تیم ملی کشتی آزاد ایران با کسب ۷ مدال به عنوان نایب قهرمانی جهان دست پیدا کرد.
حسن یزدانی در وزن ۸۶ کیلو در فینال کشتی را با نتیجه ۷ بر ۱ به دیوید تیلور ملی پوش تیم ملی کشتی آمریکا واگذار کرد و به مدال نقره دست یافت.
محمد نخودی در وزن ۷۹ کیلو گرم با نتیجه ۲ بر ۴ کشتی را به جردن باروز ملی پوش تیم ملی آمریکا واگذار کردو به مدال نقره دست یافت.
امیر حسین زارع در وزن۱۲۵کیلوگرم در دیدار نیمه نهایی کشتی را به حریف واگذار کرد و در دیدار رده بندی به مدال برنز دست یافت.
یونس امامی در دیدار نیمه نهایی کشتی را واگذار کرد و به دیدار رده بنده راه یافت و مدال برنز گرفت.
کامران قاسمپور در وزن ۹۲کیلوگرم با پیروزی های پیاپی مقابل رقیبان خود به دیدار فینال رسید و سرانجام در فینال با نتیجه ۲ بر ۰ با جیدن کاکس آمریکایی به مدال طلا دست یافت.
رحمان عموزادخلیلی با پیروزی های پیاپی که در وزن ۶۵ کیلو گرم؛این وزن پر مدعا داشت توانست به دیدار فینال راه پیدا کند و به مدال طلا دست یابد.
رضا اطری ملی پوش وزن ۶۱ کیلو گرم کشورمان علی رغم تمام تلاش خود به مدال نقره دست یافت.
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و یکم🌱
| زحمت کشیدم با تصادف نمیرم |
تهران که بود،با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت.می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود!
مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛همه اش هم تماس های کاری.چندباری به او گفتم پشت فرمان این قَدَر با تلفن صحبت نکن،ولی نمی شد انگار.
گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم.با این همه،دقت رانندگی اش خوب بود.همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد.
یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادت می گفت:((من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم.تا می نشست پشت فرمان،کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟اینجا که پلیس نیست.))گفت:((می دانی چه قدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و دوم🌱
| شوخی با مرگ |
نمیدانم چطور و کی مرگ این قَدَر برای محمودرضا عادی شده بود.وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیریها خورده بودند تعریف میکرد،ریسه میرفت!
آنقدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف میزد که ما همان قَدَر عادی از روزمرگی هایمان حرف میزنیم.ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند،فرمانده شان تیر خورده بود.
می گفت:((وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده،چند لحظه گیج بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم.چیزی برای بستن زخمش نداشتم.داد می زد که لعنتی زیر پیراهَنِتو دَرآر!))اینها را میگفت و میخندید.
یک بار هم گفت:((روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از رو به رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پَر می زد صدایش را میشنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشینِ در حالِ عبور ببینی.
با راننده می شدیم سه نفر.راننده دنده عقب گرفت.با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یِکهو ماشینی که از رو به رو می آمد،منفجر شد.معلوم شد به قصد ما داشت میآمد.))اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمیزند و مسئلهای عادی را تعریف میکند.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و سوم🌱
| شهادت دستِ خودِ ماست |
چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهید همت را دیدم.دیدم دقیقاً در موقعیتی که در پایانبندی اپیزودهای مستند ((سردار خیبر))نشان می دهد،با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند،ایستادهام.
حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا.من دستم را جلو بردم.دستش را گرفتم و بغلش کردم.هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:((دست ما را هم بگیرید.))منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود.
حاج همت گفت:((دست من نیست))و دستم را رها کرد.از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد.
فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست،پس دست چه کسی است؟!تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم،خوابم را برای او تعریف کردم.
