ازگذشتہهاۍدنیا،
براۍباقۍماندهآنعبرتآموز
زیراپارههاۍدنیاشبیہیکدیگرند..! 💙
[-امامعلۍعلیهالسلام]
-جاموندنازکربلابـرایخیلیا دردداره!
ولیجاموندنازلشکر یوسفزهرا
دغدغهچَندنفره!(:
[وأنَّاللهسيُعوِّضناعَمَّامَرَرْنابِه]
خداآنچہراکہبہماگذشت
جبرانخواهدکرد 🔏💛^
لطفا وقت بذارید بخونید خیلی خوبه
ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ، ﻭﻟﻲ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻦ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﻮﺩﻡ!
خداوند؛در اوقات ذيل ازخنده کردن سخت بدش می اید:
1: خنده كردن در بالاى قبرستان
2: خنده كردن از پشت جنازه
3: در مجلس علما
4: در هنگام تلاوت قرآن كريم
5: در مسجد
6: در هنگام اذان..........
5 . معلومات سحر اميز ...
1_ايا ميدانى:
زمانى که اذان تمام ميشود؛ دعایت مستجاب میشود....
پس محروم نکن خودت را از دعا؛بعد از تکرار کردن اذان و دعاى معروف (اللهم رب هذه الدعوة التامة....)
حتما منتشر کن شايد يکى غير از تو اينرا نميداند، .....
2_ايا ميدانى
کجا قرار داده ميشود گناهان تو در حالی که نمازمیخواني؟
رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمودند (که بنده ی خدا وقتي بلند شد تانماز بخواند با تمام گناهانش آمده .....
پس گناهانش بر روي سرش وگردنش گذاشته ميشود پس هر بار که که به رکوع وسجود ميرود گناهانش ميريزد)
اي کسي که عجله ميکني در رکوع وسجود؛
سجود ورکوعت را تا ميتواني طولاني کن تا گناهانت از تو بريزد اين اجر را از دست نده.....
3_ايا ميداني
زن نيکو کاري فوت کردو هر وقت قبرش رازيارت ميکردند از خاک قبرش بوي گل مي امد شوهرش گفت که او هيچ وقت خواندن سوره ملک را قبل از خواب ترک نميکرده پس مبارک باد بر ان کسي که خواندن سوره ملک قبل از خواب را براي خودش عادت قرار داده پس بر اين کار حريص باش زيرا نجات ميابي از عذاب قبر "به هر کس دوستش داري خبر بده"
4_ايا ميداني
با خواندن آية الکرسى بعد از هر نماز فاصله بين تو وبهشت فقط مرگ است ...
یعنی با مرگ ورودت در بهشت تضمینی است......
5_ايا ميداني
بعد از تمام شدن نمازنباید عجله کنی وباید مدتي بشينی؛ براي اينکه ملائکه بعد نماز
براى تو دعا ميکنند ؛نزد خداوند .......
�توجه- توجه- توجه- توجه هرکس در موقعي اذان به موسيقي و ترانه گوش دهد نمي تواند هنگام مرگ شهادتين بگويد .
........
واگر منتشر نکني بدان که گناهانت مانع اين کارت شده اند .
بفرست و بگذار غير از تو ؛کسی توبه کند.
اللهم صل على محمد واله محمد
بخون تا بفهمي خدا چه مهربونه
(فقط بخون)
فوايد آية الکرسي:
خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند......
هنگام ورود به منزل، قحطي و فقرهرگز به منزلتان نمي آيد......
خواندن بعد از وضو،شخصيت شما را70درجه بلند مرتبه تر مي سازد......
خواندن قبل ازاستراحت، فرشته هاتمام شب رامحافظتان خواهندبود......
خواندن بعد ازنمازواجب، فاصله شما تابهشت فقط مرگ است.....
پخش اين پيام زيباصدقه جاريه است .....
التماس دعا
بدا به حال اشخاصي که
.آوازها و جوکها روپخش ميکنند و
از نشر آيات قرآن خجالت ميکشند......
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
�اللّه ُلاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُو الْحَيُّ الْقَيُّوم لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأَرْض مَن ذَاالَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِم ْوَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُون بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَاشَاء وَسِع کُرْسِيُّهُ السَّمَاوَات وَالأَرْض وَلا يَؤُودُهُ حِفظُهُمَا وَهُوالْعَلِي ُّ الْعَظِيمُ ) .
