eitaa logo
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
64 دنبال‌کننده
516 عکس
30 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
"گوشه #چشم تو با ما نه چنان است که بود " ......هیییییی.....
🌸🍃 در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی در شان تو پیدا کنم، نشد... امان از چشم ها🌱
🌸🍃 مادرم گفت که عاشق نشوی گفتم چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد...👌
🌸🍃 یادداشتی جالب خواندم که می‌گفت: « ارنست همینگوی در هنگامِ نوشتنِ کتابِ پیرمرد و دریا، مریض شده و به پزشک مراجعه کرده، تشخیصِ پزشک، دریا زدگی بوده درحالیکه از جایی که ارنست بوده نزدیک ترین دریا در فاصله یِ دو هزار کیلومتری بوده است» یعنی وقتی کتاب را می‌نوشته، غرق در دریا بوده از فاصله ای دور... دریا را زندگی کرده است در واقع درست مثلِ من که دارم تو را زندگی می‌کنم اگر روزی من‌ نیز بیمار شوم، حتما تشخیصِ پزشک غرق شدگی است، آری من غرقِ شده ام... و اما چشمانت...چشمانت...چشمانت... امروز که خدا چشمانت را آفرید چقدر حالِ خدا خوب بود آفرید و گفت: فتبارک الله احسن الخالقین... ❤️
دعای روز شانزدهم ماه خدا🌱 یا اله العالمین❤️
🌸🍃 دلم برای کودکی ام تنگ شده دلم برای سادگی و بی آلایشی و سخاوت و اشک و لبخند حقیقی،برای دردهای کوچک،آرزوهای بزرگ، برای بازی زیرآفتاب داغ تابستان و خوابیدن زیر نور مهتاب روی بام..تنگ شده. دلم تنگ شده برای خودم، برای خودم بی دغدغه و تنش و بدون چشمهایی تنگ و خشمگین برای نبرد. دلم تنگ شده... @khaharan_gharib _این،از اون دلتنگیهایی هست که کاریش نمیشه کرد😔
🌸🍃 شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق وعقل، تنهایی‌ست @khaharan_gharib
🌸🍃 با انار سرخ لب هایش فریبم داد و من😬 روزه خواری هم اگر کردم گناهش پای عشق😐 @khaharan_gharib
🌸🍃 فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد جفتِ معصوم تو را از آشیان برداشته😕 @khaharan_gharib
🌸🍃 عقل گفت که دشوارتر از مردن چیست؟ عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است . . .💔🍂 @khaharan_gharib
🌾|درد را دوایی بهتر از معشوق نیست...| ‌
سلاااام 🌱قبول باشه ان شاءالله 🌸😊
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
به وقت رمان🙂
: ✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: @khaharan_gharib
🌸🍃 همان چوب دارچینی که لحظه آخر درون چای می‌اندازی... همان عکسی که در لپ تاپت پنهان می‌کنی ولی دور نمی‌ریزی... پیراهنی که دکمه‌اش را ندوخته‌ای اما نمی‌توانی از پوشیدنش منصرف بشوی... من تمام آنها هستم... نخواستنی‌هایی که ناگهان نمی‌توانی از دوست داشتنشان صرف نظر کنی ...! @khaharan_gharib
🌸🍃 گاهی فكر می‌كنم در جهان گم شده‌ام و تو در ايستگاهی منتظر.. من تو را غريب دوست دارم... @khaharan_gharib
سلام به امام حسین ع❤️ یادتون نره... السلام علی الحسین السلام علی الحسین السلام علی الحسین
🌈🍃 به سوداىِ مشغولم... زِ غوغاىِ جهان فارغ .. 🌱 @khaharan_gharib
🌈🍃 دیوانه نمی گوید دوستت دارم دیوانه می رود تمام دوست داشتن را به هر جان کندنی هست جمع می کند می زند زیر بغل می ریزد به پای کسی که قرار نیست بفهمد دوستش دارد ... @khaharan_gharib
🌈🍃 ساده تر از اين بلد نيستم كه بگويم رهايم نكن در اين شهر كسي جز من خواب تورا نمي بيند....
چقدررر دلتنگیا زیادن....
🌸🍃 از خویش گریزانم و سویِ تو شتابان با این همه راهی به وصال ندارم...
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
#به_وقتِ_دلتنگی.....💔 #یارئوف🌸
داشت کارم گره می خورد ولی تا گفتم: " جان آقای خراسان" همه را بخشیدی...❤️
منم سرگشته حیرانت ای دوست کنم یک باره جان قربانت ای دوست....🌱
دعای روز هفدهم ماه خدا🌱 یا عالماً بِما فی صُدور❤️
🌈🍃 پر می کشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده ست...