خیلی مطمئن گفت:((راست گفته.دست او نیست!))بیشتر تعجب کردم.بعد گفت:((من در سوریه خودم به این نتیجه رسیدهام و با یقین میگویم هر کس شهید شده،خواسته که شهید بشود.شهادتِ شهید فقط دست خودش است.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و چهارم🌱
| شهیدِ زنده |
این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهرهاش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است.بارها این از ذهنم خطور کرده بود.
تقریباً پنج شش ماه آخر،هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظه ی دوربین پاک می کردم.دلم نمیآمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد.با خودم می گفتم ان شاءالله هنوز هم هست و دفعه ی بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم.
یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش میکرد.تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم،اما آن را هم حذف کردم.دوست داشتم که هنوز باشد،اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است.
به خاطر حذف کردن آن عکسها تاسف نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم.همیشه حواسم بود که کنار شهیدِ زنده ای هستم که روی خاک قدم می زَنَد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و پنجم🌱
| رشته ی تعلقات را باید بُرید |
درون خودش،با خودش کلنجار میرفت.برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف میزدیم،حرفهای دلش به زبانش می آمد.هر بار که از سوریه بر میگشت و می نشستیم به حرف زدن،حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد.
اگر توی حرفهایش دقیق میشدی،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می کند.آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:((جان فشانی اصلاً آسان نیست.))بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس تکفیریها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش.
بعد گفت:((این طوری که ماها آسان درباره ی شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛این قدرها هم آسان نیست.تعلقات مانع است.))
من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته ی تعلقاتش تمرین می کرد.واقعاً روی خودش کار کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی میبخشید،داشت رشته ی تعلقاتش را می برید؛ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت پنجاه و ششم🌱
| رفتنش فاش شده بود |
این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود،می توانست بفهمد که محمودرضا آماده ی رفتن شده است.از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود،اما این رفت و آمدهای سالهای آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود.
من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این راه شهید میشود و این شهادت هم نزدیک است، مطمئن بودم.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سَکَناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است.
همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند.یک بار که با خانواده اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:((نگذار بِرَوَد.این، این دفعه بِرَوَد شهید میشود.))گفتم:((از کجا این طور مطمئن میگویی؟))گفت:((از چهره اش پیداست.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و هفتم🌱
| نگذار کار بزرگم را خراب کنند |
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش،نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب.می گفت:((می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود.))
محمودرضا خیلی هوشیار بود.فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود.جنس نگرانیش را می دانستم.نگران این بود که مثل زمان جنگ،کسانی بگویند که جواب خون این جوانها را چه کسی می دهد و از این حرفها.نمیدانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم:((این طوری فکر نکن.مطمئن باش چنین اتفاقی نمیافتد.))وقتی این را گفتم برگشت گفت:((من میخواهم کار بزرگی انجام بدهم.نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.)) چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم:((خون شهدای ما مثل خون سیدالشهداء عَلَیهِ السَّلام است.صاحبش خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.))
گفت:((به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.))خودش این طور بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا میزد،اخم هایش می رفت توی هم.اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد،جواب میداد و اگر میدید طرف ادامه میدهد،بلند می شد و میرفت.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و هشتم🌱
| کجا دفن شوم؟ |
تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.محمودرضا بود.خوش و بِش کردیم و پرسید:((کجایی؟))از صبح برای کاری تهران بودم. گفتم:((کارم تمام شده.ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.))گفت:((کی وقت داری درباره ی یک موضوعی حرف بزنیم؟))گفتم:((الان.))
گفت الان نمیشود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.اصرار کردم که بگوید.گفت:((موضوع مهمی است.باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی تبریز،وقت کردی زنگ بزن.))قبول کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم،ذهنم درگیر حرف محمودرضا شد.
با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده.گفت:((می توانی بیایی اینجا؟))گفتم:((من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان.))گفت:((من دوباره دارم می رَوَم.اما قبل از رفتن چند تا چیز هست که باید به تو بگویم.))
