قسمت دوم
شب عملیات گروهانها سوار تویوتاها شده ونزدیک به خط و در امتداد نهر عرایض و در سنگرهای قبلی مستقر شدند....
هنوز سوار تویوتاها بودیم و در حال حرکت که بمبارانهای هوایی و فیلرهای منور منطقه را کاملاً روشن کرده بود ....
قاعدتاً برای هر رزمندهای جای سوال داشت که این همه منور در آسمان به چه معنایی است ...
حقیر برای اولین بار بود که این فیلرها را که توسط هواپیما پرتاب میشد در اسمان می دیدم....
به هر حال داخل سنگرها شدیم و منتظر شروع عملیات ودستور برای سوار شدن به قایقها.....
لحظات به سختی پیش میرفت
کم کم درگیریها شروع شد ....
بیرون سنگر اجتماعی ایستاده بودیم و صدای تیر اندازیها را به وضوح می شنیدیم ...
تاخیری که برای حرکت گردان به وجود آمده بود همگی را به شک و شبهه واداشته بود که چرا حرکت گردان داره به تاخیر می افتد ...
اما کسی اطلاع دقیقی از وضعیت خط و در گیریها نداشت...
فقط دعا و ذکر تسکین دهنده این لحظات سخت و طاقت فرسا بود...
ساعت حدود ۳ بعد از نصف شب را نشان میداد ...
با برادر عزیزتر از جانم علی گلابدار روی سقف یکی از سنگرهای اجتماعی ایستاده بودیم و آتش رد و بدل شده دو طرف را تماشا می کردیم ....
از زمان شروع عملیات به بعد و تاخیرزیادی که برای گردان به وجود آمده بود چیزی نمی دانستیم ....
خیلی سعی می کردیم از طریق فرکانس بیسیمهای رده بالاتر اطلاعی بدست بیاوریم که فرکانس آنها هم به راحتی پیدا نمی شد ...
قسمت سوم
اذان صبح شد نماز را خواندیم اما چه نمازی ....
هر لحظه منتظر دستور برای سوار شدن بودیم ، اما خبری از حرکت گردان نبود که نبود ....
حالا خورشید خانم هم کاملاً درآمده و در اسمان خود نمایی می کرد ...
هر کسی را می دیدیم و می شناختیم از جزیره و اتفاقات شب قبل می پرسیدیم ...
اما بالاتفاق خبرها خوبی نمیشنیدیم ...
به هر حال نوبت گروهان ما رسید وسوار قایقها شدیم...
ماموریت ما ورود به جزیره ام الرصاص و پاکسازی جزیره و پیشروی به طرف جزایر ام البابی و پلهای آن تعریف شده بود...
از داخل نهر عرایض سوار قایق ها شدیم و از روبروی قصرشیخ خزعل که نبش عرایض به اروند بود گذشتیم و روی آبهای اروند بودیم که تیراندازیهایی از طرف جزایر به وضوح شنیده میشد....
بعد از چند دقیقه به ساحل ام الرصاص رسیدیم...
خوشبختانه زمانی رسیدیم که رزمندگان قبل از ما موانع کنار ساحل را برطرف کرده بودند و قایق ما در ساحل جزیره پهلو گرفت...
از قایق پیاده شدیم از خاکریز بالا رفته وارد جزیره ام الرصاص شدیم ...
برادر عزیزتر از جانم حاج ناصر بابایی جلوتر از ما در جزیره حضور داشت و ما را به سمت چپ جزیره هدایت کرد ند .....
در طی مسیر پیکر مطهر برخی از شهدای غواص و همچنین جنازه عراقیها را می دیدیم ...
دقیقاً پشت خاکریز اول جزیره یعنی حدود عمق ۵۰ متری خاکریز دشمن مستقر شدیم...
کسی به کسی نبود همه منتظر دستور بالاتر بودند...
بیسیم ها دائماً مشغول بود و توصیه دائم که مواظب اطراف خودتان باشید جزیره هنوز الوده و پاکسازی نشده است ...
تیر اندازیهای پراکنده ای در جزیره و از لابلای نیزارها داشتیم...
در حال صحبت کردن با بی سیمی بودم که زحمت حمل آن را برادر عزیزم اقای مرتضی شیرانی بعهده داشت...
ناگهان یک تیر هدفمندی از بین نیزارها به طرف ما شلیک شد .بطوری که گرمای تیر صورت هر دو نفر را نوازش کرد و به لطف الهی به هیچکدام اصابت نکرد و رد شد...
کاملاً مشخص بود تیر هدفمند شلیک شده و گرمای آنرا هر دو نفر حس کردیم ....
