eitaa logo
"پشت خاکریز های عشق"
1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
20 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با دعای شهادت برای ادمین های کانال حلال:) https://daigo.ir/secret/7274541813 سوالی دارید شنوا هستم آیدی مدیر: @moridi_8989 @R_m1720 آیدی چالش: @R_m1720
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️ ۰•✾––––––––––––✾• 🔰رابطه دوست دختر پسری👇: حتما بخوانید ⚠️ ؟
⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️ ۰•✾––––––––––––✾• 🔰رابطه دوست دختر پسری⚠️
⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️ ۰•✾––––––––––––✾• 🔰رابطه دوست دختر پسری⚠️ ؟
⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️ ۰•✾––––––––––––✾• 🔰رابطه دوست دختر پسری⚠️
⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️ ۰•✾––––––––––––✾• 🔰رابطه دوست دختر پسری⚠️
از علل بسیار جدی گرایش به جنس مخالف...🧲 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ علت گرایش به جنس مخـالف چیه؟🤫 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ↫ ؟ ↫
شاید یه زندگی رو عوض کردی🙂🌱 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ علت گرایش به جنس مخـالف چیه؟🤫 ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ↫ ؟ ↫
وضعیت‌توییتر:
همینا‌تند‌تند‌شعار‌نمیدن‌میگن‌زن‌کالا‌نیست و‌این‌حرفا؟🗿
اسمت‌نحسه، خونِت‌نحسه، پدرت‌نحسه، هرجا‌تو‌شعار‌ها‌اسم‌تو‌اومد‌خون‌ریخته‌شد هرجا به اسم تو حرکتی انجام شد خون ریخته‌شد نمی‌دونم‌شاید‌همه‌ش‌از‌؛اون‌دروغی‌که پدرت‌گفت‌شروع‌شد از‌موقعی‌که‌به دروغ گفت‌باتوم‌زدن‌تو‌سر دختر‌من نمیدونم‌فقط‌کاش‌هیچ‌اسمی‌ازت‌نبود...
همتون‌توی‌خون‌اون‌دختر‌شریکید
اسلحه ای استراتژیک جهت نابودی رژیم کودک کش✌️🏻😎
وای خوش به حالت🥲 ماروهم دعا کن:) توهم حلال کن:)
حقیقتش خیلی به دلم نشست...
https://EitaaBot.ir/counter/r9ze !کم‌‌نذارید‌برایِ‌ آقا
اگه هروز یک صلوات بفرستیم واسه آقا ممکنه یه روز از غیبت امام زمان کم بشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زودی ، شما هم راهی می‌شوید... 🎥نماهنگ کاری از دهه هشتاد و نودی های لنگرود Waiting... https://eitaa.com/joinchat/3125936189C5b80f80440
🛑‼️ مسابقه‌ی عظیم فرهنگیِ «شعور عاشورایی»‼️🛑 (مجموعه‌ی ۴۰ پیامِ تأثیرگذار از مکتب عاشورا) 🎁 جوایز ارزنده‌ی این مسابقه‌ی کشوری، در اوّلین قدم ۵۰ میلیون تومان برای عموم هم‌وطنان (شرح در پوستر) 📜 چنانچه در جمع برندگان از فرهنگیان گرانقدر باشند، علاوه بر جایزه‌ی نقدی، «تقدیرنامه‌ی استانی» با امضای مدیرکل آموزش و پرورش خراسان رضوی تقدیم خواهد شد. 💎 و ارزشمندترین جایزه‌ی مسابقه که محتوای آن است! ✅ ثبت‌نام در مسابقه و دریافت منبعِ مطالعاتیِ آزمون از طریق: 🌐 zil.ink/maktab_ashoora 💠 ثبت‌نام برای عمومِ هم‌وطنان، آزاد و رایگان است! 🔺 @RooyinDezh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 بشنویم | دین همان انسانیّت است و انسانیّت همان دین‼️ 🔮 برگرفته از پیام شماره‌ی «۸» از مجموعه‌ی ۴۰تاییِ (منبعِ مطالعاتیِ ) ♨️ ثبت‌نام در مسابقه همراه با ۵۰ میلیون تومان جایزه‌ی نقدی برای عموم هم‌وطنان: 🌐 zil.ink/maktab_ashoora 🔖 همچنین، به فرهنگیانِ عزیزی که در جمعِ برندگان باشند، (علاوه بر جایزه‌ی نقدی) تقدیرنامه‌ی استانی نیز اهدا می‌شود. 🔺 @RooyinDezh
⭕️ فوری‼️ ⭕️ فوری‼️ 📣 آنلاینِ «شعور عاشورایی»‼️ 🎁 به همراه ۸ جایزه‌ی ۲۰۰ هزار تومانی 🎯 با هدف ایجاد انگیزه‌ی بیشتر و سریع‌تر برای مطالعه‌ی جزوه‌ی بسیار مفیدِ «شعور عاشورایی» و افزایش آمادگی برای شرکت در آزمون اصلیِ مسابقه (شرح در پوستر) ⏰ زمان برگزاری پیش‌آزمونِ آنلاین: جمعه ۱۰ شهریور ماه، از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب ⚠️ چند تذکّرِ مهم‼️ 1️⃣ کسانی که در مسابقه‌ی اصلی «شعور عاشورایی» ثبت‌نام کرده‌اند، برای شرکت در ، نیازی به ثبت‌نامِ مجدّد ندارند؛ امّا سایر عزیزان، برای شرکت در این ، ابتدا باید از طریق لینک زیر، در مسابقه‌ی اصلی ثبت‌نام کنند👇 🌐 zil.ink/maktab_ashoora 2️⃣ آزمون اصلیِ مسابقه‌ی عظیمِ «شعور عاشورایی» با ۵۰ میلیون تومان جایزه‌ی نقدی و تقدیرنامه‌ی استانی برای برندگانِ فرهنگی (علاوه بر جایزه‌ی نقدی آن‌ها)، طبق قرار قبلی، در روزهای ۱۹ و ۲۰ شهریور ماه برگزار می‌شود. 3⃣ برای دریافت لینک پیش‌آزمون، حضور در کانال «رویین‌دژ» به آدرس👇 🆔 @RooyinDezh در یکی از پیام‌رسان‌ها، الزامی است❗️ 🔺 @RooyinDezh
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_41 🧡 🎻 فاطمه نذاشت چیز دیگه‌ای بگم که گفت: -آقا حامد نگه دارید دیگه، مگه نمی‌بینید حالش خوب نیست. حامد: باشه. حامد زد بغل جاده و ماشین رو نگه داشت. با متوقف شدن ماشین از ماشین پیاده شدم. داشتم کنترلم رو از دست می‌دادم که دستم رو به درخت داخل پیاده رو تکیه دادم. فاطمه کنارم ایستاد و گفت: -چی‌شد؟ خواستم جواب فاطمه رو بدم که حامد از داخل ماشین گفت: -چت شده هدیه؟ فاطمه: چیزیش نیست، فشارش افتاده، به خاطر ماشینه. اشک داخل چشمام رو پاک کردم و گفتم: _دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم، بیشتر از این توی ماشین می‌موندم حامد همه چیز رو می فهمید. فاطمه: نمی‌تونیم که اینجا بمونیم، دیر میشه! حامد: باشه بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ! _تماس رو قطع کرد، بریم. فاطمه رو دستم رو گرفت و کمکم کرد که سوار ماشین بشم. حامد: بهتری هدیه؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _راه بیفت داره دیر میشه. حامد: باشه. با راه افتادن ماشین قطره اشکی از چشمانم به پایین روانه شد. صورتم رو به سمت شیشه گرفتم تا حامد اشکم رو نبینه. با رسیدن به جلوی محضر اشکم رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. مامان و بابا زودتر از ما رسیده بودن. رو به مهدیار کردم و گفتم: _هنوز نیومدند؟ مهدیار به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت: -اونجان. به جایی که مهدیار اشاره کرد نگاه کردم. مامان و بابای رضا به این سمت اومدند. بعد از احوال پرسی با مامان بابای رضا، رضا هم داشت به این سمت می‌اومد. نگاهم رو برگردوندم و به در و تابلوی محضر نگاه کردم. صدای برخورد وحشتناکی همراه با صدای کشیده شدن چرخ ماشین به گوشم خورد. بعدش صدای جیغ مامان رضا توجهم رو جلب کرد. برگشتم و به خیابون نگاهی کردم. رضا خون‌آلود نقش بر زمین شده بود. با دیدن اون صحنه و رضا توی اون حالت، زبونم بند اومده بود. مامان رضا بالا سرش نشست و مدام گریه می‌کرد. بابای رضا گوشی توی دستش