بعد گفت:((اگر من شهید شدم چیزهایی هست که نگرانم میکند.))گفتم:((یعنی چه؟))گفت:((این دفعه رفتنم با دفعات قبل فرق دارد.))گفتم:((تو همیشه رفتنت فرق دارد!))گفت:((یکی دو تا مسئله هست که باید قبلِ رفتن روشن بِشَوَد. مثلاً من شهید شدم کجا باید دفن بشوم؟گیر کرده ام توی این مسئله.))
گفتم:((صبر کن.من تا یک ساعت دیگر خانه ی شما هستم.))گفت:((به خاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟))گفتم:((باید بیایم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقاً چه میگویی.))گفت:((نه.تو برو تبریز بعداً حرف می زنیم.)) گفتم میآیم.
از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلامشهر.وقتی رسیدم همه چیز در خانه ی محمودرضا عادی بود؛پذیرایی همسرش،بازی دختر دو سالهاش،بساط چای،شام،تلویزیون روشن،پتوهای سادهای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود محمودرضا.همه چیز مثل همیشه توی این خانه ی معمولی عادی بود.
هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمیخورد.نشستم.منتظر ماندم تا محمودرضا سر صحبت را باز کند،ولی محمودرضا حرفی نمی زد. دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه ی حرفها کاملاً عادی بود.
بالاخره صبرم تمام شد و گفتم:((نصفه شب شد!نمی خواهی درباره ی چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟))گفت:((من گیر کرده ام. نمی دانم شهید شدم محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران!))
گفتم:((این چه حرفی است؟!وِل کُن این حرف ها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده.زمان جنگ اگر رزمندههای ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدّام تهران بود!))
بدون اینکه تغییری در حالش ایجاد بشود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن بشود،همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت میافتند و اگر تهران دفن شود،پدر و مادر اذیت میشوند.
هرچند همیشه قبل از سوریه رفتن هایش احتمال شهادتش بود،اما این بار خیلی جدی حرف می زد.ول کن نبود.
از من میخواست کمکش کنم.نمی خواستم این حرفها کش بیاید.برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت پنجاه و نهم🌱
| شهادت آمادگی میخواهد نه آرزو |
یکی از چیزهای عجیبی که با هم برای آن تصمیم گرفتیم،نحوه ی رسیدنِ خبرِ شهادتش بود. از لا به لای حرفهایی که با محمودرضا در خلوت می زدیم و از حالت هایی که داشت،معلوم بود که هوای شهادت دارد.
چهار ماه قبل از شهادتش بود که پشت تلفن، برای اولین بار به صراحت از شهادتش گفت.در اولین دیدارم با محمودرضا بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار سوریه که میرود،شماره تماس مرا به یکی از هم سنگر هایش در تهران بدهد که اگر خبری بود،قبل از رسیدن به خانواده،اول به من برسد!
از او قول گرفتم که این کار را بکند.بعد از شهادتش که گاهی یادم میافتد چطور سر چنین چیزی با هم تصمیم گرفتیم،بُهتم می گیرد.نمیدانم چطور،اما خیلی عادی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم.محمودرضا به من فهماند که آماده ی شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصتم🌱
| سفر آخر |
بار آخر برای رفتن بیتاب بود.تازه از سوریه برگشته بود اما رفته بود به فرماندِهانش رو انداخته بود که بگذارند دوباره برود.گفته بودند نمی شود.چند روز بعد دوباره رفته بود اصرار کرده بود.برای اینکه از رفتن منصرفش کنند،چهار روز فرستاده بودَندَش ماموریت آموزشی.
ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود، اما اصرار کرده بود که جای او برود.بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم.لحن خیلی آرامَش هنوز توی گوشم هست.این دو سه بار اخیر،لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن می داد.
قبلاً ها نمی پرسیدم کِی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.این دفعه هم پرسیدم،ولی برخلاف همیشه گفت:((معلوم نیست.))مثل همیشه گفتم:((خدا حافظ است ان شاءالله.)) دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد، حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن حرف می زدیم.
