eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
150 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
... | عَزیزٌ عَلَیَّ اَن اَری الخَلقَ وَ لا تُری 」 بر من سخت است ڪه همه را ببینم ولے روی زیبای تو را نبینم ! 🥀
🔰استغفار فقط گفتن «استغفرالله و اتوب الیه» نیست ✍️رهبر انقلاب: استغفار کردن در وقتی است که گناهی از انسان صادر می‌شود. شب و روز ما مبتلا است به معاصی و ذنوبِ کوچک و بزرگ؛ بعضی را می‌فهمیم، بعضی را هم خودمان ملتفت نیستیم، عادی شده برایمان! از آن ذنب و گناهی که وقتی انجام دادیم و ملتفت شدیم، بلافاصله استغفار کنیم؛ استغفار هم فقط گفتنِ «استغفر اللّه و اتوب الیه» نیست؛ یعنی واقعاً عذرخواهی کنیم. استغفار یعنی عذرخواهی از پروردگار، معذرت‌خواهی؛ [یعنی] پروردگارا! معذرت می‌خواهم؛ این استغفار است. این موجب می‌شود که موانع استجابت دعا برداشته بشود، موانع صدور دعا برداشته بشود، موانع تضرّع برداشته بشود. خصوصیّت استغفار این است: اَللّهُمَ اغفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَهتِکُ العِصَمَ، تُنزِلُ النِّقَمَ، تُغیِّرُ النِّعَمِ، تَحبِسُ الدُّعاء. ۱۳۹۷/۰۷/۰۱
1_1244102177.mp3
12.84M
۳۷ ✨ منتظر کسی‌ست که؛ ۱. آینده را بشناسد ۲. برای ساخت آینده برنامه ریزی کند ۳. شروع به ساخت آینده کند. و برای بکار بستن این سه، باید دو اصل را در زندگی خود پیاده کند... کدام دو اصل و چگونه باید آن‌ها را بکار ببندد؟ 🎤 @Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘☘☘ ☘☘ ☘ 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت122 پیرمرد سرش را به عباس نزدیک‌تر کرد: - آقا! به خدا من زن و بچه
☘🍂☘ 🍂☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق مرد که دید عباس دارد اسلحه می‌کشد، به خودش آمد و اسلحه کمری‌اش را به سمت عباس نشانه رفت. در کمتر از ثانیه‌ای، عباس بدون حساب و کتاب خودش را پشت دیوار یکی از راهروهای فرعی پرتاب کرد. به دیوار تکیه داد و خودش را جمع و جور کرد. می‌دانست مرد می‌خواهد سرش را گرم کند تا عباس به بهزاد نرسد؛ اما چاره‌ای نداشت. برای رسیدن به بهزاد، باید اول تامینش را کنار می‌زد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد. مرد داشت به سمت راه‌پله اضطراری فرار می‌کرد. عباس بین رفتن و ماندن مردد ماند. از جا بلند شد و سلاحش را به سمت مرد نشانه رفت: - ایست! مرد پله‌ها را دوتا یکی می‌کرد و می‌دوید. تیر عباس به کنار پایش خورد و لبه پله‌های گرانیتی را پراند. مرد انقدر تند می‌دوید که نتوانست تعادلش را در پله‌ها حفظ کند، پایش لیز خورد و با سر روی زمین فرود آمد. عباس خودش را رساند بالای سر مرد و با لگد، اسلحه مرد را دور کرد. نمی‌دانست بایستد و از مرد درباره بهزاد بپرسد یا خودش دنبال بهزاد بگردد؛ چون بعید می‌دانست در این فرصت کم، بهزاد فرار نکرده باشد. از سویی، نمی‌دانست درحالی که آسانسور خراب است و برای پایین آمدن، راهی جز راه‌پله اضطراری وجود ندارد، بهزاد چطور می‌تواند از ساختمان خارج شود. از بینی و پیشانی مرد خون می‌آمد و هنوز گیج بود. عباس سریع با دستبند دو دست مرد را به نرده‌های راه‌پله بست و دهان مرد را برای اطمینان از نبود قرص سیانور چک کرد. مرد با این که حال خوشی نداشت، به عباس نیشخند می‌زد. عباس خودش هم می‌دانست احتمال دستگیری بهزاد خیلی کم شده است؛ اما باید شانسش را امتحان می‌کرد. با عجله از مرد پرسید: - بهزاد کجاست؟ مرد خندید: - ابداً دستت بهش نمی‌رسه! و با چشمانش به بالا اشاره کرد. عباس تمام قدرتش را در پاهایش ریخت و پله‌ها را بالا رفت. می‌دانست بهزاد باید بالاتر از طبقه سوم باشد. همزمان به حسین بی‌سیم زد: - قربان یه نیرو بفرستید بیاد کمک من! ساختمان کلا چهار طبقه داشت. طبقه چهارم را هم بررسی کرد؛ اما خبری نبود. ذهنش رفت به سمت پشت‌بام. با سرعت بیشتری دوید. سینه‌اش می‌سوخت. به در پشت‌بام رسید و آن را نیمه‌باز دید. مطمئن شد بهزاد آن‌جاست. اسلحه‌اش را آماده شلیک کرد و با ضربه پا، در پشت‌بام را هل داد. آماده تیراندازی از سوی بهزاد بود؛ اما کسی را ندید. دوباره با دقت، پشت تاسیسات و کولرها را نگاه کرد. هیچکس نبود. با حرص پایش را به زمین کوبید و فریاد زد: - اَه! چیزی لبه حصار پشت‌بام، جایی که به خیابان مشرف بود، توجهش را جلب کرد. یک سلاح تک‌تیرانداز، روی پایه مخصوصش و لبه حصار جا خوش کرده بود. عباس با تردید جلو رفت. کیف اسلحه هم روی زمین افتاده بود. با دقت به اسلحه نگاه کرد؛ دراگانوف بود. این یعنی بهزاد بعد از تیراندازی از پنجره، مکانش را تغییر داده و روی پشت‌بام مستقر شده؛ و نیروی تامینش هم در طبقه پایین‌تر نگهبانی می‌داده. عباس سرش را به سلاح نزدیک کرد؛ اما به آن دست نزد. بعد، گردن کشید و خیابان را نگاه کرد؛ خبری از آمبولانس نبود و شلوغی‌ها و تظاهرات هم کم‌کم داشت تمام می‌شد. نفس راحتی کشید از این بابت که بهزاد نتوانست کسی را هدف قرار دهد. با خودش فکر کرد؛ این که بهزاد فرصت برای بردن اسلحه‌اش نداشته، یعنی غافلگیر شده و در نتیجه، نباید از زمان رسیدن عباس، وقت زیادی برای فرار کردن نداشته و اگر از راه‌پله اضطراری استفاده می‌کرد، عباس حتما او را می‌دید.
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🍂☘ 🍂☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت123 مرد که دید عباس دارد اسلحه می‌کشد، به خودش آمد و اسلحه کمری‌
☘🍂☘ 🍂☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق دور تا دور پشت‌بام را نگاه کرد. ساختمان از دو طرف، به پشت‌بام ساختمان‌های دیگر راه داشت. حدود یک متر پایین‌تر از ارتفاع پشت‌بام ساختمان، روی پشت‌بام کناری، سویی‌شرت بهزاد افتاده بود. عباس دندان‌هایش را بر هم فشرد: - عوضی! دوباره بی‌سیم زد به حسین: - قربان، شرمنده‌م که اینو می‌گم؛ ولی در رفت. از پشت‌بوم ساختمان در رفت. *** روی چهار دست و پایش پایین آمد و کف دستش کمی خراشیده شد. عرق از پیشانی و کنار شقیقه‌هایش می‌ریخت. ایستاد و با پشت دست، عرقش را پاک کرد و خاک‌های شلوار و لباسش را تکاند. کوچه خلوت بود؛ اما گردن کشید و اطراف را دید زد تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست. به دیوار تکیه زد و گوشی‌اش را از جیب درآورد. سیمکارت گوشی را درآورد و آن را شکست و همان‌جا انداخت. راه افتاد به سمت خیابانِ سر کوچه و سیمکارت جدید را در گوشی‌اش گذاشت. نمی‌دانست مسعود را زنده گرفته‌اند یا مُرده؛ اما باید محض احتیاط تمام خط و ربط‌هایش با مسعود را پاک می‌کرد. مطمئن نبود چهره‌اش لو رفته یا نه؛ درنتیجه ترجیح داد از کوچه‌های فرعی حرکت کند و خودش را به یکی از محله‌های حاشیه شهر برساند؛ محله قدیمی خودشان. خانه‌ قدیمی‌شان را برادرها فروخته بودند و حالا آپارتمان شده بود؛ اما خودش چند سالی بود که در آن محله، خانه خریده بود. از خانه استفاده نمی‌کرد؛ نگهش داشته بود برای روز مبادا؛ و بالاخره بعد از سال‌ها عملیات در ایران، احساس می‌کرد چقدر به روز مبادا نزدیک است. در خانه خیلی وقت بود باز