🌹🕊🌹🕊🌹
اگر خدا شهادت را نصیبم کرد
بنده از شهدایی هستم که در قیامت
حتماً یقهی بی حجاب ها
و کسانی که ترویج بیحجابی میکنند را میگیرم..!"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_امام_موسی_کاظم(ع)
♨️ذکر روایتی از امام موسی کاظم(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #انصاریان
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🏝فرازی از #عطردلآرایغدیر (۳۶) ⚘بخشیازخطبه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز غدیر⚘ 💎أَ
🏝فرازی از #عطردلآرایغدیر (۳۷)
⚘بخشیازخطبه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز غدیر⚘
💎وَ فی عَلِی - وَالله - نَزَلَتْ سُورَةُ الْعَصْر: (بِسْمِ الله الرَّحْمانِ الرَّحیمِ، وَالْعَصْرِ، إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی خُسْرٍ) (إِلاّ عَلیّاً الّذی آمَنَ وَ رَضِی بِالْحَقِّ وَالصَّبْرِ).
💠 و سوگند به خدا که سوره ی والعصر درباره ی اوست (علی): «به نام خداوند همه مهر مهرورز. قسم به زمان که انسان در زیان است.» مگر علی که ایمان آورده و به درستی و شکیبایی آراسته است.
#ویژهبرنامهعیدغدیر
مست بودیم از غدیر خم، دوباره عید شد
تو به دنیا آمدی مستی ما تمدید شد
#یا_باب_الحوائج🌱
#میلادامامموسیکاظممبارکباد💚
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۵۱ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے کتاب ها جوری طراحی شده بود که در هر صفحه،
ادامه قسمت۱۵۲
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
_ بالاخره ریختن، هی بهت میگم بلند شو گوشیت رو چک کن! مبارک باشه.
بعد از وصل شدن حقوقشان، اولین کاری که کردند، رفتند و یک دفترچه خمس گرفتند. روح الله سال خمسی اش را روز تولدش گذاشت تا فراموش نکند. بنا بر درآمد و خرج و مخارج قسط هایی که داشتند، خمسشان خیلی ناچیز بود. اما مقید بود حتماً همان کم را هم پرداخت کند. حقوقشان وصل شده بود و کمی هم پس انداز داشتند. بعد از کمی بالا پایین کردن به این نتیجه رسیدند که یک ماشین بخرند. حال پدر روح الله رو به بهبود بود، اما بازهم به مراقبت و توجه نیاز داشت. هر هفته به او سر میزدند، اما طولانی بودن مسیر خیلی اذیتشان می کرد. آقای قربانی هم همیشه نگران رفت و آمد آنها بود. با پس اندازی که داشتند و وامی که گرفتند، پولشان رسید یک رنو بخرد. خانوادههایشان خواستند بهشان پول قرض بدهند تا ماشین بهتری بخرند اما ترجیح دادند با همان پولی که دارند، در سطح خودشان بخرند و از کسی پول قرض نکنند.
یک رنو خریدند. حالا دیگر رفت و آمد برایشان ساده تر شده بود. هرچند رنو خیلی قبراق نبود ولی هر چه بود از موتور بهتر بود.
هر دو گواهینامه داشتند اما چون زینب خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بود، نمی توانست پشت فرمان بنشیند. روحالله اصرار میکرد که حتماً زینب رانندگی یاد بگیرد تا بتواند هر کجا لازم بود، از پس خودش بربیاید.
چند باری تمرین کردند، اما باز زینب جرئت نمیکرد بدون او پشت فرمان بنشیند. روح الله که اوضاع را این طوری دید، گفت:« نه، این جوری تو راننده نمیشی. باید یک کار اساسی کرد.»
فردای آن روز به خانه آمد و گفت باید یک ماموریت دو روزه برود. کارهایش را انجام داد و گفت:« من ساعت ۳ با دوستام سر اتوبان امام رضا قرار دارم. آماده شو با هم بریم اونجا. من با دوستام رفتم، تو ماشین رو بردار برو خونه مامانت.»