معمولاً از وضعیت سوریه و تحولاتش میپرسیدم،اما مکالمه ی این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی آن طرف، پیام بده! تلفن را که قطع کرد،بلافاصله برایش نوشتم:((پیام بده گاهگاهی!))در جوابم یک کلمه نوشت:((حتماً)) ولی رفت که رفت.
@khakrizhaieshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتا!
#برادر_شهیدم
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصت و یکم🌱
| کوثرِ محمودرضا |
وقتی تماس می گرفت،بعد از دو سه کلمه احوالپرسی،معمولاً اولین حرفش دخترش بود.
با آب و تاب تعریف میکرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد.
به دوستان خودش هم که زنگ می زد،اگر دختر داشتند،با آنها درباره ی اینکه((دختر من بهتر است یا دختر تو))بحث میکرد!
عشق محمودرضا به دخترش،مثل عشق همه ی پدرها به دخترشان بود،اما محمودرضا پُزِ دخترش را زیاد می داد.
یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم.
آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر.
توی راه گفت کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته.
مرتب درباره ی ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت.
وقتی رسیدیم اسلامشهر،جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت.پیاده شد.رفت پول گرفت و آمد.
تا نشست توی ماشین گفت:((اصلاً بگذار عکسها را نشانت بدهم!))
ماشین را خاموش کرد.لپ تاپش را از کیفش بیرون آورد و عکس های کوثر را یکی یکی نشانم داد.
درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می زد زیر خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر،در منزل پدر خانمش جلسه ای بود.
چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.
یکی از همان برادران به من گفت:((محمودرضا رفتنش این دفعه با دفعات قبل فرق داشت.خیلی عارفانه رفت.))
فضای جلسه سنگین بود،برای همین ادامه ندادم.
بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا.
توی ماشین،قضیه ی عارفانه رفتن محمودرضا را از ایشان پرسیدم.
گفت:((وقتی داشت می رفت،پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم.دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصت و دوم🌱
| قراری که داشتند |
شب عملیات،به دو نفر از هم سنگر هایش گفته بود:((وقتی تهران در دانشکده بودیم خواب دیده بودم در منطقه ی سرسبز خیلی قشنگی باهم هستیم.یک اتفاق خیلی خوب در آنجا برای هر سه مان افتاد.))
بعد هم به آن دو برادر گفته بود:((مواظب خودتان باشید!))از آن شبی که خواب را دیده بود تا شب عملیات در غوطه ی شرقی دمشق،ده سال می گذشت.
یکی از هم سنگر هایش می گفت:((وقتی محمودرضا داشت این حرفها را میزد،ما گوشِمان با محمودرضا نبود و مشغولِ کارِ خودمان بودیم،اما محمودرضا یکی دو دقیقه همین حرف را داشت تکرار می کرد.
فردای آن شب،یکی از آن دو برادر در حین عملیات و درگیری با تکفیری ها از ناحیه ی رانِ پا تیر می خورَد و مجروح میشود.محمودرضا ساعاتی بعد به شهادت میرسد و نفر سوم هم که شهید اکبر شهریاری بود،یک روز بعد در همان منطقه به شهادت میرسد.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و سوم🌱
| خبر آمد...🖤 |
محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر،در روز میلاد رسول اکرم (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ وَ سَلَّم) و امام جعفر صادق (عَلَیهِ السَّلام)به شهادت رسید.روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم.
ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از هم سنگر های نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:((من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.))
بعد گفت:((تو در تهران یک کلاسی می رفتی،هنوز هم آن کلاس را می روی.))منظورش کلاس مکالمه ی عربی بود که می رفتم و با محمودرضا قبلاً درباره ی آن صحبت کرده بودم.او از محمودرضا شنیده بود.تماس آن برادر با من غیرمنتظره بود.چیزی در دلم گذشت.
یادم افتاد که به محمودرضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچههای خودشان در تهران بدهد.یقین کردم این همان تماس است،اما با این همه حرفی از محمودرضا نبود.بعد از گَپِ کوتاهی قطع کردم.تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم.