بلافاصله اسلحه را از روی دوشمان پایین آورده و به دقت به اطراف نگریستیم ...
متوجه شدیم از داخل نیزارها و به فاصله کمتر از ۵۰ متری ما یک نفر عراقی داخل ابهای راکد و نیزارها خوابیده و به سمت ما نشانهگیری کرده است...
با سر و صدای زیاد و چند کلمه عربی دست و پا شکسته از او خواستیم خودش را تسلیم کند...
و او هم که دیگر کاری از دستش بر نمی امد و لو رفته بود دستانش را بالا برد و تسلیم شد.. .
( گه گاهی که فیلمهای جنگی را از تلویزیون میبینم که عراقی ها با یک الله و اکبر نیروهای ما پا به فرار می گذارند و یا تسلیم می شوند ،را بااین صحنه مقایسه می کنم متحیر میشوم ،که یک عراقی با پای تیر خورده و استخوان شکسته ران از شب تا به صبح داخل ابهای سرد زمستانی جزیره مخفی شده و هنوز هم تیر اندازی می کند و قصد تسلیم شدن ندارد .....)
بهسرعت به سمتش دویدیم و از او خواستیم از داخل آبها بیرون امده و از جایش بلند شود ....
با اشاره و زبان عربی که ما متوجه نمی شدیم اشاره کرد که نمی تواند بلند شود ...
دستش را گرفتیم از داخل نیزارهاو آبهای راکد جزیره بیرون کشیدیم ....
شب گذشته ازناحیه ران پا مجروح شده بود و پایش بسیار متورم بود ولی با این مجروحیت هنوز سلاحش پر بود و خودش را داخل نیزارها مخفی کرده بود و تا آخرین لحظه هم شلیک می کرد ...
قسمت چهارم
به محض خروج از آب دست کرد داخل جیب پیراهنش و کیفش را در آورد.
طبق معمول پارچه سبزی همراه داشت که می گفت متعلق به عتبات عالیات می باشد ....
و بدنبال آن عکس خانوادگیش را به ما نشان داد ....
خودش بود و همسرش و هفت هشت تا جوری پوری از صغیر تا کبیر و التماس روی التماس که او را نکشیم ....
اسم این اسیر کریم بود وقتی او خودش را تسلیم کرد دو سه نفر دیگر هم که مخفی شده بودند و ما هنوز آنها را نمی دیدیم و لی انها رفتار ما را با این اسیر زخمی دیدند که او را نکشتیم ،خودشان چهره نمایان کردند و تسلیم شدند....
،تا این لحظه هیچکدام از ماها اون چند نفر را ندیده بودیم....
طبق روال یک بازرسی بدنی شدند که مبادا نارنجک یا کلت همراهشان باشد ...
از اون دو سه نفر خواستیم ( کریم مجروح ) را کول کنند و ببرند داخل یکی از سنگرهایی که چند تا اسیر دیگر هم انجا بودند ...
وقتی اسرای سالم خواستند اسیر مجروح خودشان را کول کنند داد و بیدادش بالا رفت ...
،معلوم بود درد زیادی را متحمل می شود شاید حق داشت استخوان ران پایش تیر خورده بود و شکسته و متورم شده بود ... .
یکی از برادران عزیز گردان که در قید حیات هستند یک لگد نون و آب دار خرج کریم کرد که تو تا یک دقیقه پیش داشتی تیر اندازی می کردی ....
واسلحه کلاشش را پایین اورد و قصد جان او کرد ...
به هر طریقی بود مانع کشتن اسیر شدیم و ان چند تا اسیر را با یکی از بچه های خودمون فرستادیم کنار رودخانه کنار سایر اسرا ....
قسمت پنجم
کم کم به عصر غم انگیز جزیره رسیدیم و خبری از جابجایی نیروها و پیشروی به سمت جزایر ام البابی نبود ....
و همین سکوت همگانی حساسیت نیروها را بیشتر می کرد ....
هر از گاهی برادر عزیزتراز جانم حاج ناصر را می دیدیم و به اختصار سئوال می کردیم چه خبر ؟ چکار باید بکنیم ؟؟؟
و او با بزرگواری سری تکان می داد که یک دنیا حرف نهفته در این سر تکان دادن بود ...
اگر خاطر مبارک دوستان باشد از خاکریز عراقی ها بداخل عمق جزیره کمتر از ۲۰۰ مترش دست ما بود و بقیه عمق یک کیلومتری جزیره هنوز پاکسازی هم نشده بود....
ترددها هم محدود به جاده های مالرو عراقی ها بود ...
