eitaa logo
[قمر‌العشیره]
1هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
105 فایل
بسم رب الحسین ؛ مآگُم‌‌شُدِگآنـیم‌‌‌کِه‌اَندَرخَم‌دُنیآ؛ تَنهآهُنَرمآست‌کِه‌مَجنون‌حُسِینیم:)❤️‍🩹⛓️️ - اینجا ؟ پاتوق‌کربلا‌نرفته‌ها 🙂🤍 برای‌حرفاتون: https://daigo.ir/secret/4943431306 ارتباط با مدیر: @moridi133 کپی؟!حلالت‌رفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟ -اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه. نگران شدم.صداش ناراحت بود... خدایا خودت بخیر کن. سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت: _بالاخره راضی شد. مریم به من گفت: _به زحمت افتادی. گفتم: _ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد. باشوخی های محمد و سهیل وشیرین کاری های ضحی با شادی شام خوردیم. بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت: _عمه بیا بریم بازی. کفشهامو پوشیدم و رفتم دنبالش. ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت: _اجازه بدید من تابش میدم. سرمو برگردوندم... خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار. به محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که بذار صحبت کنه. سهیل گفت: _آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم. گفتم: _ باشه. رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد. با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _برای خیلی‌ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟ یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم خداجونم! چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن. سهیل گفت: _سؤال خنده داری پرسیدم؟! -نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد. سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد. گفتم: _خدا برای من همه‌ی زندگیمه.از وقتی بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم. سهیل بادقت گوش میداد... گفتم: _وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از آرامشی داشته باشم.وقتی صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به یاد نعمت هایی که دارم میخورم. مراقبم تا به احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خداروشکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه... ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین... تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد... ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود. اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد. سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد، اما خبری از سهیل نبود... 🍁نویسنده بانومهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اینم سه پارت دیگه از رمان تقدیم به نگاهتون🌸
سلام سلام 😁 اومدمم با یعع خبر عالییی😜 از این به بعد اگه بتونم در کنار رمان 💗هر چی تو بخوای💗 داستان غروب 🌿شلمچه رو هم بزارم🌿
🌿داستان غروب شلمچه🌿
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿با من ازدواج میکنید؟ توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن... توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ کنجکاو شدم... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم! ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم حتی حرف نزده بودیم! حالا یه باره پیشنهاد ازدواج؟ پیشنهاد احمقانه ای بود!!!... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم... بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما... پرید وسط حرفم: به خاطر این نیست در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم،برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم... همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم! تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه... دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش... 🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿تا لحظه مرگ تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه... از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش... اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی اومدی به من پیشنهاد میدی؟ به من میگه خرجت رو میدم تو غلط می کنی فکر کردی کی هستی؟ مگه من گدام؟ یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه... و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن! با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم... هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده!! تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری... خدای من! باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری! اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ . باورم نمی شد واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد؟! داد زدم: تا لحظه مرگ و از اونجا زدم بیرون... 🌿ادامه دارد...
رفقا 🐥 از من🐥 🐥از مدیر 🐥 🐥از کانال راضی هستید🐥 و اگع پیشنهادی 😜 یا انتقادی دارید🥲 ناشناس بگید👇🏻 راجبه رمان هر چی تو بخوای و غروب شلمچه هم نظراتتون رو بگید🌱 https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
نع اصلا دختر مذهبی نیست ولی چون به نظرش ثروتمنده به کسی محل نمیده که اونم ریشه از مغرور بودنش داره احتمالا😐😂 دیگه بیشتر از این نمیگم حالا خودتون می خونید متوجه میشید😁☘
کیا به قول معروف دستی به قلم دارن؟😂 دارم یه رمان مینویسم، کسایی که میتونن کمکم کنن پیویم پیام بدید که لینک گروه رو بفرستم براتون باهم رمان رو پیش ببریم. رمان رو تو گروه میفرستم نظری،انتقادی، پیشنهادی هرچی داشتید بگید به رمان اضافه کنیم. به امید خدا باهم رمان رو بنویسیم🤝 نویسنده ها منتظرتونیم ها!! به کمکتون نیاز دارم ها!! نویسنده های عزیز پیوی پیام بدید: @moridi_8989
خداااروشکر🪴 همیشع راضی باشید😄
گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاه بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره تاڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ ! ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداره💔 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