نشده بود. با صدای نخراشیده‌ای روی پاشنه چرخید. حیاط بیشتر شبیه ویرانه بود؛ پر از خاک و برگ خشک و زباله. بجز یکی از درخت‌ها که کنار دیوار همسایه بود، بقیه خشکیده بودند. مهم نبود. قدم تند کرد به سمت اتاق. اتاق هم دست‌کمی از حیاط نداشت؛ خاک‌گرفته و تار عنکبوت بسته. برای بهزاد هیچ‌کدام از این‌ها مهم نبود. موکت رنگ و رو رفته‌ای که کنار دیوار لوله شده بود را برداشت و کف اتاق پهن کرد. پنجره‌ها را هم باز کرد تا هوای گرفته و غبارآلود اتاق کمی عوض شود. گرمش بود. دراز کشید روی موکت و ساعدش را روی پیشانی گذاشت. گوشی‌اش را درآورد و یک پیام بدون متن به شماره‌ای که در حافظه داشت فرستاد. برای سارا هم همان پیام بدون متن را ارسال کرد. هنوز سی ثانیه از ارسال پیام به شماره ناشناس نگذشته بود که او هم با یک پیامک بدون متن پاسخ داد؛ این یعنی اوضاع خوب نبود و خودش به موقع تماس می‌گرفت. منتظر پاسخ سارا ماند و زیر لب گفت: - معلوم نیست این دختره کدوم گوریه...ابله! دو دقیقه از پیامش به سارا گذشت و سارا خودش تماس گرفت و با صدای جیغ‌مانندش بر اعصاب بهزاد پنجه کشید: - تو کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ بهزاد با بی‌حوصلگی حرف‌های سارا را قطع کرد: - هوی! هار نشو! گوش کن ببین چی می‌گم! داداشم مریض شد؛ اورژانس بردش. نمی‌دونم کدوم بیمارستانه و حالش چطوره. منم الان پول ندارم برگردم خونه، می‌ترسم برم خونه مامان بفهمه نگران بشه. هنوزم به دکترش زنگ نزدم ببینم اوضاع چطوره.
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🍂☘ 🍂☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت124 دور تا دور پشت‌بام را نگاه کرد. ساختمان از دو طرف، به پشت‌بام
☘🍂☘ 🍂☘ ☘ 📗رمان امنیتی رفیق سارا کمی مکث کرد. داشت لبش را می‌جوید. این حرف‌های بهزاد نشان می‌دادند مسعود دستگیر شده و دیگر نمی‌توانند به خانه امن برگردند. بهزاد ادامه داد: - تو هم دفترچه بیمه رو بردار و برو داروخونه تا بهت بگم. احتمالا باید عمل بشه؛ ولی ممکنه من درگیر کارای بیمارستان بشم و نشه ببینمت. سارا فهمید باید سیمکارتش را بسوزاند و مکان سکونتش را تغییر دهد؛ ضمناً، فعلا باید ارتباطش با بهزاد قطع باشد و نمی‌توانند هم را ببینند. زیر لب و با حرص گفت: - بدبخت داداشت! باشه... . و قطع کرد. یعنی واقعا سارا دلش برای مسعود سوخته بود؟! این سوال را بهزاد از خودش پرسید. دل و فکرش را زیر و رو کرد. هیچ حسی به دستگیری مسعود نداشت. مسعود هم مُهره‌ای بود مثل بقیه؛ مثل مجید، شهاب، شیدا، حسام و صدف. دستور حذف تک‌تک مُهره‌های تیمش را خودش داده بود؛ بدون این که احساس ناراحتی کند. در ذهن بهزاد، هرکسی تاریخ انقضای مشخصی داشت؛ حتی خودش. حالا هم منتظر بود خبر زنده ماندن مسعود را بشنود تا اگر لازم بود، دستور حذفش را بدهد؛ اما از این که تاریخ انقضای خودش فرا برسد می‌ترسید. هیچ‌وقت تا این حد به تاریخ انقضایش نزدیک نشده بود. می‌خواست پلک بر هم بگذارد که صدای هشدار پیامکش بلند شد. پیام را باز کرد، از همان شماره ناشناس بود: - زنده‌ست؛ ولی حالش خوبه فعلا. ما همه تلاشمون رو کردیم، نمی‌شه درمانش کرد؛ دیگه راهی نداره. همه دکترای بخش هم تو رو می‌شناسن. باید ببرینش خارج؛ هرچه زودتر بهتر. دنیا بر سر بهزاد آوار شد. در تمام این سال‌هایی که در ایران عملیات انجام می‌داد، چهره‌اش لو نرفته بود؛ اما حالا همه چیز نقش بر آب شده و باید زودتر ایران را ترک می‌کرد. پیام کوتاهی تایپ کرد: - باشه؛ ولی هرکاری که می‌تونید براش انجام بدید. و گوشی را پرت کرد یک طرف. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. از جا بلند شد و به یکی از جعبه‌هایی که گوشه اتاق افتاده بود لگد زد. جعبه محکم خورد به دیوار و خاک بلند شد؛ همزمان، صدای ناله بسیار ضعیفی، شبیه صدای گربه به گوشش رسید. رفت همان‌جایی که جعبه افتاده بود. در سه کنج دیوار، سه‌تا بچه گربه که پیدا بود تازه به دنیا آمده اند افتاده بودند و ناله می‌کردند. شاید منتظر مادرشان بودند. مدت زیادی از تولدشان نمی‌گذشت و با چشمان بسته، در هم می‌لولیدند و از گرسنگی صدایشان درآمده بود. بهزاد نشست مقابل گربه‌ها و نگاهشان کرد. بامزه بودند و ضعیف. دندان‌هایش را روی هم فشار داد؛ داشت لو می‌رفت. یکی از بچه گربه ها را برداشت و با خشم نگاهش کرد؛ انگار او مسبب لو رفتنش بود. مانند قهرمان‌های پرتاب دیسک، با تمام قدرت بچه گربه را به سمت دیوار حیاط پرتاب کرد. حتی مهلت ناله هم به گربه بیچاره نداد. بچه گربه محکم به دیوار خورد و همان‌جا افتاد؛ اما بهزاد دیگر نگاه نکرد که چه بلایی سرش آمده.
آیانبایدتوجه‌داشته‌باشیم‌که‌ما‌رئیسی‌ داریم‌که‌بر‌احوال‌ما‌ناظراست؟! وای‌برحال‌ما‌اگر‌درکارهایمان‌او‌راناظر‌ نبینیم،ویا‌او‌را‌درهمه‌جاناظرندانیم! |درمحضربجت،ج۱،ص۸۹🌱|
🏝بشارت های آمنه بنت وهب در ایام بارداری 🕰 ماه ششم، بشارت حضرت اسماعیل و ندای درخت : اهل مدینه و یمن در زمان جاهلیت رسمشان این بود که در اعیاد خود، کنار درخت عظیمی به نام “ذات انواط” جمع می شدند. روز عیدی دوباره در کنار آن درخت به شادی می پرداختند که ناگهان از درخت فریاد وحشتناکی شنیده شد: “ ای مردم به خدا و فرستاده او ایمان بیاورید. ای اهل یمن!ای اهل یمامه! ای اهل بحرین! ای عبادت کننده ی بت ها! بدانید که حق آمد و باطل محو شد. به راستی باطل نابودشدنی است.” و همچنین آمنه میگوید در عالم رویا شخصی به من گفت:” ای آمنه تو به بهترین عالمیان باردار هستی. هنگامی که او را به دنیا آوردی، محمد نام گذار و مقام خود را از مردم پنهان کن!” همچنین حضرت اسماعیل خدمت خانم آمنه ظاهر شد و فرمود:” ولادت مولود محترم بر تو بشارت باد.” بحارالانوار؛ ج ۱۵، ص۲۸۵-۳۲۴. الفضائل: ص۱۶. سیره حلبیه:ص۷۰ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
⭕️ روی پلاکارد پسربچه طرفدار پاریس سن‌ ژرمن: لئو پیرهنت رو بمن بده و منهم مادرم رو به تو میدهم! فرهنگ لجن مال شده ای رو می‌بینیم که حاضره به ازای یک پیرهن مادر رو تقدیم کنه. آیا غربگراهای ایرانی هم چنین طرز فکری دارند؟ درحالی‌که در فرهنگ ایرانی و اسلامی مادر مقدس ترین جایگاه را داراست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 علیه السلام فرمودند: 🍃 شیعیان ما چوب گناهانشون رو توی همین دنیا می‌خورند تا در آخرت بی حساب باشند 🎤حجت الاسلام عالی
✍ مجاهد صادق 🔹 آیت الله مهدوی کنی به تعبیر مقام معظم رهبری عالمی مجاهد و پارسا و سیاستمداری صادق و یک انقلابی صریح بود. 🔹 ایشان مجاهد صادقی بودکه روش سیاسی حضرت امام خمینی (قدّس‌سرّه) را به عنوان شیوه‌ای که می‌تواند باعث احیای تشیّع گردد، برگزید، وهمواره در طول حیات پر برکت خود قاطعانه وصریح بر آن پایبند بود. 🔹 دین را در پرتو سیاست وسیاست را در چارچوب دین معنا میکرد و ولایت فقیه خط قرمز تفکراتش بود. ۲۹مهر ماه سالگرد رحلت آیت الله مهدوی کنی بود . هدیه به روح مطهرشان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+گفتند:چرادل‌بہ‌شهیدان‌دادی؟! ولله‌ڪه‌من‌ندادم‌آنها‌بردند :)!