روزهای کوتاه زمستان به سرعت می گذشت و به غروب نزدیک می شد ...
تا اینجای کار هنوز به فکر آمادگی برای پیشروی بودیم...
آخرین باری که داخل جزیره با حاج ناصر عزیز روبرو شدم ، خورشید خانم هنوز در آسمان جزیره می درخشید ...
حاج ناصر از راه رسید و به جمع سه ما که متشکل از علی گله . .مرتضی جمشیدیان و حقیر بود ملحق شد ....
همگی منتظر صحبتهای حاج ناصر بودیم که از این وضع سکوت بلا تکلیفی در بیاییم...
حاج ناصر عزیز کالک کوچکی را از جیب پیراهنش درآورد و روی زمین گذاشت همگی دور حاج ناصر روی زمین نشستیم ...
شروع کرد به توضیحات عملیات از دیشب تا الان ،و گره خوردن کار در ام الرصاص و بلجانیه...
و بعد ادامه داد که باید گردان را به عقب ببریم ولی بدون عجله....
عرق سردی بر پیشانی جمع نشست وهمه چیز روشن شد که...
عقب نشینی...
بعد پاشد ایستاد ،کاغذ کالک را به ارامی جمع کرد و داخل جیبش گذاشت ....
هیچ جای چون و چرا و سئوالی برای کسی باقی نمانده بود ...
در همین حین دستش را گذاشت سر شانه حقیر و گفت !!!!
شما بعلاوه دونفر دیگر مسئولیت دارید اینجا بمانید و جلوی عراقی ها را بگیرید تا ما کم کم و با حوصله گردان را به محل تردد قایقها برسانیم و به عقب منتقل کنیم ....
بلافاصله علی گله پیشقدم شد که ،من هم با بهرامی می مانم ،شجاعت جمشیدیان هم که معرف حضور همگان هست او هم اعلام آمادگی کرد که من هم هستم .....
حاج ناصر این مرتبه با تن صدای محکمتر و اشاره به علی گله گفت نه حسن با دو نفر دیگر کافیه...
شما ( برید نیروها ی گروهانتان را منتقل کنید به طرف اسکله وقایقها ) ....
بعد هم رو به حقیر حرفهایش را تکمیل کرد که شما هم اولا مواظب خودتون باشید...
و همگام با همدیگر و یواش یواش عقب بیایید ولی طوری که عراقی ها متوجه نشوند و نتوانند نزدیک اسکله بشوند .....
قسمت ششم
حاج ناصر عزیز توصیه های اخرش را به ما کرد و رفت ...
چهار نفر تصمیم به ماندن کردیم تا گردان به سلامت به عقب بر گردد...
مرتضی جمشیدیان ،محمد رضا استادی ، محمود عسسی ،و حقیر ....
به صورت دشت بان داخل جزیره و داخل یک خط از هم فاصله گرفتیم ...
(را ستش را بخواهید) همینطور که حاج ناصر توی چشمهای ما نگاه می کرد و دستورات نظامی خودش را می گفت ...
نصف ذهنم درگیر جلوگیری از پیشروی عراقیها شده بود ...
و نصف باقی مانده ذهنم داشت آیه استرجاع را مرور می کردکه...
انا لله و انا الیه راجعون....
از طرفی خوشحال بودم که این ماموریت خطیر بعهده حقیر گذاشته شد و شاید این تنها فرصتی است تا از تمام اندوختههای نظامی و اعتقادی خودم رونمایی کنم ...
فرصت ایستادن و توضیح بیشتر نبود صدای عراقی ها به وضوح شنیده می شد که داخل نیزارها ی جزیره هم حضور دارند و هم در حال پیشروی هستند.....
قسمت هفتم
بلافاصله یک هماهنگی دو سه دقیقه ای با هم کردیم که می خواهیم چکار کنیم و تاکید بر اینکه ما چهار نفر باید مردانه بایستیم تا جان بچه های گردان حفظ شود حفظ شود و آنها به سلامت برسند به اسکله ..
ترتیب قرار گرفتن ما توی جزیره اینطوری بود که آقای محمود عسسی نزدیکترین فرد به اروند رود و خاکریز و سنگرعراقی ها بود ..
حقیر و مرتضی جمشیدیان وسط و آقای استادی را هم در عمق جزیره قرار دادیم..
با افتخار خودم اهل دهات اصفهان هستم و از ویژگی های بچه های دهاتی این بود که به موقع بروز سختی های کار ،نه اینکه رو ترش نمی کردند بلکه به استقبال آن هم می رفتند و آقای استادی هم..
چند دقیقه ای نگذشته بود که اطرافمان از بچه های خودی خالی شد ما مانده بودیم و خدای بالای سر و خیل عراقی ها که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر می شدند ..
