eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
150 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلی الله علیک یا ابالحسن ایها الهادی النقی و رحمة الله و برکاته💔 برای ما هم چراغ بیاور...دنیا پر از تاریکی ست.. امشب چشممان به دستان مهربان توست😥... 🖤 شهادت مولانا و سیدنا علیه السلام را به پیشگاه ابامحمد مولا امام حسن عسکری و حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداهم و شما عزیزان تسلیت عرض می‌کنیم 😭🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... ▫️ سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
🕋 ماه رجب؛ آغاز کامل‌ترین تمرین خودسازی 🔸سه ماه پشت سر هم است که تدریجاً انسان را به نور مطلق نزديک می‌کند. اول؛ ماه رجب که يک دوران تمرين مقدماتی است. بعدش مرحله بالاتری است، ماه تأسی به پيغمبر اکرم‌‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله است. بعد هم ديگر ماه خداست. ✨🍃 آنجا ما بايد نهايت بندگی را به معرض عمل بگذاريم يعنی از خوردنی‌ها و آشاميدنی‌ها و لذت‌هاي غريزی و اين حرف‌ها هم خودداری کنيم تا بندگی‌مان را خوب نشان بدهيم، بگوييم ما بنده‌ايم و دنبال کار خودمان نيستيم، دلمان می‌خواهد غذا بخوريم اما تو گفتی نخور! چشم، دلمان می‌خواهد تمايلات غریزی‌مان را ارضا کنيم اما تو گفتی نکن! چشم، این يک تمرين کامل است. 🔹اين سه مرحله رجب و شعبان و رمضان تدریجاً ما را برای رسیدن به آن مرحله نهايي آماده می‌کند. ۱۳۸۹/۰۴/۲۳ آیت الله مصباح یزدی رحمت الله علیه  ═══✼🍃💖🍃✼══
# چشم_‌پوشي ✨🍃 خداوند ستّار است. عيوب را پوشانده است. الاَن هم به من و شما نمی ‌گويد فلانی چه كاره است. ما سرّ اشخاص را نمی توانيم بفهميم. خداوند اذن نداده است. اگر هم علم داشته باشيم بايد چشم را برگردانيم. ✨🍃 اين چه كاری است كه چيزهای خوبش را ناديده بگيرد و بدی هايش را ببيند؟ اگر هم خدا چشم كسی را باز كرد چيزهای خوبش را می بيند، می بيند كه طالب ذكر خداست و مايل به بهره‌برداری برای مقصدش است، نه اينكه دنبال عيبش بگرديم. (مجالس حاج محمد اسماعیل دولابی) کتاب یک - مجلس چهارم - صفحه ٤٨  ═══✼🍃💖🍃✼══
❤️حضرت امیرالمؤمنین عليه السلام: کار اندکی که ادامه اش میدهی از کار بسیاری که از آن خسته شوی امیوارکننده تر است قَلِيلٌ تَدُومُ عَلَيْهِ، أَرْجَى مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ حکمت 278 نهج البلاغه ═══✼🍃💖🍃✼══
مراسم شهادت جانسوز امام هادی علیه السلام همراه با قرائت زیارت جامعه کبیره 🏴🏴🏴🏴 چهارشنبه ۵ بهمن ماه ساعت ۲/۴۵الی۴/۴۵عصر
⭕️«جان فدا»؛ امشب روی آنتن شبکه پنج 🔻مستند جان فدا به تهیه کنندگی محمد لطیفی، با هدف به تصویر کشیدن خاطرات همرزمان حاج قاسم سلیمانی روی آنتن می رود. 🔻در این مستند تعدادی از همرزمان و دوستان سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی از خاطرات خود در خصوص شجاعت و اخلاص وی می‌گویند. همچنین تبیین نقش حاج قاسم در فرماندهی جنگ با داعش و پیروزی‌های ملت اسلام از دیگر موضوعاتی است که در این مستند می‌بینیم. 🔻مستند جان فدا امشب ساعت ۲۲:۳۰ روی آنتن شبکه پنج سیما می‌رود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏نامه نوشت: خیلی وقتا حاجت دارم ، گرفتارم ولی راهم خیلی دوره ، دسترسی به شما ندارم در جواب مرقوم فرودند : ان کان لک حاجة فحرک شفتیک ، فان الجواب یأتیک ... هر حاجتی داشتی ‎ که جواب به تو می رسد ... امام هادی فرمودند.... سلام الله علیه و ارواحنا فداه
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۳ در خبرها هم چ
