eitaa logo
خاڪریزشهـدا
901 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
31 فایل
"مقام معظم رهبری" 💠دشمنان بدانند کہ به توفیق الهے نمیگذاریم،و این ملت هم نمےگذارد کہ نام"شهید"و"شهادت"در این ڪشور فراموش شود. هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر شهید: بیشتر از اینکه از تیر خوردن بترسد، #ازمن می‌ترسید! اگر بلایی سرش می‌آمد، به #همسرش سفارش می‌کرد که به من چیزی نگوید می‌گفت: «مامانم بفهمه کارمون در اومده» #شهید_حسین_مرتضی_پور ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🌷 💠روبوسی 🔸👈🏻شب عملیات، و آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ ها تفاوت می‌داشت. 🔹👈🏻کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقی مانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به می‌افتاد. 🔸👈🏻چیزی بیش از بوسیدن، و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. 🔹👈🏻بعضی‌ها برای این‌که این‌ جَو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: 🔸👈🏻«پیشانی، برادران فقط را ببوسید، بقیه است، را بیش از این منتظر نگذارید» ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🌷 💠شهادت را برای همسرم خواستم 🔰زمانی که آقا صادق به  می رفتند من برایشان نامه ای می نوشتم و در بین لباس یا قسمتی از چمدانش می گذاشتم که . 🔰سال گذشته وقتی ایشان برای بار اول به رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید 🔰و دیگری را بعد از در حرم امام حسین(ع) بیانداز و ! با اینکه مطمئن بودم نمی خواند اما نمیدانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. 🔰من در نامه آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم:« آقا جان تو رابه جان خواهرت (س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت ، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. 🔰 ، پاره ی تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان آرزوی در سر دارد من نیز عاشق شهادتم اما آتشم به اندازه ی عشق و علاقه صادق تند نیست 🔰آرزویی همچون برادر زاده ی شیرین زبانت را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش.» که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: باور نداشتم که اینگونه از ته دلـ برایم بخواهی تا . 🔰من در اوایل نمی توانستم این دعا را بگویم و  برایم بود اما می دیدم که دراین دنیا عذاب می کشد، بعد ها متوجه شدم که من شده ام و آقا صادق را فقط برای خودم می خواهم اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم آقا صادق را بخواهم. راوی:(همسر شهید) ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
#چادریم #ظـــــهـــور_نـــزدیـــڪـــ_اســـتـ... @khaterat_shohada
!☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو چادر به سر داریم☺️ نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ داشته باشد😠 جنس برتری و خود بینی بگیرد😠☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو برتر است تماما و از همه نظر برتر باشیم!😒 قرار نیست ⛔️ دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️ مامور شده ایم که با خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم قرار نیست ⛔️ چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕 با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی حجاب را) قطع رابطه کنیم😥 قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁 ⛔️ مغرور شویم 😠 مامور شدیم که ✅ اگر لایق بودیم 👌 مامور نشدیم⛔️ که قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯 مامور شدیم✅ که از عواقب بد بگوییم👌 نکند میان پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳 اخم بر چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی😠 این جور اگر عمل کنی خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏 یادت نرود خودت هم از همان اول چادر به سر نداشتی☝️ واقعه ای رخ داد و درونت انقلاب کرد☺️ چه قدر میشود اگر❗️ زمینه ای فراهم کنی برای یک جدید انقلابی از جنسِ اسلامی با رنگ و بو و منشِ یک ایرانی☺️👌 🌸🍃〰〰🌸〰〰🍃🌸 @khaterat_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂این دنیا باتمامی زیبایی ها وانسان های خوب و نیکوےآن محل گذراست نه وقوف وماندن! و تمامی مابایدبرویم وراه این است. دیر یازودفرقےنمی کند؛ اماچه بهتر که زیبابرویم.🍂 #شهید_رسول_خلیلی ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
#ظهور_نزدیک_است ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
💔 این جمعه هم گذشت ... 😔 ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر كه آب از سرم گذشت 🍃 مانند مرده ای متحرك شدم، بیا بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت 🍃 میخواستم كه وقف تو باشم تمام عمر دنیا خلاف آنچه كه میخواستم گذشت 🍃 دنیا كه هیچ، جرعه آبی كه خورده ام از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت 🍃 بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت 🍃 تا كی غروب جمعه ببینم كه مادرم یك گوشه بغض كرده كه این جمعه هم گذشت 😔 مولا، شمار! درد دلم بینهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت 😔 حالا برای لحظه ای آرام میشوم ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت 😭 ✍ سید حمیدرضا برقعی 🌷 ➖▪️➖▪️➖▪️➖▪️➖ 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
༻‌ 🌷🌷 ⚜از گریـہ پُرم شبیـہِ اقیانوسـم(😭) 💛محتاجِ سفر به نقطہ‌ےپابوسش(😢) ⚜اے ڪاش، میان زائـرانش بودم(😔) 💛جامانده اے از زیار‌ت مخصوصش(😢) ❤️ ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت چهارم: نقشه بزرگ 🍃به خدا توسل کردم و
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم 🍃اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... 🍃چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... 🍃چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... 🍃بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... 🍃بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... 🍃ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... 🍃یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... ... ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم 🍃اون شب تا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت ششم: داماد طلبه 🍃با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... 🍃اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... 🍃بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... 🍃اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... 🍃یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... 🍃وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... 🍃کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... 🍃البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ... ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