eitaa logo
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
64 دنبال‌کننده
516 عکس
30 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🍃 گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر آه!شرمنده که من ،خودبه دعا محتاجم @khaharan_gharib
همه خُفتند و منِ دلشُده را خواب نبُرد ...
🌾رفته ای از بر ما چشم به راهیم بیا😔
🌾و اینکه مارو از هر جهت منتظر آفرید‌ه‌اند . . 😭
🌾دقت کردین....سوره عصر...والعصر ...ان الانسان لفی خسر... بدون آقا همه داریم ضرر میکنیم.... اصلا حواسمون هست؟؟!!
دعای روز هفتمِ ماهِ خدا🌱 🌾ای رهنمای گمراهان......
یکیشونم خودمم❤️
جمعه ها....... ........
فاصله ها.....
🌈🍃 در انتظار رویت، ما و امیدواری....
🍃🌸اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا میٖثٰاقَ اللهِ الَّذی اَخَذَهُ وَ وَکَّدَه.... 🌾دقت کردین که چرا پیامبران اولوالعزم داریم؟؟!!....چون نسبت به امام زمان عزم بیشتری نشون دادن... خدا از همه برای امام میثاق گرفته....میثاق با پیمان فرق داره ها...
🌸🍃 تن من قایق لنگر زده در طوفان است خودم اینجا دل من پیش توسرگردان است @khaharan_gharib
🌸🍃 ای سَراپا همه خوبی تک و تنها به تو می‌‌اندیشم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @khaharan_gharib
به وقت رمان🙂....
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: @khaharan_gharib
سلام به امام حسین ع❤️ یادتون نره... السلام علی الحسین السلام علی الحسین السلام علی الحسین
.........♡......... به وقت دلتنگی های شبانه🌱❤️
🍃🌸 تو رفته اى و من كلماتى را به ياد مى آورم كه از تكرار گريه... ترانه مى شوند...
🍃🌸 حال و روزمون حال و روز علی سنتوریه... همون موقع که با پتو نشسته بود یه گوشه از بلندی... سرد بود ... سوز داشت ... دلش تنگ بود ......
🍃🌸 نیستی و من اینجا بجای آغوشت به شانه ی خاطراتت تکیه داده ام....
🍃🌸 همواره باتوام مگر از خود برانی‌ام رفتن بهانه‌ای‌است که شاید بخوانی‌ام ... @khaharan_gharib
🍃🌸 بیا باران را دعوت کنیم، به جشن دلتنگی رازقی بیا دوباره عادت کنیم، به بغض غریبانه عاشقی . . .
🌾بیا و خط بکش به روی دلتنگیها...
🍃🌸 روز هشتم شدھ‌و روزھ گرفت بوے رضـا روزھ داراݩ را رضــا، محــشر ضمانت ميڪند..؛
دعای روز هشتم ماه خدا🌱 ای پناه آرزومندان ❤️
من الان دلم شدیددد مشهد میخاد...یه گوشه سرمو تکیه بدم و شروع کنم حرف زدن و رفع دلتنگی❤️ ❤️
🍃🌸 بغض هایی هست ؛ نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا "
سلام عصر اردیبهشتی و قشنگتون بخیر باشه ان شاءالله 🌈
به وقت رمان🙂