هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🍁☘ 🍁☘ ☘ 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت113 خانه، ساده و سنتی بود؛ با حیاطی که هرچند بوتهها و درختهایش
☘🍁☘
🍁☘
☘
📗رمان امنیتی رفیق
#قسمت114
حسین سوار ماشینش شد و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید. باید تیم خودش را میسنجید؛ میخواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسیهایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجهای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک میانداخت. تا از او هم مطمئن نمیشد، نمیتوانست ادامه دهد. با امید تماس گرفت:
- امید جان، اون نفوذیای که میخواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاهزید. یه هماهنگی با بچههای اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه.
امید چند لحظه مکث کرد:
- چشم آقا. الان انجامش میدم.
- فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه ها!
- چشم آقا.
تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت:
- عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاهزید.
- چشم حاجی.
- فقط...مسلحی دیگه؟
عباس جا خورد: بله قربان. چطور؟
حسین دو انگشتش را بر پیشانیاش گذاشت:
- ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش.
- چشم.
عذاب وجدان داشت از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار میدهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیتالکرسی خواندن. از ته دل آرزو میکرد حدسش اشتباه باشد. خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچههای خیابان شاهزید شد و زنگ خانه را زد. صدای امید را از بیسیمش شنید:
- قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت.
- دستت درد نکنه امیدجان.
مراحل ورود را طی کرد و پا به خانه گذاشت. پلههای آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خسخس میکرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد، سرفههای خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد.
حسین در آپارتمان را پشت سرش بست. هیچوقت دنبال کارت جانبازیاش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازیاش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریتهای حسین جرأت عرض اندام نداشتند. هرچند به صورتش که نگاه میکردی، میتوانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛ ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمیتوانست زخمهای یادگار از جنگش را بشمرد.
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🍁☘ 🍁☘ ☘ 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت114 حسین سوار ماشینش شد و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه،
☘🍁☘
🍁☘
☘
📗رمان امنیتی رفیق
#قسمت115
لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت و یک نفس سر کشید. با آرنج صورتش را پاک کرد و گفت:
- گفتم قراره ضارب صدف رو بیارن اینجا. به بچههات بگو حفاظت از ازش رو دوبرابر کنن.
- چشم. خیالتون راحت.
ابراهیمی با دیدن عرق روی پیشانی حسین، کنترل کولر گازی را برداشت و آن را روشن کرد. حدس میزد قرار است حسین چنین کاری انجام بدهد. پرسید:
- مطمئنید جواب میده؟
حسین به چهره محکم و بیروح ابراهیمی نگاه کرد:
- اینا برای این که لو نرن هرکاری میکنن. حالا اون مهم نیست... .
فلشی را از جیبش درآورد و گفت:
- لپتاپ کجاست؟
ابراهیمی، حسین را راهنمایی کرد تا پشت میز لپتاپ بنشیند. حسین با عجله فلش را به لپتاپ زد و درحالی که رمز فلش را میزد تا فایلهایش را باز کند، به ابراهیمی گفت:
- ببین، عکس و موقعیت دوتا از تیمهایی که کشف شده توی این فلش هست. میخوام فعلا تحتنظر باشن تا به موقعش ببریشون زیر ضربه. ولی مسئله اینه که ما تا الان سه تا تیم رو کشف کردیم که یکی هم متلاشی شد. حداقل باید چهارتای دیگه توی اصفهان فعال باشن؛ که اینا با هم توی تظاهرات قرار دارن. پس تنها راه رسیدن به تیمهای دیگه، اینه که بریم سر قرارهاشون. از اونجایی که میلاد تونست دوتا از تیمها رو با رفتن سر قرارهاشون رهگیری کنه، احتمالاً بقیه قرارها هم نسوخته.
ابراهیمی روی صندلی نشست:
- حاجی جان، بچههای تیم من تازه از مرخصی اومدن. خستهن.
- میدونم؛ ولی فعلا چارهای نداریم. حتی خودِ نیازی هم نمیدونه من با تو مرتبط شدم. مسئله نفوذ خیلی جدیه.
ابراهیمی سرش را تکان داد. حسین که هنوز چشمش به لپتاپ بود، پرسید:
- راستی، اون یارو حرفی نزد؟
- نه بابا. هنوز اصلا به هوش نیومده.
همراه حسین زنگ خورد. عباس بود. جواب داد:
- جانم عباس جان؟
- حاج آقا من همونجایی هستم که گفتید. هماهنگی کنید بیام داخل.
نور امیدی در دل حسین تابید:
- ببینم، توی راه مشکلی نداشتی؟
- نه. اصلاً.
حسین نفس راحتی کشید؛ اما میخواست خیالش کاملاً راحت شود:
- عباس جان، ده دقیقه پشت در باش و بعد برو به موقعیتی که برات میفرستم.
عباس دلیل این خواستههای عجیب را نمیفهمید؛ اما اعتراض نکرد:
- چشم.
ابراهیمی دستش را زیر چانهاش زد و پرسید:
- یعنی مطمئن شدید به همین راحتی؟
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🍁☘ 🍁☘ ☘ 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت115 لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت و یک نفس سر کشید. با آرنج صور
☘🍁☘
🍁☘
☘
📗رمان امنیتی رفیق
#قسمت116
حسین فلش را از لپتاپ درآورد و در دست ابراهیمی گذاشت:
- اگه میخواست چیزی رو لو بده که برن حذفش کنن، بهترین فرصت همین توی مسیر بود. با این وجود، شما هم حواستون باشه.
و به فلش اشاره کرد:
- خوب بررسیش کن، برید تحتنظر بگیریدشون تا به موقعش بهت بگم چکار کنی. هرچند، شاید اگه یکی دوتا تیمها رو بزنیم، بقیه هم برن توی لاک امنیتی و متواری بشن؛ اینطوری حداقل برای جون مردم خطری ندارن. فعلاً هم برای ما، همون شاهمهره مهمه. بهزاد.
صدای عباس از بیسیم درآمد:
- قربان، من ده دقیقهس اینجام. خبری نیست. کسی هم دنبالم نبود. چه کنم؟
- برو به موقعیتی که برات میفرستم. چشم ازشون برندار.
عباس نمیدانست باید کجا برود و چشم از چه کسی بر ندارد؛ ولی میدانست حتماً حسین برای این نگفتنها دلیل دارد. حسین از روی صندلی بلند شد و دستانش را به کمر زد:
- خب...حالا اون داداش نفوذیمون کجاست؟
ابراهیمی هم از جا بلند شد:
- هنوز به هوش نیومده که!
حسین پوزخند زد:
- بچه باهوشی هستی؛ ولی هنوز مونده خیلی چیزا رو بفهمی!
ابراهیمی حسین را به یکی از اتاقهای آپارتمان هدایت کرد؛ جایی که همان نفوذی، بیهوش روی تخت خوابیده بود و یک نگهبان مسلح از تیم ابراهیمی هم بالای سرش کشیک میداد. حسین از نگهبان خواست خارج شود و کنار تخت ایستاد. ابراهیمی دلش میخواست داخل اتاق بماند و ببیند حسین چه کار میکند؛ اما حدس میزد که حسین به تنهایی نیاز دارد. خواست اتاق را ترک کند که حسین دستش را گرفت:
- وایسا پسر! وایسا یاد بگیر.
ابراهیمی را خودِ حسین آموزش داده بود؛ اما سختگیرانهتر از بقیه. انگار حساب حسین با ابراهیمی، حساب پدرخوانده بود؛ شاید میخواست دینش را به پدرِ ابراهیمی ادا کند.
حسین سرش را برد نزدیک گوشِ مرد و آرام گفت:
- اخوی!
هیچ عکسالعملی دریافت نکرد. دوباره گفت:
- جناب!
نفس مرد که تا آن لحظه، عمیق و طولانی میرفت و میآمد، کمی نامنظم شد. حسین لبخند کمرنگی زد و آرام انگشتش را روی پیشانی مرد کشید:
- ببین، این که تا الان با چنگ و دندون نگهت داشتیم و نذاشتیم دستشون بهت برسه تا تو رو هم مثل شهاب بدبخت بفرستن اون دنیا، فقط بخاطر اینه که شاید چیزی بدونی که به دردمون بخوره. وگرنه، خودت خوب میدونی که من کمبود نیرو دارم و دلم نمیخواد نیروهام رو اینجا بخاطر تو هدر بدم. درضمن، الان یکی از نیروهای مخلص و پاکم روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگیه و من نمیدونم جواب زن و بچهش رو چی بدم؛ یکی دیگه از نیروهام هم شهید شد و الان سینه قبرستونه. برای همین هم اعصابم حسابی مگسی و کیشمیشیه. انقدرم تحت فشارم که بدم نمیاد تو رو تحویل همون کسایی بدم که فرستادنت جلو، تا حسابی حالت رو جا بیارن و یکم دلم خنک بشه. حالا دیگه خود دانی.
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝«ظهور امرِ ناگهانی (۲)»🏝
🎥استاد رائفیپور
⏪ عاقبت کسانی که ذکر خدا را از یاد بردند...
