تو مشهد داره گفته این خونه خالیه اگر میخواهید مشهد بمونید میتونید چند روز هم میتونید باشید
تو دلم یه ذوقی کردم گفتم یا امام رضا من گفتم میخوام بمونم جا برامون جور شد
دامادمون هم باید میرفت سرکار میخواست برگرده دیگه بعد فردا رفتیم اونجا
اونجا هم خیلی دور نبود از حرم
من از امام رضا خواسته بودم یکشب دیگه جا میخوام همون یک شب هم شد اجازه داده بودن بیشتر بمونیم ولی همون یک شب دیگه موندیم بعد جایی که بودیم رو خالی کردیم دامادم هم یک روز دیگه مرخصی گرفت
همسرم بهم گفت اگر میخواهی. ما بیشتر بمونیم دامادمون و خانوادش برگردن ما خودمون برمیگردیم دیگه من همونجوری که از امام رضا خواسته بودم همونجوری شد واقعا از امام هرچی بخواهی بهت میده من هرچی خواستم بهم داده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ارسالی از کانال عنایات شهدا
قبول باشه ان شاء الله 🤲
سلام دورود خدا بربندگان خوب و صالحش
با همسرم رفتیم رواق پایین حرم
وقتی خواسیتم بریم بالا رسیدیم جایی که فقط پله برقی بود برای بالا رفتن
هیچ راهی یا پله ای نبود راستی نگفتم من از پله برقی خیلی وحشت دارم نمدونم قبلا باهاش میرفتم یکی دوبار برام
اتفاقی افتاد که دیگه ترسیده شدم هرجا پله برقی هست من خودم با پله ثابت میرم یا با آسانسور
اونجا دیگه هیچ نبود حالا خودم و همسرم که داشت اصرار میکرد بیا کمکت میکنم کاری نداره یه خادم آقا هم اونجا ایستاده بود وفتی شاهد حرفای همسرم شد ایشون اومد وگفت کاری نداره مادر پات و بگذار داشت من و راهنمایی میکرد که من از خجالت داشتم زمین فرو میرفتم دیگه خیلی گیر کردم یه خانم دوتا مرد دارند به من فشار میارند وای نمیدونم چی شد یک لحظه پله برقی ایستاد و خادم هم نگاه کرد گفت خراب شد ببین ایستاد حالا برو
از خوشحالی میخواستم بال در بیارم
گفتم قربونت امام رضا(ع) کار من رو تو درست کردی واقعا که امام رضا(ع) من رو اونجا نجات داد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ارسالی از کانال عنایات شهدا
قبول باشه ان شاء الله 🤲