هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیـق #قسمت109 حسین چشمانش را باز کرد. چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود. عباس گف
🔸🔹🔸
🔹🔸
🔸
📗رمان امنیتی رفیـق
#قسمت110
حسین دست عباس را گرفت و کشید:
- بیا بریم، اینجا نمیشه حرف زد.
از بیمارستان خارج شدند و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بیتابی، سوالش را تکرار کرد. حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد:
- گفت اون هدیهای که گذاشته برای دخترش کجاست؟
لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد:
- توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُندهها.
حسین سرش را تکان داد. عباس بیتابتر پرسید:
- چرا اینو میپرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم!
حسین انگار حرفهای عباس را نمیشنید. بیسیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد:
- اوضاع چطوره ابراهیمی؟
عباس سر در نمیآورد؛ ابراهیمی که بود؟ میدانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمیگیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بیسیم تمام شود و دیگر حرفی نزد. حسین که سکوت عباس را دید، گفت:
- خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر میدی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام.
نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد:
- به موقعش برات توضیح میدم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم.
عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد.
***
- نمیخوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی اینجا؟
کمیل سلام نمازش را داد، سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد:
- وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. میدونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟
حسام اخمهایش را در هم کشید و خواست انکار کند:
- چی میگی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟
کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت:
- فکر کن یه دوست. یه رفیق که میخواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده.
صورت حسام از درد جمع شد:
- برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا