{🏴🖤}
•
•
بچههیئتیفحشنمیده!
بهشوخییاجدیفرقینمیکنه،
بگذاریدکسانیکهناسزامیگویند،
تنهاکسانیباشندکهحزبالهینیسـتند!
-استاد پناهیان
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
•
•
{🖤🏴} ☜ #تلنگرانه
{🖤🏴} ☜ #یازینب
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
⭕️ «وقتی فرق شرایط ویژه رو نفهمی این میشه »‼️
۰•✾––––––––––––✾•
🔰همونطور که در حالت عادی هم جلوی تابلوی پارک ممنوع پارک میکنید ( و جمهوری اسلامی نخواسته ) حالا اینجا هم یکی پارک کرده ( و جمهوری اسلامی نخواسته ) 😂 .
⚠️ بابا قانون مدار ، بابا مقید به قوانین ، بابا شهروندِ متینِ محترم 😁 ، تو اگه راست میگی سطل اشغالارو آتیش نزن ، اگه راس میگی شیشه بیمارستان نشکن ( اسمش روشه #شرف نداری؟ ) تو اگه انسانی ، آمبولانس رو با مریضش آتیش نزن ، سرباز آتیش نزن ، پارک دوبل بقیه رو چیکار داری ؟
🔴 + سطح محتوای کانال های که براندازان ازش خط میگیرن چجوریه ؟ 🤔 - اینجوری 👆🏽
#مجنون_اباعبدالله_313
#برعندازسوز #تلخند
#براۍ_امام_زمانت_چہ_ڪردی؟
میشه 🙂
یه قول بهم بدی🤝
اگر اینو خوندی برای چهار نفر بفرستی❤️
شاید الان کسایی باشن
که به دعای شما نیاز دارن🥀
دعایی که پنج دقیقه وقتتو نمی گیره😪
اما میتونه یه بیمارو از مرگ نجات بده😔🙂
.
.
.
.
.
دعا برای شفای بیماران
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«اللَّهُمَّ اشْفِهِ بِشِفَائِکَ وَ دَاوِهِ بِدَوَائِکَ وَ عَافِهِ مِنْ بَلَائِکَ وَ تَسْأَلُهُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ أَجْمَعِینَ.»
میدونم حوصله نداری ادامشو بخونی 😔
اما کسایی هستن که به دعای شما نیاز دارن
میدونم حاجت داری 🙂
پس:
برای قبولی حاجتت/
پنج صلوات برای سلامتی امام زمان و شفای
بیماران بکن
حالا به قولی که دادی عمل کن 😉
به چهار نفر بفرست تا اونا هم برای
سلامتی بیماران و سلامتی امام زمان دعا کنن🙂
•••
شاید بعضیا تنهات بزارن،
امـا اونا تو رو با
خدا تنهـا گذاشتن!
حالا تـو هستی و خدا...♡
همه دردهات رو بهش بگو؛
چه کسی بهتر از او؟ :)♥️
[ #بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیعَصلوات📿]
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
-
امامـ #صآدِق عَلیہ السَلامـ :
زَمانے کہ مَهدے ظُهور کُنَد
خُداوَند دَرد و بیمارے را
از هَر مومِنے بَرطَرَف
خواهَد کَرد
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فرموده رهبر معظم انقلاب :
شخصیت شهید ابراهیم هادی
به قدری جاذبه دارد
که آدم را مثل مغناطیس
ب خودش جذب میکند.🌹
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎...
شیش تا ضمیر داریم تو فارسی...
من:)
من:)
من:)
من:)
من:)
من:)
+پس بقیه؟!
همه رفتند کربلا...💔🥀
یعنی دیگه امسالم #جامانده حساب میشیم ارباب؟!🙂💔😭
#دلتنگی_رفاقت2
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
اگه بعد اربعین زنده موندم و یه روزی اومدم حرمت بهت میگم که چقدر سخت بود . .
بهت میگم که جونم به لب رسیده بود و روزا و شبام چطور طی میشد . .
خوش باشی امسالم آقا با زائرات (:
-یک جمله،ختم کلام:
دیگه هیچی حالمو خوب نمیکنه ، الا حرم : )!
وَالسَلام..💔😞
ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎...
ازشپرسیدمزندگیتچطورمیگذرھ؟
گفت:خطخطی
-پیگیرشدمڪهیعنیچی؟
گفت:هینوشتنشھادت
منهیخطزدم💔.
#باگناهشهادتمانراخطنزنیم‼️
#تلنگرانه_رفاقت
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎...
لازم نیست شیطان در فضاے مجازے تو را وارد یڪ سایت شیطانی ڪنھ !!!
همین ڪھ بھ بھانھ ڪار با گوشی
امر پدر و مادرت رو دیر تر انجام بدے ؛
برایش ڪافیست..‼️
#تلنگرانه_رفاقت3
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎...
وَمنازاعماقوجودماینروحسکردم؛
بهاونبالاییاعتمادکنین،ماتوآغوششیم..
🌱.
#پروفایل_رفاقت
#بیوگرافی_رفاقت
#عاشقانه_ای_باخدا
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
سلام😍))
حرفی ، نظری ، انتقادی ، سوالی دارید ناشناس بگید
https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
یه بعضی از دوستان هم راجبه همجنسگرایی یه چیزایی گفتن، کع خب من اونا رو نمیتونم بزارم تو کانال
و این چند روز سرم خیلی شلوغه الان نمیتونم جوابشون بدم
ولی سعی می کنم تا چند روز آینده راجبش حرف بزنم✨
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_108
شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت.
در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد.
شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ زنم داخله!
ــ نمیشه برید تو...
ــ چرا؟!
ــ چرا نداره! پزشک داخله!
شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند.
ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟!
ــ من از کجا بدونم آخه؟!
اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید.
ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟!
شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت.
ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!!
در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت.
ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره!
محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد.
ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟!
یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت:
ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا!
شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت.
همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد.
ــ اینجا چه خبره؟!
پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد.
ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش...
به طرف شهاب برگشت.
ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه...
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه.
ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید.
دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود...
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.
در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_109
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیامرستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار
تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!
پلک های مهیا تکان خورد.
**
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند.
شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید.
الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت...
خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز
صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد.
از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت.
با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت.
پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت:
ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه.
ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت.
ــ چه عجب! بیدار شدی شما!
کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.
شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ شهاب! من اشتها ندارم.
شهاب اخمی کرد.
ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری.
و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید.
ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن...
تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.
مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.
دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد.
ــ شهاب! بخواب! خسته ای...
شهاب لبخندی زد.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