⚘#میلاد_پیامبر_اکرم صلی الله علیه وآله و آغاز #هفته_وحدت بر محضر مقدس #امام_زمان (عج) و همه مسلمانان مبارک باد⚘
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🏝بشارتهای آمنه بنت وهب در ایام بارداری
#روز_شمار_ولادت_پیامبر_اكرم_صلی_الله_علیه_و_آله
🕰 ماه اول ⏪ بشارت آدم
از وقایعی که که در ماه اول بارداری برای آمنه رخ داد، حضرت آدم بر ایشان شاهر شد و فرمود:”ای آمنه، بر تو بشارت باد که به بهترین مردم حامله شده ای.”
🕰 ماه دوم ⏪ بشارت ادریس و ندای مغفرت
در دومین ماه، خداوند دستور داد منادی در میان آسمان و زمین و در بین ملائکه ندا کند، “به برکت محمد، بر او و امتش طلب مغفرت کنید.”
از سوی دیگر ادریس تزد آمنه ظاهر شد و فرمود:” تو حامل پیامبری گرانقدر و عظیم الشأن هستی.”
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#هفته_وحدت
-
میگفت : دوست داشتن حد وسط ندارد
اگر کسـے را دوست داشتھ باشـے غمگین
خواهـے شد ؛ مگر اینکھ خدا را بیشتر از
همھ دوست داشتھ باشـے آنگاه بھ تعادل
میرسے . .🌱 !
⸤استاد پناهیان⸣
هورامان تخت، کردستان
#ایران_زیبای_من
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔯💀 حاکمیت ابلیس و دجال
🔞 هدف از عادیسازی رابطه بین جن و انس در تولیدات رسانهای غرب چیست؟
#امام_زمان
#عید_بیعت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍁
از حضرت علی (ع ) روایت است که
قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است :
۱ - قرائت سوره حمد ← مانع از خشم و غضب خداوند،
۲ - قرائت سوره یس ← مانع عطش روز محشر،
۳ - قرائت سوره دخان ← مانع از هول روز قیامت،
۴ - قرائت سوره واقعه ← مانع از فقر و پریشانی،
۵ - قرائت سوره ملک ← مانع عذاب،
۶ - قرائت سوره کوثر ← مانع از خصومت و تسلط دشمنان،
۷ - قرائت سوره کافرون ← مانع از کفر در حال مرگ،
۸ - قرائت سوره اخلاص ← مانع نفاق است،
۹ - قرائت سوره فلق ← مانع از حسد حاسدین،
۱۰ - قرائت سوره ناس ← مانع قروض و وسوسه شیطان می باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جامعه را هیچ چیز اصلاح نمیکند بجز عدالت
🎙 #رحیمپور:
◀️ اینها [کاخنشینها] مسئول #فقر و گرفتاری مساکین جامعه هستند؛ باید حکومت جلوی اینها بایستد؛ اگر خلاف این باشد، در واقع ما خودمان در رأس #ضد_انقلاب هستیم و در مسیر نابودی اسلام و مسلمین، عمل کردهایم؛ اسمش را میخواهید #اصولگرایی بگذارید یا #اصلاحطلبی.
🔺 اگر کسی اصلاحطلب است بداند که پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) فرمودهاند که جامعه را هیچ چیز اصلاح نمیکند بجز #عدالت؛ و آنهایی که میخواهند فقط با قدرت، یک جامعهای را مهار بکنند، اهل بیت (ع) فرمودهاند که عدالت را شمشیر خود قرار دهید؛ یعنی با فشار و زور و قدرت نمیتوانی جامعه را مدیریت کنی.
⚜ شیخ حسین انصاریان میفرمودند:
🌹 روزی از روزها دیدم که شخصی در کنار پیاده رو به علامه طباطبایی رسید و از معظم له سوالاتی می کند.
🌹 یکی از سوالات آن شخص این بود که آقا میشود بفرمایید از چه راهی به این مقام و مرتبه رسیده اید تا ما هم از شما درس گرفته و آن مسیرها را طی کنیم.
🌹 علامه طباطبایی بسیار آرام و بی آلایش فرمودند:
🌹 راه های زیادی بوده و هست ولی از میان این راه ها آنچه برایم بسیار قابل اهمیت است و بیشتر به آن ها اهتمام می ورزم و افتخار می کنم و مطمئنم از همه بهتر است دو راه است:
🌼 نماز شب با اخلاص و مداوم
🌼 گریه بر حضرت امام حسین علیه السلام
📚داستان آسمان، ص ۱۵۴