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم.بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند.تا گفت مجروح شده،قضیه را فهمیدم.گفتم:((مجروحیتش چقدر است؟))
گفت:((تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا می بینی.))این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است.منتظر بودم خودش این را بگوید.دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛قبل از خداحافظی گفتم:((صبر کن!تو داری خبر مجروحیت به من می دهی یا خبر شهادت؟))
گفت:((حالا شما پدر و مادر را بیاورید.))گفتم:((حاجی!برای مجروحیت که میگویند مادر را بیاورید تهران.))از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید.چون من از قبل منتظر این خبر بودهام.
گفت:((طاقتش را داری؟))گفتم:((طاقت نمیخواهد.شهیدشده؟))تأیید کرد و گفت:((بله محمودرضا شهید شده.))گفتم:((مبارکش باشد.))بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم.تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد...
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم.بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند.تا گفت مجروح شده،قضیه را فهمیدم.گفتم:((مجروحیتش چقدر است؟))
گفت:((تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران،اینجا می بینی.))این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است.منتظر بودم خودش این را بگوید.دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛قبل از خداحافظی گفتم:((صبر کن!تو داری خبر مجروحیت به من می دهی یا خبر شهادت؟))
گفت:((حالا شما پدر و مادر را بیاورید.))گفتم:((حاجی!برای مجروحیت که میگویند مادر را بیاورید تهران.))از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید.چون من از قبل منتظر این خبر بودهام.
گفت:((طاقتش را داری؟))گفتم:((طاقت نمیخواهد.شهیدشده؟))تأیید کرد و گفت:((بله محمودرضا شهید شده.))گفتم:((مبارکش باشد.))بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم.تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد...
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و چهارم🌱
مجروح، مثل حسین(عَلَیهِ السَّلام) و زهرا(سَلامُ الله عَلَیها)
در یکی از روزهای بعد از شهادت محمد حسین مرادی،محمودرضا لپ تاپش را آورد و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به شهید محمدحسین مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد.دو تا گلوله به پهلوی چپش خورده بود.
دکمه های پیراهنش باز بود و خونِ پهلویش، زیر پیراهنِ سفیدش را رنگین کرده بود. چشمهایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره ی مردانه و غَیّورش پیدا بود.از محمودرضا پرسیدم:((چیزی هم میگفت اینجا؟))
گفت:((تا نفس داشت می گفت لبیک یا زینب... لبیک یا حسین... .))
درست دو ماه بعد،پیکر خود محمودرضا آمد.در معراج شهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود.رفتم که ببینمش.پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس.رفتم توی آمبولانس و دیدمش. لباسهای رزمش هنوز تنش بود؛سرتاپا خون.
اما زخم های پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محلِ وارد شدنِ ترکشِ کوچکی بود،پیدا نبود.پیکر به بهشتزهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشییع، فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببینم.بازوی چپ محمودرضا تقریباً از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود.
روی بازو تا مچ هم،بر اثر ترکش ها و موج انفجار داغان شده بود.پهلوی چپش هم پُر از ترکش های ریز و درشت بود.بعداً شمردم،روی پیراهنش ۲۵تا ترکش خورده بود. ساق پای چپش شکسته بود.شمردم ده تا ترکش هم به پایش گرفته بود.
اما با همه ی این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم،زیبا بود.زیباتر از این نمی شد که بشود! عمیقاً غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت.سخت احساس کردم حقیر شدهام در برابرش.
بی اختیار زیر لب گفتم:((ماشاءالله!ای والله!حقّا که شبیه حسین(عَلَیهِ السَّلام)شدهای.))اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا(سَلامُ الله عَلَیها)بود.چه میگویم؟...هیچ کس نمی دانست حرف آخری داشته یا نه.
رزمنده هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند.اما بچههای خودمان که بعداً رسیده بودند میگفتند نفسهای آخرش بود که رسیدیم.حرف نمی زد.نمیدانم،شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود((یا زهرا))گفته باشد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت وپنجم🌱
| برای علی اکبر(عَلَیهِ السَّلام) |
محمودرضا قد بلندی داشت.
