تایمـ⏰ـخاطره🙃💕🌱
#تلنگر
•• زنگ زد گفت ••
سبحان همین الان وسایلتو
جمع کن،دو روز بریم قــم...
گفتم:بابــک جان میشه چند روز دیگه بریم؟؟!
•• (بابک) گفت ••
نــه همین الان!
با اصرارم که بود دوتایے راه
افتادیم از رشت رفتیم قـم
اونجا ازش پرسیدم:بابک اینهمه عجله
و اصرار براے چی بود؟!؟"
•• (بابک) گفت ••
برایفرارازگنـــاه! اگه میموندم رشت،دچار یهگناهمیشدم...
براےهمیناومدم
بهحضرتمعصــومه(س)پناهآوردم...🙂
#عـزیزبرادرم
#شھیدبابڪنورے
#شهیدانه
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400
❤️ خواهران چادری ❤️
#کتاب_من_میترا_نیستم🍃 #قسمت_چهل_و_ششم💚 شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی مدیر دبیر
#کتاب_من_میترا_نیستم🦋
#قسمت_پنجاه_و_هفت💙
مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبرا من رو سوزوندی کبرا آروم بگیر.
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم همه زندگیم از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت.
آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیام رازی وجود داشته. رازی نگفتنی انگار همه چیز به هم مربوط میشد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید.
آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم باشم و خدا.
در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم.
من، کبری نذر کرده حسین(ع) به دنیا آمدم تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا.
زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم.
نماز عجیبی بود در نماز حال غریبی داشتم همه جا را میدیدم خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا.
ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که او در جای امنی باشد.
با این وجود خودم را آدم دردمندی میدیدم درد مند ترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد.
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400
❤️ خواهران چادری ❤️
#کتاب_من_میترا_نیستم🦋 #قسمت_پنجاه_و_هفت💙 مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبر
#کتاب_من_میترا_نیستم💔
#قسمت_پنجاه_و_هشت😔
روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود مهران و باباش در کنج پذیرایی ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند.
مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند. کاری کند که او را از توپ و ترکش خمپاره دو نگه دارد. خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود آینده ای روشن داشته باشد.
مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهربان همه چیز را از چشم من میدید من هیچ وقت جلوی بچهها را نگرفته بودم بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند.
به زینب خیلی اعتماد داشتم و میدانستم که هر جا برود و هر کاری بکند فقط برای رضایت خداست.
بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه میخواست برایش پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهمتر بود.
پدر بچه ها سالها در پالایشگاه کارگری کرده بود کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند.
ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم و نماز خواندن شان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین ع
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400
❤️ خواهران چادری ❤️
#کتاب_من_میترا_نیستم💔 #قسمت_پنجاه_و_هشت😔 روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم
#کتاب_من_میترا_نیستم✨
#قسمت_پنجاه_و_نه💛
با جعفر و مهران میخواستیم به آگاهی برویم آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت دیشب منافقین یک نامه تهدیدآمیز توی خونه ما انداختن.
خانه ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه آقای روستا فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما با خبر بودند.
در نامهای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند اینطور نوشته شده بود: اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید.
خانواده آقای روستا نگران شده بودند بعد از رفتن آقای روستا خانم کچویی به خانه ما آمد. ترسیده بود و مثل بید میلرزید.
او گفت :منافقین به خونم تلفن زدند و گفتند که ما زینب کمایی را کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا رو سر تو هم میاریم.
آنها به خانم کچویی فحاشی کرده و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند توهینهای منافقین روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین تلفنی و به صراحت گفتهاند زینب کمایی را کشتیم ذرهای امید که در دلم مانده بود به یاءس تبدیل شد.
حرف های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشتند من و شهلا با دل شکسته گریه میکردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند آنها میخواستند دور از چشم ما گریه کنند.
شهرام خانه نبود نمیدانستم کجا دنبال زینب می گشت. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند.
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹صلوات
محبوب ترین عمل است
🍃🌹صلوات
آتش جهنم را خاموش می کند
🍃🌹صلوات
بهترین داروی معنوی است
🌸به آیه آیه
💗قرآن احمدی صلوات
🌸به بهترین گل
💗گلزار سرمدی صلوات
🌸به اهل بیت
💗رسول گرامی اسلام
🌸به غنچه غنچه
💗باغ محمدی صلوات
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400
🎐 #مرد_میدان l #مکتب_حاج_قاسم
🔸لذت زندگۍ به بندگۍ
و لذت بندگۍ با شھادت کاملتر مۍشود.
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400
معرفی شهید 👇👇
👈 نام و نام خانوادگی: شهید محمد هادی ذوالفقاری
👈 تاریخ تولد :۱۳۶۷/۱۰/۱۳
👈 تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۱/۲۶
👈 محل تولد : تهران
👈محل شهادت : سامراء و
👈محل دفن: عراق
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400
‹🪴🌱›
•|#تلنگر
#پروفایل
#چادرانه
حجابوعفتوحیاوآبروۍخودرا
بهچهقیمتیمیفروشیم
قیمتمحبتودلدادگۍبهحضرتزهرا
ویاپیروۍازمدهاۍغربی...!
اندڪیبهقیمتواقعۍمانبیندیشیم
وخودرادرحراجۍهاارزاننفروشیم:)💔
❤️ خواهران چادری❤️
@Khaharaneh_Chadoory1400