خداياکسي که ارسالش کند روزيش را بيشتر کن
حتى اگرسرت شلوغه بفرس
بخون و ب بزرگی خدا پی ببر.الله اکبر
کف دسته چپتو نگاه کن
چه عددی میبینی?? 81
خو ب .حالا کف دسته راستتو نگاه کن
چه عددی میبینی?? 18
خو ب.حالا این دو رو از هم کم کن?? میشه63
63 سن پیامبر و بیشتر اصحاب پیامبر
خو ب .حالا این دو رو با هم جمع کن?? میشه99 99تعداد القاب خدا و بزرگترین عدد دو رقمی
حالا 99 را در 63 ضرب کن?? میشه 6237 تعداد آیات قرآن !! سبحان الله !!
این پیام رو در حد توانت منتشرکن ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه .
مطمئن باش
( و خداوند هرگز خلاف وعده نمیکند) قرآن کریم
حضرت علی" فرمودند: وقتی یک انسان جوان توبه می کند از مشرق تا مغرب قبرستان ها برای چهل روز از عذاب قبر نجات داده میشوند.
حضرت علی میفرمایند: نورانی شود چهره کسی که این حدیث را به دیگران میرساند.
{🏴🖤}
•
•
#درسنمیخواندیم !
بهخیالِخودمـٰانفکرمیکردیم ..
مبٰارزهکردنواجبتَـراست.
محمدهیمینشست،باماحرفمیزد:
اینچهحرفیهافتادِهتویدهنشماها؟
یعنیچیدرسخوندنوقتمونرو
تلفمیکنه؟
بایدهَمدرسبخونید،هَممبارزهتون
روبکنید!
آدمِبیسوادکهبهدردانقلابنمیخوره!'
#شھیددکترمحمدعلیرهنمون
•
•
{🖤🏴} ☜ #شهیدانه
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
🌸اگه دوست داری عبا یا روسری تک بخری زود بیا اینجا🌸
🌱کلی #عبا #روسری #فری سایز #مجلسی و در رنگ های مختلف🌱
🌸🌸🌸ملزومات #فروشگاهمون 🌸🌸
💛مانتو عبا #عربی #بحرینی💛
💛روسری #قواره بزرگ #ایستایی #مناسب برای زیر چادر 💛
زود بیاید تا جنس هامون تموم نشدن 😅😅
https://eitaa.com/joinchat/2841575842C088b6695c4
ارسال به سراسر کشور حتی روستاها 🚚🚚
{🏴🖤}
•
•
_بهقولحاجمهدیرسولی:
گذرمتابهدرِخانهاتافتادحسین...
خانهآبادشدمخانهاتآبادحسین(((:💔
•
•
{🖤🏴} ☜ #امام_حسین
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
{🏴🖤}
•
•
رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..
#شهید_محسن_حججی
•
•
{🖤🏴} ☜ #شهیدانه
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
{⛓️🖤}
•
•
خدایی هیئت بری ولی بعدش مثل اب خوردن فحش بدی چه ارزش داره؟
هیئت بری ولی بعدش راحت با نامحرم چت کنی یا نمازتو به موقع نخونی چه ارزشی داره؟
ببین منو
خدا به میزان مبارزه با نفسِ تو داره امتیاز میده🎖
✖️نه به میزان کارای خوبی که فقط واسه لذتو دل خودت انجامشون دادی...
🎋مبادا بریم اون دنیا ببینیم هیچ کدوم از کارای خوبمون قبول نشده😕
چون حتی کارای خوبمونم صرفا بخاطر دلمون بوده نه بخاطر اطاعت و نزدیکی به خدا
•
•
{🖤⛓️} ☜ #تلنگرانه
{🖤⛓️} ☜ #یارضا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
{🏴🖤}
•
•
🔹رهبر انقلاب سال ۱۳۹۱ :
هنوز به قله نرسیدهایم.
🔹رهبر انقلاب سال ۱۴۰۱ :
به قلهها نزدیک شدهایم.
