eitaa logo
"پشت خاکریز های عشق"
982 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
20 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی🤔 با ذکر صلوات حلال✔ کپی ازغروب شلمچه وتو شهید نمی شوی✔ آیدی مدیر: @moridi_8989 @R_m1720
مشاهده در ایتا
دانلود
سه پارت تقدیم نگاهتون🌷
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزا هم مهیا رو همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... _خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزا با صدای بلند گفت. _برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ _این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. _این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش و بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. _عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترا شروع به خندیدند کردند. _بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت _حلوا شکری؟!؟ دخترا سرهاشون و جلو آوردند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس اونجا نشسته بودند. نرجس با اومدن مهیا سرش و برگرددند و اخم هاش و تو هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس و دراورد که سارا زد زیر خنده... خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحونه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها رو به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی رو به اونا آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترا نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: _یا حضرت عباس!!! همه ی دخترا شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به اونا انداخت. _چیزی شده؟! _نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه رو از هم جدا کرد و با توضیح دوباره اونا بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از اونا مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش و بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه رو به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی رو درآورد. دختر ها هم خودشان و روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دخترا که یکی یکی خودشون و روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه رو فهمید. لب هاش و تو دهنش فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! _تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هل رو گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد از زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا اومده بود. مهیا هم بی حوصله سرش و به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکون های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می اومد، مهیا چشماش و باز کرد ماشین وایستاده بود. هوا تاریک شده بود.... مهیا از جاش بلند شد. _چی شده دخترا؟! _ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشون بود. به سمت نرجس رفت.... _من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی و زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. تو بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین و راه بندازند!... شهاب رو به نرجس گفت. _لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. _همه هستند! اتوبوس حرکت کرد.... شهاب سر جاش نشسته بود. اردو با دانش آموزان اونهم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا رو ببینه. اما به خود تشر زد و سرش و پایین انداخت. تا یه به مهیا فکر نکنه سر جاش نشست و تکونی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخوره. مهیا دستانش و با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد... که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی زیر لب گفت... شهاب در رو باز کرد.... دانش آموزا یکی یکی پیاده شدند، و با گفتن اسمشون شهاب تو لیست اسم هایشون و خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس اونا رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با اون اتوبوس بود. _یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. _نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزا بود، به سمت شهاب چرخید. _بله؟! _خانم رضایی کجان؟!؟ نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع و به شهاب بگه. _نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا تو اون بیابون مونده باشه؛ اونو دیوونه می کرد... _یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش اومد. _چی شده؟! شهاب دستی به موهاش کشید. _از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا تو بیابون موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامونده. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. _وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزا با نگرانی اطرافشون جمع شده بودند. زود گوشیش و درآورد و شماره ی مهیا رو گرفت. یکی از دانش آموزا از اتوبوس پیاده شد. _مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. _کجا؟! _میرم دنبالش... _صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش و روی گاز فشار داد.... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود... و غیر از نور ماه نور دیگه ای اونجا رو روشن نمی کرد.... مهیا می دونست صداش شنیده نمیشه؛ اما بازهم تلاش کرد. _سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.اون از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هاش و پاک کرد. _نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به اونا زنگ بزند؛ سریع دستش و تو جیب مانتوش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت اونا رو روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود... پالتوشم تو اتوبوس جا گذاشته بود. نمی دونست چه کار کنه نه می تونست همونجا بمونه و نه می تونست جایی بره .می ترسید... میترسید سر راه براش اتفاقی بیفته .احساس بی کسی می کرد. پاهاش از سرما و ترس، دیگه نایی نداشتند. سر جاش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: _شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جاش وایستاد؛ و با دست جلوی دهانش و گرفت، تا صداش بیرون نیاید. نمی تونست همونجا بمونه. آروم با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش و بغل کرد. با ترس و چشمایی پر از اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛... مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف راستش یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی داشت از تپه بالا می رفت با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پاش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد... صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشماش و با درد باز کرد! سعی کرد بشینه؛ که با تکون دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس اورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگه حتی رمق نداشت از این تپه بالا بره ... زانوهاش و جمع کرد و سرش و به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلوش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشونیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی تونست بهش دست بزنه. دردش غیر قابل تحمل بود! شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد. اون منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشه. زیر لب مدام اهل بیت و صدا می زد و به اونا متوسل می شد. دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به اونجا نمونده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. _خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد: _خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش و پایین انداخت و زمزمه کرد... _چیکار کنم خدا! چیکار کنم! شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
سه پارت تقدیم نگاهتون🌷
رمان جانم میرود؛ رمانی جذاب،مذهبی،عاشقانه و.... هرچی از خوبی این رمان بگم کم گفتم😍 شهاب سریع خودش و به مهیا رسوند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمای شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش و پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی و زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش و در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشه، اورکتش رو روی شونه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! دوست داری ادامه رمان رو بخونی؟ میخوای بفهمی ادامه اش چی شد؟😃 https://eitaa.com/khakrizhaieshg https://eitaa.com/khakrizhaieshg
- این‌کانال‌مذهبے✌️🏼؛ با‌ممبر‌هاے‌مذهبیش‌ تو‌ایتا‌انقلابے‌‌برپاکردن😍😂! :)🌱 https://eitaa.com/khakrizhaieshg 🌤!!! https://eitaa.com/khakrizhaieshg 🌤!!! 🙊♥️.
ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙂
⸤•🌿•⸣ ° هر‌کـه‌را‌حضـرت‌سلطــــــان‌نظـری‌فرمایـد با‌دل‌سنـگ‌بیـاید‌به‌حـــــرم‌زَر‌گـردد دِلتَنگـــ ـحَــــــرَم💔! " https://eitaa.com/joinchat/825163867Ccf51e76978 مخصوص‌اهــݪ‌دلــــآ 🤝😍 بفرمـــا ! دمہ‌در بَـــده🚶‍♂
امــام حــسیــن دیــد یزید داره اشــکــارا گــنــاه میــکــنــه بیــعــت نکــرد!! حــتــی شــهیــد شد سَــرِ نــهــی از مــنــکر!! این بود امر به معروف و نهی از منکرش!! اون وقت منو توی مذهبی داریم می‌بــیــنیــم اشــکــارا گــنــاهــی مــیــشــه مــاهــم بــدتــر بــجــای نــهــی از مــنــکــر لایـــک مـی‌کــنیــم❌ بــعــدشــم مــیــگــیــم بــی تــی اس گــنــاهــی نـکــرده که؟ مــهــم دلــه'🚶‍♂❌❌ اگــه مــهــم دل بــود کــه خــدا نــمــیـگــفــت الــذیــن امــنــو و عــمــلــو صــالــحــات! هـــم عــمــل هــم دل پــاڪ"
عزیز دل من تو دوس داری اینکارو بکنی ولــی نــمــیــشــه تــو جامعه اینکارو کنی تــو اتــاقــت تــو خــونـت تــو عــروســی پــیــش هــمــســرت یــا هــر جــای دیــگــه مــیــتــونی ولــی تو جــامــعــه نــمــیــدونــی ایــنــکــارو کــنــی مــثــلا اگـــه جــلــوی مــواد مــخـــدر رو نــگــیــرن و هــمــه بــگـــن دوســت دارم بــکــشــم نمیشه به دلــیــلــی کــه دوســت داری بــکــشــی میتونی تو خونـــت بکــشــی و یــا هــر جــای دیـــگــه ولــی نمیتــونی بفــروشــی چــون مــامــور مــیــان مــیـگــیــره🌿🔥
تـعــریــف حــجـاب : حجاب پوششی است که ما رعایت میکنیم از نــگــاه و اذیت های مردان هوسران آلان بیشترین مشکل در جامعه نداشتن حجاب زنان هست بعضی ها میپرسن چرا باید حجاب داشته باشم امروز میخوام در این مورد باهاتون صحبت کنم اول از همه باید بدانیم فایده حجاب چی هست مهم ترین فایده حجاب در امان ماندن از آزار و اذیت افراد سودجو و هوسران است به صورت کلی یعنی وقتی که حجاب داشته باشیم مورد حمله مردان هوسران قرار نمیگیرم و حالا بعضی ها هستن میگن که چرا باید فقط ما حجاب کنیم و لباس زننده نپوشیم چرا مردا هر جور خواستن میان بیرون؟ ببین عزیزم اسلام نگفته که زن فقط باید حجاب کنه به همون اندازه به مرد هم گفته که باید یسری پوشش ها رو رعایت کنه خب بعضی ها بهشون میگیم حجاب کنید میگن چزا باید چادری بشیم و از نظر اونا چادر یعنی حجاب؟ از نظر شما چجوریه چادر فقط حجابه؟ نه ببین عزیزم چادر کاملترین پوشش دین اسلام هست ولی اسلام در دین مجبور نکرده که زنان حتما باید چادر بپوشن پوشیدن لباسی که از فرق سر تا پا را بپوشاند و بدن زن رو معلوم نکنه و قابل توجه برای مردان نباشه و اندام بیرون نریزه کافیه! بعضی ها میگن سلبریتی های جهان رو ببینید حجاب ندارن چقدر موفقن خب اونا تو کشور خودشون موفقن دلیل نمیشه شاید تو کشور ما موفق نباشن و کلا الان ما نمیخوایم در مورد سلبریتی ها حرف بزنیم موضوع ما در مورد حجاب هست بعضی ها فکر میکنن که حجاب مانع پیشرفت زن هست ولی خب این غلطه! حجاب بلکه مانع پیشرفت زن نیست بلکه باعث پیشرفت زنان میشه! خب شما الان برو تو خیابون با حجاب افتضاح مردا میان بهت فشح میدن و اذیتت میکنن نگاه کن قشنگم الان مردا با خودشون میگن که وقتی تو اندامتو بیرون میریزی میگن این اهل این کاره و تو رو بی ارزش میدونن در صورتی که نباید زن رو بی ارزش بدونن خب ما داریم که قبل دوره پیامبر زنان رو به بردگی جنسی و کاری میگرفتن و مث حیوان باهاشون رفتار میکردن در صورتی که نباید اینجوری باشه زن رو بی ارزش میدونستن ولی خب وقتی پیامبر اومد زن رو نه تنها بی ارزش ندونست بلکه رن رو بسیار با ارزش و مقتدر شمرد قربونت بشم من این حرف را برات میزنم چون مصلحتت رو میخوام نمیخوام بی ارزش به نظر برسی و خواسته ی هزاران مرد هوسران و آزار ده باشی همچنین این موضوعی که میگم خیلی مهمه اسلام با قرار دادن حجاب باعث سخت تر شدن دسترسی مرد به زن شده! و چیزی که مانع رسیدن به آن سخت تر باشد با ارزش تر و خاص تر میشود و دسترسی راحت و بدون دردسر هم باعث بی ارزشی زن میشود زنانی که در جامعه با حجاب ظاهر میشن ارزش خودشون رو به عنوان یک زن میدونن نمیخوان به عنوان یک کالا دیده بشن اینو باید بدانیم که حجاب راحتی نیست حجاب شانیته یعنی وقتی یه دختری حجاب میکنه روسریشو میکشه جلو یعنی ارزشش رو به عنوان یک زن میدونه و نمیزاره مردان هوسران اذیتش کنن و اونو بی ارزش بدونن وقتی بدون حجاب میری بیرون پسرا و مردا میگن که کالا که پره تو جامعه و زود بهت دسترسی پیدا میکنن و تو رو برات ارزش قائل نمیشن خب بعضی ها میپرسن مگه نمیگین که لا اکراه فی دین هیچ اجباری در دین نیست پس چرا مجبور به حجاب میکنید چیزی که از محوطه خصوصی بگذره واجب میشه یعنی چی؟ خب ببین عزیز من یعنی اینکه تو میتونی تو خونت هر جور میخوای باشی به ما هم ربطی نداره ولی خب وقتی میای تو جامعه اتاق تو یا خونت حساب نمیشه و باید خودتو بپوشونی و کلا مـیــتــونـن براش قانون بزارن و هر کسی رعایت نکرد مجازات براش تایین کنن خیلیا هستن که میگن که چرا همش به حجاب گیر میدید اختلاص و تونی که مردم نــدارن بخــورم و گــرونــی رو حـل نمیکنید چرا هـمـش به فکر حجاب مایید! قابل توجه این افراد که تحت تاثیر شعار های زن زندگی آزادی قرار گرفتن باید بگم که درســتــه که باید جامعه مشکل گرونی و اختلاص رو حل کنه ولی این دو به هم ربــطــی نــدارن! مثلا میــتــونــیــم بگیم که طرف سیگار میکشه منم درس نمیخونم نمیشه که اصلا هیچ ربطی به هم ندارن و اخــتــلاص و گــرونــی هم با حجاب ربطی نداره باید به هر دو رسیدگی بشه باید مملکت به گرونی و اختلاص رسیدگی