رگبارهای پراکنده جای خودش را به تیرهای هدفدار داده بود و ما اینها را بخوبی تشخیص می دادیم ..
از حضور مرتضی جمشیدیان در کنار خودم قوت قلب می گرفتم و خدا خدا می کردم این وظیفه را بخوبی به پایان برسانیم ..
و پایانش هر چه بادا باد ..
به سنگر عراقی ها که می رسیدیم دو تا نارنجک تو دستان مرتضی بود دو تا تو دستان حقیر ..
دیدن فیلمهای جنگی هم تاثیر خودش را گذاشته بود ..
با دندان ضامن نارنجکها را می کشیدیم و با هم می شمردیم...
یک ، دو ،سه..
و همزمان چهار تا نارنجک را داخل سنگر رها کرده و از آن محل دور می شدیم...
صحنه مهم و به یاد ماندنی این عقب نشینی اینجا بود که به یک سنگر بتونی دوسه طبقه رسیدیم ...
طبقه زیرین مهمات بود طبقه وسط محل استراحت و روی سقف آن هم تیر بار بود..
روی سقف این سنگر یک تیر با دو لول ۱۴.۵ کار گذاشته بودند که به رودخانه و ساحل خودی کاملا مسلط بود و تا این لحظه سالم سالم بود ...
واگر عراقیها مجددا به این سلاح دسترسی پیدا می کردند معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد ..
با مرتضی ریسک کردیم و قرار گذاشتیم هرطور شده این اسلحه دو لول را از کار بیندازیم تا دست عراقی هانیفتد یا لا اقل به این راحتی ها قابل استفاده نباشد ..
از طرفی در اون صحنه و بالا رفتن از سنگر بتون ارمه عراقی ها که کاملا در معرض دید بود کار آسانی نبود ..
دل را به دریا زدیم و بنا شد با چهار تا نارنجک بریم سفف سنگر و نارنجکها را زیر بدنه این سلاح بیندازیم و فرار کنیم ...
نمی دانستیم چه اتفاقی می افتد...
این اسلحه به هوا پرتاب می شود یا کج و معوج می شود..
به هرحال تصمیم گرفتیم بعد از انداختن نارنجکها به سرعت از آنجا دور شویم و روی زمین دراز بکشیم که روی بدن خودمان نیفتد ..
تصمیم انجام شد اما زهی خیال باطل این چهار نارنجک که منفجر شد هیچ آسیبی به این توپ وارد نکرد و کما في السابق استوار روی پای خودش ایستاده بود ...
در یک لحظه خیلی دمغ شدیم راستش را بخواهید از چهار تا نارنجک چهل تیکه انتظار بیشتری داشتیم...
تا حد اقل این توپ را از سقف سنگر به پایین بیندازد اما محاسبات ما اشکال داشت ..
با مرتضی یه نگاهی به همدیگر کردیم و خنده تلخی که گله از نارنجکها بود ..
دو سه دقیقه ای نشسته بودیم و فکر می کردیم و هر از گاهی با اشاره دست به سمت چپ و راست از حال و احوال برادران عسسی و استادی هم مطلع می شدیم..
تیرهای عراقی ها هم هدفمندتر از قبل شلیک می شد دیگه رگبارهای بی هدف نمی زدند ..
شاید هم فهمیده بودند که عقب نشینی شده و دیگه کسی این دور و برا نیست برای همین سرعت پیشرویشون را هم اضافه کرده بودند ..
یکبار دیگر ریسک کردیم و بنا شد مرتضی با دو تا نارنجک و حقیر هم با دست خالی برویم سقف این سنگر ..
بنده گلنگدن هر دو لول را به عقب بکشم و مرتضی دو تا نارنجک را در محل ورودی فشنگها جای گزاری کند تا حداقل دریچه ورود فشنگها را خراب کرده و فشنگ داخل جان لوله نشود ..
توکل بر خدا رفتیم روی سقف سنگر ..
رگبار ها بود که اجازه ایستادن نمی داد کاملا در معرض دید عراقی هایی بودیم که آنها را نمی دیدیم...
نقشه اجرا شد و خدا را شکر هر دو لوله کج و معوج و از کار افتاد ....
بلا فاصله باید آن محل را ترک می کردیم و عقبتر می آمدیم
به یک سنگر دیگر از عراقی ها رسیدیم...
خوشبختانه سنگر مهمات نسبتا بزرگی بود ..
با داد و فریاد به برادران استادی و عسسی فهماندیم که مواظب باشند و فهماندیم که چکار می خواهیم بکنیم و چه اتفاقی می خواهد بیفتد..