•
•
{🖤🏴} ☜ #تلنگرانه
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
رفقا اگه موافقد باشید
از به بعد آموزش اینکه چجور امربه معروف نهی از منکر به صورت مجازی انجام بدیم رو
بزارم
ناشناس نظراتتون رو بگید
https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
⊹˚.معرفے🫐 ۫
¹²کتابـے کہ حتما باید بخوانید🦢'
¹- چایت را من شیرین میکنم ☕️💛'
²- یادت باشد 🤏🏽💕'
³-طعمِ شیرین خدا 🤍🌿'
⁴- آزادی انسان [شھید مطھری]🩰🍓'
⁵- ستاره ها چیدنی نیستند✨🤌🏼'
⁶- پسران دوزخ فرزندان قابیل 🔪🌸'
⁷- تنھا گریه کن🥺🌷'
⁸-خالسیاهعربي🚃🎗'
⁹-خداحافظسالار🎻🧡'
¹⁰-دعبلوزلفا🌝🌪'
¹¹-رؤیاینیمهشب🥁🖇'
¹²-مراباخودتببر📦✨'
#معرفی🌸⿻𖨥.
⊹˚. ִֶָ ایدھ🪁
سبزیجات مفید برای کبد^^! -🔦🥥-
↲کـٰاسنـۍ! ‹.🔖🍡.›
↲اسفنـٰاج! ‹.🍒🌿.›
↲چــغندر! ‹.🍊🌸.›
↲کلم بروکلـۍ! ‹.🌻🍔.›
↲گل کلـم! ‹.🎀🚌.›
خــون را پاکسـٰازۍ کرده و از چــرب شدن کبد جلوگیرۍ مـۍکنند! ‹.🌼🐣.›
#ایده🌸⿻𖨥.
#جانم_میرود
#قسمت_105
ــ آخه الان وقت جلسه است؟!
آدم بعد شام، میگیره میخوابه!
باید بیایم جلسه این وقت شب؟!
در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد.
ــ مریم! آخه ساعت ۱۱ شب؛ وقت جلسه بود؟!
مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم.
مهیا به طرف صندلی رفت.
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!
نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یا الله...
ــ بیا تو داداش!
شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛
نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.
مهیا با دست لیوان را پس زد.
ــ راستشو بهم بگو...
ــ راست چی رو؟!
مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت:
ــ می خوای بری سوریه؟!
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
رفقا من امروز بیشتر از یه پارت نمیتونم بزارم اگ تونستم شبم یه پارت میزارم✨
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_34
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از روی صندلی بلند شدم و چمدونم رو دنبال خودم کشیدم.
بلاخره ساعت پرواز فرارسید.
سوار شدن توی اون هواپیما برام سخت بود.
ولی من برای همین داشتم میرفتم، برای اینکه این سختی رو فراموش کنم.
از پلههای هواپیما بالا رفتم و قدم بعدی مو داخل هواپیما گذاشتم.
شماره صندلی توی بلیتم رو با شماره صندلی روبروم مطابقت دادم و روی صندلی نشستم.
کنار دستم یه آقای تقریبا مسنی نشسته بود.
دستم رو زیر چونهام گرفتم و به روبروم نگاه کردم.
از پنجره کنار دستم به پایین نگاه کردم.
هر لحظه داشتیم از زمین دور میشدیم، نفهمیدم کی اونقدر بالا رفتیم که فقط میتونستم ابرها رو ببینم.
دلم برای اینجا تنگ میشد.
دلم برای مامان و بابام تنگ میشد.
دلم برای هدیه هم، تنگ میشد.
نگاهم رو از پنجره گرفتم و به داخل هواپیما آوردم.
با دیدن مرتضی داخل سالن انتظار لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم.
مرتضی با دیدن من خوشحال شد و سریع به سمتم دوید.
خیلی زود فاصله بینمون پر شد و مرتضی رو در آغوش گرفتم.
مرتضی بوی بهشت میداد، بویی که هنوز نفهمیده بودم از کجا سرچشمه گرفته!
مرتضی: اهلا و سهلا یا محمد!
_شکرا، اومدی عراق عربی صحبت میکنی، میخوای به ما پز بدی؟
مرتضی لبخندی زد و گفت:
-عادت کردم، وقتی بهم زنگ زدی گفتی این ساعت میای اینجا بال در آوردم، دلم برات تنگ شده بود.