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۴ فشار بیشتری می‌آورم به گردنبند؛ طوری که دست خودم درد می‌گیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم. دانیال هربار آن را در گردنم می‌دید، نیشخند می‌زد: نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو می‌تونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت می‌خوای بری سراغش؟ یک بار سر همین حرف‌ها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهره‌های گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقه‌اش را بگیرم: بار آخرت باشه درباره این فضولی می‌کنی. و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها می‌کرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آینده‌ای که می‌شد با او ساخت؛ روی پدری کردنش. من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند. شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامه‌ام. آمده‌ام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقه‌اش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟ گردنبند را با یک حرکت سریع، درمی‌آورم و می‌کوبم روی میز. افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا می‌پرد: چی شد؟ دستانم را فشار می‌دهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه می‌کنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز. افرا می‌پرسد: حالت خوبه؟ جوابش را نمی‌دهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمی‌کند که باعث می‌شود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج می‌رود و ضربانم انقدر تند و بلند می‌شود که صدایش کَرَم می‌کند. دست سنگینی چسبیده به گلویم و فشارش می‌دهد. چنگ می‌زنم به یقه‌ام، بلکه راه گلویم باز شود که نمی‌شود. هرچه تقلا می‌کنم برای نفس کشیدن، هوا از دهانم رد نمی‌شود. مغزم درهم جمع می‌شود از نبود اکسیژن. الان است که بمیرم. مطمئنم این‌بار بار آخر است. چشمانم تار می‌شوند و سرم گیج می‌رود. تعادلم بهم می‌خورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو می‌ریزم. درد برخورد با زمین را حس نمی‌کنم و فقط از تنگی نفس به خودم می‌پیچم. افرا کجاست؟ نمی‌بینمش. افرا بیا کمکم... *** دوباره آن هیولا داشت می‌غرید، پا بر زمین می‌کوبید و زمین را می‌لرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک می‌شد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش می‌فهمیدم. خودم را چسباندم به سه‌کنج دیوار. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما می‌ترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمی‌برد و گریه می‌کردم، و شب قبل‌ترش بخاطر این که جوابش را نمی‌دادم. کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاک‌های سقف ریخت روی سرمان. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدی‌اش را کجا می‌گذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمی‌دانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود... ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
♡◇بسم الله الرحمن الرحیم◇♡ 🌙‍ لیله الرغائب 🌙 ✅ فردا پنجشنبه ١۴٠١/١١/۶ ان شاءالله این فرصت رو از دست ندیم و برای یادآوری به دوستانتون هم بفرستید. 🍃فردا شب لیله الرغائب هست ان شاءالله روزه بگیریم و نماز این شب که بسیار بسیار با ارزشه خدای متعال توفیق بده که بخونیم🍃 🌿 مراقبات لیله الرغائب🌙 🕋 اولين شب جمعۀ ماه رجب را لیله الرغائب می‌گويند. 🌙 💫 برای این شب نمازی بسیار با فضيلت از حضرت رسول اکرم صلى الله عليه و آله و سلّم نقل شده است که اگر کسی آن را به جا آورد، پس از مرگ هنگامی که در قبر گذاشته شود، خداوند تبارک و تعالی ثواب نمازش را به سوی او به بهترین صورت می‌فرستد تا همدم او شود و او را از تنهایی بیرون آورد و با روی گشاده و درخشان و زبانی شیوا و فصیح به او می‌گوید: 🌷 اى حبيب من تو را بشارت باد كه از هر شدّت و سختى نجات يافتى. بنده می‌گويد تو كيستى؟ به خدا سوگند من چهره‌اى زيباتر از چهرۀ تو نديده‌ام و سخنى شيرين‌تر از سخن تو نشنيده‌ام و بويى بهتر از بوی تو نبوییده‌ام! پاسخ می‌دهد: من ثواب آن نماز هستم كه در فلان شب، از فلان ماه، از فلان سال به جاى آوردی. امشب نزد تو آمدم تا حقّت را ادا كنم و مونس تنهايى تو باشم و هراس را از تو برگيرم و هنگامی كه در صور دميده شود، در عرصۀ قيامت سايه‌اى بر سرت خواهم افكند، پس خوشحال باش كه خير هرگز از تو جدا نخواهد شد. 🌷 📿كيفيّت اين نماز چنين است:👇 🌸اولين پنجشنبۀ ماه رجب را روزه می‌دارى. 