این مرتبه مشکل نداشتیم از داخل سنگر خود عراقی ها چند تا نارنجک بر داشتیم ..
بشمار .یک ،دو ،سه ...
نارنجکها را انداختیم و با مرتضی الفرار.....
سنگر مهمات رفت تو هوا ...
تا جایی که می شد فاصله گرفتیم و با اولین صدای انفجار روی زمین خوابیدیم ...
انفجار پشت انفجار ..
اما مگر تموم می شد ..
وگاهی تکهای از بتونهای سنگر که منفجر می شدبه اطرافمون روی زمین می خورد و زهره ترک می شدیم که نکنه تکه بعدی ...
ادامه دارد....
قسمت هشتم
انفجار این سنگر زمانی رخ داد که تقریبا هوا تاریک شده ودود و شعله انفجارها قوت قلبی برای ما شده بود....
و عراقی ها را برای دقایقی سر جای خودشان میخکوب کرد و جلو نمی امدند ...
دقایق آخر حضور ما در جزیره بود ...
نزدیکتر که شدیم به برادر عزیزم سید جواد صدیقی رسیدیم....
حالات و روحیات و خنده های سید جواد را هم که نیازی به توضیح نیست ....
خودمان را به ساحل اروند رسانده بودیم تقریبا گردان از جزیره بیرون رفته بود وما باید چند تا از سنگرهای لب رودخانه را هم از خجالتش در می آمدیم...
رسیدیم به سنگری که چند تا اسیر از شب گذشته تا الان در آنجا جمع کرده بودند حدود هفت هشت نفر ...
از جمله اسرا یکی هم همان کریم دیشب بود که اول خاطره از او نام بردم ....
یک پتوی عراقی که راه راه سبز بود روی سرش کشیده بود و بقیه اسرا هم حال و روز بهتری از او نداشتند ...
سید جواد با همون لحن زیبای خودش داد زد ....
کریم ...
کریم ...
و کریم سر از زیر پتو خارج کرد ...
ظاهرا عمر کریم اسیر عراقی بیشتر از این به دنیا نبود ..
صبح باید از این دنیا می رفت ولی با رافت اسلامی بچه ها او را تا عصر زنده نگه داشته بود ...
اماالان دیگر چاره ای نبود و نمی شد اینها را رها کرد ....
این چند نفر اسیر داخل سنگر هم..
انا لله و انا الیه راجعون....
جلوتر آمدیم سنگر مستحکم دیگری بود یک گونی پسته و یک موتور هوندای ۲۵۰ از خودمون داخل این سنگر بود ...
هر دو حیف بود که دست عراقی ها بیفتند مخصوصا پسته ها....
موتور ۲۵۰ را روی زمین انداختیم و درب باک بنزین را باز کرده بنزین را زیر پسته ها رها کردیم ...
وقتی بنزین کاملا زیر پسته ها جاری شد..
با یک نارنجک ...
سنگر و بنزین و موتور وهمه رابا هم برد تو هوا ...
ماموریت ما در جزیره ام الرصاص تمام شد...
به حاج ناصر رسیدیم ....
سراغ بچه ها رامی گرفت که کسی را جا نگذاشته باشیم ....
وقتی مطمئن شد از سمت گروهان ما کسی جا نمانده دستور دادند که خودمان هم سوار قایقها شویم و به خاک کشور عزیزمان بر گردیم....
به جای شب اول بر گشتیم....
کمپرسی ها آماده انتقال نیروها بودند ...
سوارکمپرسها شدیم و خسته و کوفته یکسره تا شهرک آمدیم...
حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم ...
و فقط دلم می خواست تنها باشم ...
وکمی از وقایع و اتفاقات ۲۴ ساعت گذشته را بیشتر بدانم ...
شب را درشهرک خوابیدیم و صبح یک حمام رفتیم و گرد و غباری از بدن زدودیم...
هنوز از سر گذشت بچه های گروهان یاسر اطلاع دقیقی نداشتیم ....
هر کس جسته و گریخته چیزی می گفت ....
هر چه بیشتر می شنیدیم بغض درونمان بیشتر می شد ...
پیک گردان از طرف فرمانده گردان خبر آورد که به سرعت آماده شوید باید بروید سمت اردوگاه عرب که ممکن است دشمن شهرک را بمباران کند ...
پیاده را افتادیم ....
و تا اردوگاه عرب و مقر گردان فقط سکوت و سکوت و سکوت بر ما حکمفرما بود ....
پایان
تصاویر عزیزانی که در این خاطره نقش داشتند 👇