_شنیدم اینجا برای خودت عیال دست و پا کردی، آره؟
مرتضی لبخندش رو مخفی کرد و گفت:
-با اجازه تون!
_چه خجالتی هم میکشه، توی مملکت خودمون کسی حاضر نبود از یه کیلومتریت رد بشه اونوقت چیشد اینجا؟
مرتضی: دیگه اونطوریهام نبود، در ضمن زن عراقی که نگرفتم.
_میدونم، خبرا رسیده، سادات خانم چطوره؟
مرتضی: تو دیگه خبرات زیاده، همه خوبن، بیا بریم ماشینم رو بدجا پارک کردم.
دستم رو از روی شونه مرتضی برداشتم و دنبالش از فرودگاه بیرون رفتم.
مرتضی: خب اول کجا بریم؟
_نگاهی به گنبد حرم امامعلی(ع) کردم و گفتم:
_بریم حرم.
مرتضی: چشم، هرچی شما بگی!
مرتضی وارد جاده اصلی شد و حرکت کرد.
تابلوهایی که فلششون به سمت حرم بود رو میخوندم و ذوق میکردم.
هر لحظه که به حرم نزدیک تر میشدیم صدای مداحی عربی بیشتر میشد.
با واضح شدن گنبد حرم امیرالمومنین(ع) بیهوا اشک چشمانم رو تار کرد.
چقدر دلم برای این هوا و این حرم تنگ شده بود.
یاد اولین باری که به اینجا اومدم افتادم.
ادامـهدارد . .
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_35
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
هفت سالم بود، نماز خوندن رو اینجا بلد شدم.
بابا دستم رو گرفته بود و دنبال خودش منو میبرد.
منم مثل همسن و سالام همهاش دنبال بازیگوشی بودم.
مدام میخواستم یه دسته گلی به آب بدم که ناگهان دستم از دست بابا رها شد.
توی جمعیت بابا رو گم کرده بودم.
دور خودم میچرخیدم و زیر لب میگفتم:
-بابا، بابا!
تلاشم بیحاصل بود، بغضم داشت میترکید که به کسی برخورد کردم.
داشتم میافتادم که دستم رو گرفت.
یه روحانی بود که ریش های تقریبا بلندی داشت.
کنارش هم چند نفر ایستاده بودند.
روحانی چیزی به عربی گفت که متوجه نشدم و با گریه گفتم:
_بابا!
روحانی حرف بعدیش رو به فارسی گفت:
-بابات رو گم کردی؟
از اینکه داشت فارسی صحبت میکرد تعجب کردم و سریع سرم رو به میانه تایید تکون دادم.
روحانی من رو بلند کرد و توی دستش گرفت.
شخصی که کنارش ایستاده بود گفت:
-آقا اینطوری خوب نیست، بذاریدش زمین ما پدرش رو پیدا میکنیم.
روحانی لبخندی زد و گفت:
-نه، خودم پدرش رو پیدا میکنم.
دو تا دستش رو زیر بغلم گرفت و من رو روی گردنش نشوند.
مردی که کنارش ایستاده بود دوباره گفت:
-آخه اینطوری...
روحانی حرکت کرد و جمعیت با دیدن اون روحانی کنار میرفتند.
روحانی: هروقت پدرت رو دیدی بهم بگو..
مردم همه من رو نگاه میکردند و از کنارمون رد میشدند.
کسی روحانی رو نمیشناخت ولی چون اون روحانی من رو روی سرش گرفته بود باعث شده بود جمعیت لحظهای به ما نگاه کنند.
با دیدن بابا که داشت از کنار خیابون رد میشد فریاد زدم:
_بابا، اوناهاش بابام.
روحانی به مرد کناریش اشاره کرد که بره بابام رو بیاره!
روحانی من رو پایین گرفت و با دستش مچم رو گرفت:
-دیگه دست بابات رو ول نکنی ها.
با اومدن بابا محکم بغلش کردم.
ولی گریه نکردم.
به عقب نگاه کردم، روحانی داشت میرفت.
خواستم دنبالش برم که بابا محکم دستم رو گرفت و گفت:
-کجا میخوای بری؟ گم میشی دوباره!
نگاهم رو از روحانی گرفتم و دنبال بابا راه افتادم.
چهره روحانی رو تا به حال به یاد دارم ولی هنوز که هنوزه پیداش نکردم.
مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