🍃و چون شب جمعه داخل شود، مابين نماز مغرب و عشاء، دوازده ركعت نماز بجاى مى‌آورى، هر دو ركعت با يک سلام، و در هر رکعت می‌خوانی: 🌸سوره «حمد» یک مرتبه 🍃سوره «قدر» سه مرتبه 🌸سوره «توحيد» دوازده مرتبه 🍃پس از پایان نماز هفتاد مرتبه مى‌گويى: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ عَلَى آلِهِ 🍃سپس به سجده می‌روى و هفتاد مرتبه می‌گويى: 🌸سبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوح 🍃آنگاه سر از سجده برداشته و هفتاد مرتبه می‌گويى: 🌸ربِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ 🍃دوباره به سجده رفته و هفتاد مرتبه می‌گويى: 🌸سبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوح 🍃سپس حاجت خود را می‌طلبى كه به خواست خدا برآورده خواهد شدان شاءالله اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَتِه اللّهُمـّ‌‌بارِک‌ْلِمولاناصٰاحِب‌َالزَّمٰانْ
.🎥 🖤🕊️ مثل امواج خروشان که به ساحل برسند وقت آن است که عشاق به منزل برسند هادی راه تو هستی و یقیناً بی تو ناگزیرند از آغاز به مشکل برسند رهروان از تو و از جامعه تا بی خبرند کی به درک قلم و قاف و مزمل برسند . «مراسم شهادت امام هادی علیه السلام » . . ✅هیئت خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی،استان همدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ 🌿🖤⁦🕊️⁩ وقتی خدا وجود تو را چون خدا کشید ما را برای دورِ تو بودن گدا کشید  تا اینکه این زمین به نظر جلوه گر شَوَد از جنس نور با قلم اش سامرا کشید هرچه که دورِ توست یقینا گرانبهاست حتی غبارِ صحن تو را از طلا کشید این جامعه ز «جامعه» ی تو کبیر شد باید که خط به دورِ غیر از شما کشید رحمت کند خدا پدرم را که از قدیم دست مرا گرفت و به سمت شما کشید «مراسم شهادت امام هادی علیه السلام » 🔴هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، استان همدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۴ فشار بیشتری م
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۵ تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم می‌کند، مرا تا حد مرگ می‌ترساند. به حنجره‌ام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمی‌دانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمی‌شنیدم. حتی لغزش پای برهنه‌ام روی زمین داغ و ناهموار را نمی‌فهمیدم؛ فقط می‌خواستم دور شوم از آن هیولا و برسم به آغوش مادرم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود. ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد که الان می‌میرم. دست و پا زدم برای رها شدن، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمی‌چربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببردش. با همه وجود، دستانم را تکان می‌دادم و لگد می‌پراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم. دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر رمق نداشتم برای جیغ زدن. آرام می‌نالیدم و چهارستون بدنم می‌لرزید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاک‌آلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقاب‌دار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و ریش‌هایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لب‌هایش رنگ‌پریده. تندتند نفس می‌زد و نفس‌هایش می‌خورد به صورتم. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، راه باز کرد روی صورتم و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمی‌آمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمه‌اش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: مای! (آب!) گلویم می‌سوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که به حنجره‌ام آورده بودم برای جیغ کشیدن. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف می‌لرزید. حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقت‌هایی افتادم که مادر صورتم را می‌شست. مرد دست کشید میان موهایم، مثل وقتی مادر نوازشم می‌کرد. آنجا بود که اولین بار، پرچم ایران را دیدم؛ روی جیب پیراهن نظامی آن مرد. سبز، سپید، قرمز. آن روزها اصلا نمی‌دانستم ایران چیست و کجاست. مرد دست کشید روی موهایم و گفت: اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.) جملاتش شتاب‌زده و آشفته بود؛ انگار او هم از پریشانی من ترسیده بود و می‌خواست هرطور شده آرامم کند. تا قبل از آن، کلماتی مثل «روحی» و «عزیزتی» را تنها از زبان مادر شنیده بودم. وقتی گفت «لاتخافی عزیزتی»، فهمیدم او هیولا نیست. برایم حکم آب گوارا پیدا کرد وسط کویر خشک. پیراهنش را گرفتم و خودم را چسباندم به سینه‌اش که از شدت نفس‌زدن، بالا و پایین می‌رفت. صدای قلبش را شنیدم که مثل قلب من تند می‌زد. دستش را گذاشت میان موهایم و سرم را نوازش کرد. لباسش بوی خاک و باروت می‌داد. نامش حیدر بود؛ یعنی خودش اینطور گفت: اسمی حیدر... ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنده‌ی شب آرزوها باش! 🎥استاد شجاعی 👌یه آرزو هست که اگه برآورده بشه، یه دعا هست که اگه اجابت بشه، یه اتفاق هست که اگه ، شب چینش رغبت‌ها، توی دل ما بیفته، نه تنها خودمون به سعادت دنیا و آخرت می‌رسیم، بقیه هم میرسند! ‌
است؛ یوسف! شــب آرزوها و ... امشب قیمت هر کدام از ما ، در نگاه اهل آسمان، محک می خورد! امشب، شب آیینه گرفتن است؛ آیینه گرفتن روبروی قلبمان! راستی! امشب، قلب من چه چیزی را آرزو خواهد کرد؟ 🔻 می ترسم یوسف! نکند ، صدای اذان در شهر بپیچد؛ و من بر سجاده مغربم، در لابلای نوای "سبوحٌ قدوس " عاشقانه ام..؛ تو را از خاطر ببرم! نکند امشب را به طمع آرزوهایم ،بیدار بمانم، اما دغدغه دلم، آرزوی حقیقی قلبم، تو نباشی! ⏪ که اینگونه...حتما قافیه را در نگاه اهل آسمان، بااخته ام! اولین شب جمعه رجب، را شب آرزوها، نام نهاده اند. و به من فرصتی داده اند تا ؛ خودم را در آیینه نگاه خدا، به تماشا بنشینم. تا ؛ دیر نشده قیمت قلبم را در نگاه اهل آسمان بفهمم! تا ؛ اگر خدا را، و حرارت آغوشش را آرزوی حقیقی دلم ندیدم، بترسم! تا ؛ اگر تو را،اگر درد تو را، اگر داشتن تو را ، تمنایِ وجودم نیافتم؛ بدنبال درمان دلم، براه بیفتم. 🔻تا رمضان راهی نمانده، و من میدانم که باطن رمضان؛ تویی یوسف! و هر آنکه بدون تو، بدون درد تو، بدون خواستن تو، پا به رمضان بگذارد؛ بهره ای از پروازهای رمضان نخواهد برد! 🔻باید بیندیشم؛ اگر امشب؛ تمنای آسمان، اولین تمنای حقیقی دل من نیست؛ حتما دلم بیمار است، باید برایش درمان بخواهم! 💌قلب من؛ زمانی قیمتی خواهد شد که؛ عاشقی کردن با الله،همه آرزویش باشد! 💌قلب من؛ زمانی در نگاه اهل آسمان خواهد درخشید که؛ پادشاهش تو باشی، یوسف 💌 کمی قلبم را تکان بده❗️ امشب شب مهندسی آرزوهاست. التماس دعا برای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸باور کن!🔸 یک مالک بزرگی، از افراد روستاهای مختلف طلبکار بود و خیلی هم در مطالباتش سختگیر بود. یک وقتی اعلام کرد من فلان ساعت در دفترم هستم، هرکس بیاید صورت بدهی اش را بیاورد، در این فاصلۀ زمانی، بدهی هایش را قلم می گیرم. افراد مختلفی این اطلاعیه را دیدند اما گفتند که او می خواهد ببیند چه کسی در توهم است و حرفش را باور می کند. یک روستایی که بدهی سنگینی به آن مالک داشت گفت تا حالا دروغی از این مالک نشنیده ام؛ به دفترش می روم و رفت و آن مالک، صورت بدهی هایش را صفر کرد و بخشید. وقتی افراد دیگر فهمیدند به مالک گفتند چرا این کار را کردی؟ او گفت می خواستم قدرت ایمان را به شما نشان دهم. این روستایی به من ایمان آورد، باورم کرد و این نتیجه را گرفت. کسان دیگر که این حرف مرا باور نکردند این نتیجه را نگرفتند. در خداوند می فرماید شما را به آرزوهایتان می رسانم. آنهایی که به خدا ایمان دارند آرزوهایشان را از خدا می گیرند و کسانی که باور ندارند نتیجه نمی گیرند. امیدوارم خدای متعال این باور را به ما بدهد که از این شب‌ها نهایت استفاده را بکنیم. 📌 بازنشر با فوروارد یا درج لینک 👈 @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩السلام علیک یا اباعبدالله الحسین شب جمعه، شب زیارتی ارباب عالمین شب لیله الرغائب