پیکرش توی تابوتی که در معراج شهدا برای تشییع آماده شده بود،جا نگرفت.
رفتند تابوت دیگری بیاورند.
رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش.
یکی از بچه ها خواست که روضه بخواند.
گفت:((محمودرضا دهه ی محرّم گاهی که کارش زیادبود،همه ی ده شب را نمی توانست هیئت بیاید،اما شبِ روضه ی علی اکبر(عَلَیهِ السَّلام)حتماً میآمد و دَمِ علی علی می گرفت.))
این را که گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر گریه.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت وششم🌱
| شُکوهِ آن پیکر⚘ |
بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش بیچاره شدم؛بار اول وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم و او را در لباس رزم که سرتاپا خونی بود و در اثر اصابت ترکش ها پاره پاره شده بود،دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم اسلامشهر بالا رفت.
واقعاً حسادت کردم به او و از عمق وجودم احساس حقارت کردم.فکرش را نمی کردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود،یک روز کاری کند که این طور در برابرش احساس حقارت کنم و منظره ی تابوتش در پرچم جمهوری اسلامی مرا بشکند.
دو ماه قبل از آن در مراسم تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی،وقتی توی ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم
گفت:((شهادت شهید مرادی خیلیها را خجالت زده کرد.))نپرسیدم چرا این طور می گوید و منظورش چیست،ولی شهادت خودش حقاً مرا خجالت زده کرد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصت و هفتم🌱
| سبقت در حبِّ ولایت |
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم،از طرف همسر مُعَزَّزَش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه ی حضرت آقا با او دفن شود.جا خوردم. نمیدانستم چنین وصیتی کرده است.
داخل قبر ایستادم تا رفتند و چفیه را از داخل ماشین آوردند.چفیه ای بود که با یک واسطه به محمودرضا رسیده بود.مانده بودم با پیکرش چه بگویم!همیشه در ارادت به آقا خودم را جلوتر از محمودرضا می دانستم.
چفیه را که روی پیکرش گذاشتم،فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام.آنجا من فهمیدم که ارادت به ادعا نیست!در دهه ی هفتاد،محمودرضا یک عکس نیمرخ از آقا به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی دوست داشت.
عکسی بود که ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود.یک بار که داشتیم درباره ی این عکس و ارادت به آقا حرف میزدیم، گفت:((شیعیانِ بعضی از کشورها بدونِ وضو دست به عکسِ آقا نمی زنند.ما از اینها عقب هستیم.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و هفتم🌱
| کربلایی محمود |
اربعین ۱۳۹۲ میخواست با دوستانش برود کربلا.گفتم:((برای یک نفر دیگر هم جا دارید؟))گفت:((میآیی؟))گفتم:((میآیم.))گفت:((دو سه روز مهلت بده،جواب میدهم.))طول کشید.فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد.گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی تواند برود.پرسیدم:((چرا جور نشده؟))
گفت:((کربلا رفتن مشکلی نیست.هیچ طوری جور نشد،از طریق بچه های عراق می رویم.گفته اند تو تا مرز شملچه بیا،ما از آنجا می بریمت کربلا.ولی الان مشکلی هست و شاید نتوانم بروم. شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم.))درست نفهمیدم چه مشکلی برایش پیش آمده.گیر ندادم.گفتم:((در هر حال مرا هم در نظر بگیر.))
قولش را داد.تا چند روز،مرتب به محمودرضا زنگ زدم و پیگیر شدم،اما آخرش جور نشد که نشد!نمیدانم چرا!محمودرضا،درست ۲۷ روز بعد از اربعین سال۱۳۹۲،در روز میلاد پیامبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)از قاسمیه ی سوریه به دیدار سالار شهیدان(عَلَیهِ السَّلام)رفت و من همچنان از زیارت جاماندم.