بود و داشت با اورژانس صحبت می‌کرد. به سمت رضا قدم برداشتم. بدنش خونی بود و صورتش زخمی شده بود. با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشک‌هام رو رها کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_42 🧡 🎻 با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشک‌هام رو رها کردم. ناخوداگاه روی زمین زانو زدم، آخرین صدایی که شنیدم، صدای آژیر آمبولانس بود. چشمام رو باز کردم. روی تخت اتاقم خوابیده بودم و روی دستم جای سِرُم بود. سرم خیلی درد می‌کرد، به سختی از جام بلند شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد. خودم رو به پنجره رسوندم و به حیاط چشم دوختم. بابا در رو باز کرد و بابای رضا وارد حیاط شد. بابا: حال رضا چطوره؟ بابای‌رضا: چی‌بگم؟ جفت پاهاش شکستند، کل صورتش کشیده شده به زمین. بابا: خدا به خیر بگذرونه، ان‌شاءالله خوب میشه نگران نباش. بابای‌رضا: دیدی چطور مراسم عقد خراب شد؟ بابا: اشکال نداره، وقتی حال رضا خوب شد می‌ریم برای مراسم عقد. بابای‌رضا نیشخندی زد و گفت: -اینا همه‌اش نشونه‌ است. بابا: چه نشونه‌ای؟ بابای‌رضا: ول کن، بذار دهنم بسته بمونه. بابا دست بابای‌رضا رو گرفت و گفت: -درست حرف بزن ببینم چی‌میگی؟ بابای‌رضا فریاد زد و گفت: -دخترت شومه علی، دخترت نحسه! با شنیدن این جمله اشک‌هام یکی پس از دیگری جاری شد. بالشت رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه‌‌هام رو کسی نشنوه! بابا: چی‌داری می‌گی جواد؟ تو داری تو چشمای من نگاه می‌کنی این چیزارو بهم میگی؟ بابای‌رضا: بهت که گفتم بذار دهنم بسته بمونه، دیدی که امروز چی‌شد؟ بابا: این یه حادثه بود، میتونست هروقتی اتفاق بیفته. بابای‌رضا: با این حرف‌ها فقط خودمون رو گول می‌زنیم، حالا می‌فهمم چرا می‌خواستی یه عقد بی‌سروصدا داشته باشیم، چون خودت هم می‌دونستی دخترا بد یمنه! با گفتن این حرف بابا دستش رو بلند کرد و روی صورت بابای‌رضا خوابوند. بابا: جواد، من و تو بیست ساله باهم رفیقیم، ولی تو حرفایی زدی که مجبور شدم چشمم رو روی این بیست‌سال رفاقت ببندم و... بابای‌رضا: جمع کن بابا، بیست‌ساله رفیقیم، از نظر من این ازدواج منتفیه، والسلام. با صدای بسته شدن در نگاهم پر از بغضم رو به وسایلای روی میز دوختم. همه‌شون رو رضا و خونواده‌شون خریده بودند، النگو و... با دستم گردنبندی که دور گردنم بود‌ رو بالا گرفتم. با یه حرکت از گردنم کشیدمش و پرتش کردم روی زمین. راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اورژانس شدم. دو تا پرستاری که کنار ورودی اورژانس ایستاده بودند با دیدن من شروع کردن به پچ‌پچ کردن! دیگه طاقت نداشتم که اینهمه پشت سرم حرف در بیارن. خواستم به سمتشون برم که خانم مقدسی دستم رو گرفت. با تعجب به خانم‌مقدسی نگاه کردم که گفت: -هدیه، بیا اتاق من کارت دارم. دنبال خانم مقدسی وارد اتاقش شدم و روی صندلی روبروی میزشون نشستم. _بله خانم‌مقدسی جان؟ خانم‌مقدسی: شنیدم چه اتفاقی افتاده و شنیدم که بعضی‌ها چی پشت سرت میگن، اگه به حرفاشون توجه نکنی خیلی زود این چرت و پرت ها از دهن همه میفته، ولی اگه بخوای واکنش نشون بدی که دیگه وضعیت معلومه! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _بله خانم درست می‌گید. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