عصر جمعه 🌧️ 🌧️ ☀️ ☀️ یا صاحبَ الزمان... گرچه هستم پست و بی‌مقدار تحویلم بگیر خواهشی دارم بیا این بار تحویلم بگیر اهل دنیا که مرا بد جور دور انداختند من زمین خوردم، خودت اِی یار تحویلم بگیر یوسف مِصری و من هم دستِ خالی آمدم آمدم اما سرِ بازار، تحویلم بگیر به همه گفتم که من هم نوکرت هستم، نکن نسبتم را با خودت انکار، تحویلم بگیر کم که یادت می‌کنم تو بیشتر یادم بکن باز هم منت سرم بگذار، تحویلم بگیر آبروی نوکرت را حفظ کن ای با وفا پیش مردم دست کم یک بار تحویلم بگیر از تو خیر دائم و از ما به تو شر می‌رسد گرچه دائم دادمت آزار، تحویلم بگیر جان آقایی که برد از کوچه تا خانه خودش مادرش را با دو چشم تار... تحویلم بگیر وحید محمدی 🤲🏻 اللهم عجّل لولیک الفرج 🤲🏻
‏روزی که ‎ به شهادت رسید، دقیقاً روز بازنشستگی­‌اش بود، پیمانه‌ی ۳۰ سال خدمت مجاهدانه‌ی سردار که پُر شد، کارت بازنشستگی خود را با شهادت از خداوند گرفت. عکس ‎ نورعلی شوشتری در کنار بهترین یارانِ شهیدش در یک قاب...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
‏روزی که ‎#شهید_شوشتری به شهادت رسید، دقیقاً روز بازنشستگی­‌اش بود، پیمانه‌ی ۳۰ سال خدمت مجاهدانه‌ی
شهید شوشتری با کمتر از چهار ماه فرماندهی قرارگاه قدس در خصوص وحدت بین شیعه و سنی در سیستان و بلوچستان کاری رو کرد که خیلی از مسئولان و دستگاهای عریض و طویل دولتی بعد از سال ها نتونستن انجام بدن...
(۵) 🏝"دعوت‌اسلام به‌وحدت و انسجام" اسلام، جهانیان را به صلح و هم بستگی دعوت می کند و این یگانگی، سنگ بنیان اسلام بود که توانست آن را طی چهارده قرن، در برابر عوامل بنیان شکن نگاه دارد. ❇️ در تاریخ پرفراز و نشیب اسلام، تفرقه و دو دستگی میان مذاهب و ملت های اسلامی، از مسائل پیچیده و بنیان برافکنِ جوامع اسلامی بوده و همین عامل، خسارت های مادی و معنویِ جبران ناپذیری بر پیکر امت واحد اسلامی وارد کرده است. ⬅️ امام علی (ع) از اصحاب خود به دلیل تفرقه گلایه می کند و می فرماید: «به خدا سوگند! این واقعیت قلب انسان را می میراند و دچار غم و اندوه می کند که شامیان در باطل خود وحدت دارند و شما در حقّ خود متفرق اید.» ⬅️ ایشان در جای دیگر می فرماید: «از پراکندگی بپرهیزید که انسانِ تنها، بهره شیطان است؛ آن گونه که گوسفندِ تنها، طعمه گرگ خواهد بود». 🤝اتحاد و وحدت مسلمانان در عصر حاضر در دنیای امروز، حضور بیش از یک میلیارد مسلمان و پیشرفت و تعالیِ بی سابقه بعضی از کشورهای اسلامی، به ویژه کشور ایران، زنگ خطری را برای استکبار جهانی به وجود آورده است و به یقین آنها آرام نخواهند نشست. ↩️ادامه‌دارد....
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
پویش ملی و سراسری قرائت دعای طلب باران (دعای ۱۹ صحیفه سجادیه) #زمان: شنبه شب (یکم آبان) شب میلاد با
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ ، عَلَيْهِ السَّلَامُ عِنْدَ الاِسْتِسْقَاءِ بَعْدَ الْجَدْبِ دعای آن حضرت است هنگام درخواست باران پس از خشکسالی همه با هم به درگاه خداوند متعال عرض نیاز میکنیم به امید اجابت ...🌸🌸🌸🔶🔶🔶🌸🌸🌸