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت:((مداح میپرسد محمودرضا کربلا رفته بود؟))
جا خوردم از سوالش و دلم شکست.
ماندم در جوابش چه بگویم.
توی گوشش گفتم:((نه،نرفته بود.))
وقتی آن شخص رفت،یاد این جمله از شهید سید مرتضی آوینی افتادم که:((بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها.نه،کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام
حسین(عَلَیهِ السَّلام)راهی به سوی حقیقت نیست.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و هشتم🌱
| مجنون |
بعد از شهادتش،دو نفر از رزمندگان عراقی جبهه ی مقاومت آمدند تبریز برای زیارتِ مزارِ محمود.رزمندگان عراقی و سوری،محمودرضا را در سوریه با اسم مستعارش،حسین صدا می زدند. یکی از این دو رزمنده ی عراقی که مجروح هم بود،مدام وسط حرف هایش می گفت:((حسین،مجنون))
و منظورش این بود که محمودرضا دیوانه بود!در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه می گوید حسین مجنون چیست؟گفت:((ما در یکی از درگیری ها در سوریه دو تا شهید دادیم که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکر هایشان را برداریم و بیاوریم عقب.
تکفیریها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند.برای همین روحیه مان را از دست داده بودیم.حسین وقتی دید ما این طور هستیم و نمی جنگیم،رفت و ماشینی را که آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت تکفیریها.ما از این کاری که حسین کرد تعجب کردیم.
هرچه داد زدیم که نرود،گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش می کردیم و هر لحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد.حسین رفت و پیکر شهدا را برداشت و کشید داخل ماشین و با خودش آورد.کارش دیوانگی بود اما این کار را برای روحیه ی ما انجام داد.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت شصت و نهم🌱
| سلام بر شهادت💚 |
چند هفته بعد از شهادتش،یکی از هم سنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود:((این،سخنی از محمود رضاست.))
جمله این بود:((اِذا کانَ المُنادِی زینب(عَلَیهَا السَّلام) فأهلا بِالشَهادت.))یعنی اگر دعوت کننده زینب(عَلَیهَا السّلام) است،پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت.از او پرسیدم:((این حرف را محمودرضا کجا زده؟))
گفت:((آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را اولِ کلاس روی تخته سیاه نوشت.من هم آن را توی دفترم یادداشت کردم.))تاریخ کلاس را پرسیدم،گفت:((۲۷ آذر بود.)) حساب کردم،۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت هفتادم🌱
| وصیت نامه |
بعد از شهادتش،سپردم همه جا را دنبال وصیت نامه اش گشتند.حتی توی وسایلی که در سوریه جا مانده بود،اما وصیت نامه ای در کار نبود.تنها چیز مکتوبی که از او موجود است،همان نامهای است که برای همسر مکرّم خود در شب شهادت امیرالمومنین(عَلَیهِ السَّلام)نوشته بود.
این وصیت نامه را بعد از شهادتش منتشر کردم.محض اطمینان،یک بار از همسر معززش درباره ی وصیت نامه سوال کردم.
فرمود:((یک بار در خانه درباره ی وصیت نامه از او پرسیدم. پوستر شهید همت را نشان داد و گفت وصیت من این است.))محمودرضا پوستری از حاج همت را در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی است چسبانده بود.
روی این پوستر،زیر تصویر حاج همت این فراز از وصیت نامهاش نوشته شده بود:((با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره ی خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت هفتاد و یکم🌱
| از دفترچه ی دستنوشتههای محمودرضا در سوریه |
چرانباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟
نمیدونم تو این چند ماه چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟
انگیزم زیاده،ولی برای فرماندهی محور،اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروههای(....)رو باید داشته باشم.
باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد.
باید دوباره روی حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم.
شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها،دوری از قرآن باشه.
یکی اش هم قطعاً معصیته.
باید لیاقت و توان خودم رو نه به هیچ کس، بلکه به خودم ثابت بکنم.
@khakrizhaieshg