زینب با تعجب به او نگاه کرد. روح الله که نگاه متعجبش را دید، گفت:« چیه؟ چرا اون جوری نگاه می کنی؟ نکنه میخوای فکر کنم که تو نمیتونی راننده بشی؟!»
خیلی می ترسید اما میدانست که اگر این کار را نکند، روح الله دیگر ماشین را دستش نمی دهد.
با هم سوار ماشین شدند. روح الله خیلیها عادی برخورد میکرد تا ترس زینب بریزد. به محل قرار که رسیدند، گفت:« خوب من همینجا با دوستام قرار دارم. بیا بشین پشت فرمون. از همینجا اتوبان آزادگان بنداز برو خونه مامانت، ببینم چه کار می کنی! بهت زنگ نمیزنم.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۵۲ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے _ بالاخره ریختن، هی بهت میگم بلند شو گوشیت
ادامه قسمت۱۵۳
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
هر وقت خودت رسیدی، بهم زنگ بزن!»
زینب سعی می کرد خونسرد برخورد کند و طوری نشان بدهد که اصلا نگران نیست، اما واقعاً در دلش نگران بود و نمیدانست میتواند از پسش بر بیاید یا نه.
روحالله پیاده شد و زینب پشت فرمان نشست. موقع خداحافظی روح الله گفت:
« سعی کن با سرعت پنجاه تا بری. با پنجاه تا بری، خدای نکرده تصادف کنی، هیچی نمیشه، خودم میام خسارتش رو میدم.»
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
زینب بسم الله گفت و راه افتاد. به تمام توصیههای او عمل کرد و خود را به خانه پدرش رساند. وقتی رسید، زنگ زد به حسین و گفت بیاید کمکش کند تا ماشین را پاک کند. وقتی حسین آمد با دیدن زینب پشت فرمان تعجب کرد و گفت:« پس کو روحالله؟!»
_ روح الله مأموریته. من خودم اومدم.
حسین اولش باور نمیکرد« واقعا خودت آمدی؟ تو که می ترسیدی بشینی پشت فرمون! روحالله چه جوری بهت اعتماد کرده ماشین داده دستت؟ اگه می زدی به کسی چی؟»
زینب از ماشین پیاده شد و همانطور که لبخند می زد، گفت:« حالا که هیچی نشد. اتفاقاً اینقدر بهم اعتماد به نفس داد، خیلی راحت اومدم.»
زینب تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد. روح الله گفت:« میدونستم که میتونی.»
دو روز بعد هم تماس گرفت و گفت:« من دارم برمیگردم. میرم بهشت زهرا، تو بیا اونجا دنبالم. بیا که ببینم راننده شدی.»
خانم فروتن خیلی نگران بود. می گفت خطرناک است و نرود، اما زینب گفت:« من باید برم. اگه نرم، راننده نمیشم. دیگه روحالله بهم ماشین نمیده.»
این را گفت و رفت. اولین بار بود که تنها با ماشین به بهشتزهرا می رفت. از روی تابلوها مسیر را پیدا کرد. روبروی در ورودی اصلی بهشت زهرا با هم قرار گذاشته بودند. او زودتر رسید. وقتی زنگ زد و گفت که رسیده است، روح الله با تعجب گفت:« رسیدی؟ باریکلا، چه زود! منم تا ده دقیقه دیگه میرسم.»
وقتی رسید، خیلی تشویقش کرد. با هم رفتند سر مزار مادرش و شهید صیاد شیرازی و شهید رسول خلیلی.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
💐💐💐💐
میلاد سراسر نور امام موسی کاظم علیه السلام
🌺🌺🌺🌺
هیئت خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روايت رهبر انقلاب از زندگی امام كاظم (ع)
🔹ولادت اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم علیهالسلام مبارک باد.