کنه و همینطور باید به حجاب تو هم رسیدگی کنه ولی اینکه بعــضــی هــا میان میگن که چرا فقط حجاب رو گیر دادید و به گرونی کاری ندارید منطقی نیست و غلطه این افراد برای اینکه حجاب نکنن بهونه میارن و این دو به هم ربطی نداره حجاب شما مربوط به خود شماست میتونی انتخابش کنی ولی ولی ولی در صورتی که به دیگران آسیب نرسونع کسایی که بی حجابی میکنن وقتی بهشون میگی حجاب تو رعایت کن میگ به تو چه دوس دارم اینکار بکنم
نظراتتون راجبه این موضوع ناشناس بگید👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
🌱 راه افتادم و سرم رو به اطراف چرخوندم تا اینکه پیداش کردم،گوشه ای ایستاده بود و اخم کرده بود،با دیدنش دندون هام رو روی هم فشردم و به سمتش قدم برداشتم، اصلا عجله ای نداشتم که باهاش روبه‌روبشم این رو از آروم آروم قدم برداشتنم میشد فهمید‌.... بالاخره بهش رسیدم،اون که پشتش به من بود و هنوز متوجهم نشده بود با صدام نگاهش رو به سمت صورتم برگردوند: _سلام؛ تعجب و عصبانیت توی چهره ش مخلوط شده بودند و میتونستم از توی چشم هاش بخونم که سوال می کرد چرا اینجام؟!،بعد از چند ثانیه گفت: _سلام! معطل نکردم و گفتم: _فلش رو براتون آوردم،مهرسا کار داشت و نتونست خودش بیاره... فلش رو بهش دادم و راهم رو به سمت اتاق کج کردم قدم اولم رو برداشتم ولی با صداش متوقف شدم:..... https://eitaa.com/joinchat/1777861072C2801c3f168 بیا ببین پسره چی میگه!!!!👆🏻😧
رمانی مهیج و جذاب با ژانر کلکلی🤝😻؛ https://eitaa.com/joinchat/1777861072C2801c3f168 دختره بخاطر اتفاقات گذشته از پسره متنفره و در میان هیاهوی زندگی اتفاقاتی میوفته که..... بیا ببین چه اتفاقاتی بین یاسمن و متین رخ میده👀🪴‍!!! 🚫 🌻
اونقدر سینہ میزد بہش گفٺن کم خودتو اذیت کن می گفت: این سینہ نمیسوزه موقع شــــهادت همه جاش ترکــش بود جــز سینش...🤎(: ‹ 🕊🌹 ⇢ › ‹ 🌷❤️⇢
✍حضرت رسول‌ اکرم علیه السلام فرمودند: خوشا بـه حال آن كس كه روز قيامت ، درنامه عملش زير هر گناهـى يك 📿استغفراللّه📿بيابد يعنے پس از هر گناه توبه كرده باشد. 📚وسائل الشيعه ج11 ص355
حاج حسین یڪتا می‌گفت: درعالم رویا به شهید گفتم چرا برای ما دعا نمی‌ڪنیدڪه شهید بشیم؟! میگفت ما دعا می‌ڪنیم براتون‌شهادت مینویسن ولی گناه می‌ڪنید پاڪ میشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴 امام رضا(ع)میفرمایند: ✅ وظایف منتظران واقعی مهدی موعود(عج) ۷چیز است: ۱-صبور بودن ۲-گشاده‌رویی ۳-همسایه‌داری ۴-خوش‌رفتاری ۵-ترویج ‌کارهای‌ نیک ۶-خودداری از آزار و اذیت دیگران ۷-خیر‌خواهی و مهربانی با مومنان 📗 تحف‌العقول، ص ۴۱۵
🌺🌿 امیرالمؤمنین_علی (ع): هرگاه كسی به 🌹 🌹 می ايستد، شيطان حسودانه به او می نگرد: زيرا كه می بيند رحمتِ خداوند او را فرا گرفته است.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا