⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️
۰•✾––––––––––––✾•
🔰رابطه دوست دختر پسری⚠️
#پارت3
#براۍ_امام_زمانت_چہ_ڪردی؟
⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️
۰•✾––––––––––––✾•
🔰رابطه دوست دختر پسری⚠️
#پارت4
#براۍ_امام_زمانت_چہ_ڪردی
⭕️«علت گرایش به جنس مخالف»❗️
۰•✾––––––––––––✾•
🔰رابطه دوست دختر پسری⚠️
#پارت5
#براۍ_امام_زمانت_چہ_ڪردی
از علل بسیار جدی گرایش به جنس مخالف...🧲
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
علت گرایش به جنس مخـالف چیه؟🤫
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #علت_گرایش_به_جنس_مخالف؟
↫ #روانشناسی
↫ #پارت6
شاید یه زندگی رو عوض کردی🙂🌱
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
علت گرایش به جنس مخـالف چیه؟🤫
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #علت_گرایش_به_جنس_مخالف؟
↫ #روانشناسی
↫ #پایان
اسمتنحسه، خونِتنحسه، پدرتنحسه، هرجاتوشعارهااسمتواومدخونریختهشد
هرجا به اسم تو حرکتی انجام شد خون ریختهشد
نمیدونمشایدهمهشاز؛اوندروغیکه پدرتگفتشروعشد
ازموقعیکهبه دروغ گفتباتومزدنتوسر دخترمن
نمیدونمفقطکاشهیچاسمیازتنبود...
هدایت شده از حسینِزمانه-🇵🇸
https://EitaaBot.ir/counter/r9ze
!کمنذاریدبرایِ آقا
اگه هروز یک صلوات بفرستیم واسه آقا ممکنه یه روز از غیبت امام زمان کم بشه...
#انتشار_بدیم
هدایت شده از 🔹کانون شهید محسن فخری زاده🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیزر
به زودی ، شما هم راهی #مسیر_بهشت میشوید...
🎥نماهنگ #مسیر_بهشت کاری از دهه هشتاد و نودی های لنگرود
Waiting...
https://eitaa.com/joinchat/3125936189C5b80f80440
هدایت شده از رویین دژ
🛑‼️ مسابقهی عظیم فرهنگیِ «شعور عاشورایی»‼️🛑
(مجموعهی ۴۰ پیامِ تأثیرگذار از مکتب عاشورا)
🎁 جوایز ارزندهی این مسابقهی کشوری، در اوّلین قدم ۵۰ میلیون تومان برای عموم هموطنان (شرح در پوستر)
📜 چنانچه در جمع برندگان از فرهنگیان گرانقدر باشند، علاوه بر جایزهی نقدی، «تقدیرنامهی استانی» با امضای مدیرکل آموزش و پرورش خراسان رضوی تقدیم خواهد شد.
💎 و ارزشمندترین جایزهی مسابقه که محتوای آن است!
✅ ثبتنام در مسابقه و دریافت منبعِ مطالعاتیِ آزمون از طریق:
🌐 zil.ink/maktab_ashoora
💠 ثبتنام برای عمومِ هموطنان، آزاد و رایگان است!
#مسابقه_شعور_عاشورایی
#جبهه_مقاومت_فرهنگی_رویین_دژ
🔺 @RooyinDezh
هدایت شده از رویین دژ
دین همان انسانیت است و انسانیت همان دین.mp3
5.47M
🎧 بشنویم | دین همان انسانیّت است و انسانیّت همان دین‼️
🔮 برگرفته از پیام شمارهی «۸» از مجموعهی ۴۰تاییِ #پیامهای_مکتب_عاشورا (منبعِ مطالعاتیِ #مسابقه_شعور_عاشورایی)
♨️ ثبتنام در مسابقه همراه با ۵۰ میلیون تومان جایزهی نقدی برای عموم هموطنان:
🌐 zil.ink/maktab_ashoora
🔖 همچنین، به فرهنگیانِ عزیزی که در جمعِ برندگان باشند، (علاوه بر جایزهی نقدی) تقدیرنامهی استانی نیز اهدا میشود.
#پادکست
#نشر_حداکثری
🔺 @RooyinDezh
هدایت شده از رویین دژ
⭕️ فوری‼️ ⭕️ فوری‼️
📣 #پیشمسابقه آنلاینِ «شعور عاشورایی»‼️
🎁 به همراه ۸ جایزهی ۲۰۰ هزار تومانی
🎯 با هدف ایجاد انگیزهی بیشتر و سریعتر برای مطالعهی جزوهی بسیار مفیدِ «شعور عاشورایی» و افزایش آمادگی برای شرکت در آزمون اصلیِ مسابقه (شرح در پوستر)
⏰ زمان برگزاری پیشآزمونِ آنلاین:
جمعه ۱۰ شهریور ماه، از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب
⚠️ چند تذکّرِ مهم‼️
1️⃣ کسانی که در مسابقهی اصلی «شعور عاشورایی» ثبتنام کردهاند، برای شرکت در #پیشمسابقه، نیازی به ثبتنامِ مجدّد ندارند؛ امّا سایر عزیزان، برای شرکت در این #پیشمسابقه، ابتدا باید از طریق لینک زیر، در مسابقهی اصلی ثبتنام کنند👇
🌐 zil.ink/maktab_ashoora
2️⃣ آزمون اصلیِ مسابقهی عظیمِ «شعور عاشورایی» با ۵۰ میلیون تومان جایزهی نقدی و تقدیرنامهی استانی برای برندگانِ فرهنگی (علاوه بر جایزهی نقدی آنها)، طبق قرار قبلی، در روزهای ۱۹ و ۲۰ شهریور ماه برگزار میشود.
3⃣ برای دریافت لینک پیشآزمون، حضور در کانال «روییندژ» به آدرس👇
🆔 @RooyinDezh
در یکی از پیامرسانها، الزامی است❗️
#مسابقه_شعور_عاشورایی
#جبهه_مقاومت_فرهنگی_رویین_دژ
🔺 @RooyinDezh
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_41
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه نذاشت چیز دیگهای بگم که گفت:
-آقا حامد نگه دارید دیگه، مگه نمیبینید حالش خوب نیست.
حامد: باشه.
حامد زد بغل جاده و ماشین رو نگه داشت.
با متوقف شدن ماشین از ماشین پیاده شدم.
داشتم کنترلم رو از دست میدادم که دستم رو به درخت داخل پیاده رو تکیه دادم.
فاطمه کنارم ایستاد و گفت:
-چیشد؟
خواستم جواب فاطمه رو بدم که حامد از داخل ماشین گفت:
-چت شده هدیه؟
فاطمه: چیزیش نیست، فشارش افتاده، به خاطر ماشینه.
اشک داخل چشمام رو پاک کردم و گفتم:
_دیگه نمیتونستم ادامه بدم، بیشتر از این توی ماشین میموندم حامد همه چیز رو می فهمید.
فاطمه: نمیتونیم که اینجا بمونیم، دیر میشه!
حامد: باشه بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ!
_تماس رو قطع کرد، بریم.
فاطمه رو دستم رو گرفت و کمکم کرد که سوار ماشین بشم.
حامد: بهتری هدیه؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_راه بیفت داره دیر میشه.
حامد: باشه.
با راه افتادن ماشین قطره اشکی از چشمانم به پایین روانه شد.
صورتم رو به سمت شیشه گرفتم تا حامد اشکم رو نبینه.
با رسیدن به جلوی محضر اشکم رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
مامان و بابا زودتر از ما رسیده بودن.
رو به مهدیار کردم و گفتم:
_هنوز نیومدند؟
مهدیار به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت:
-اونجان.
به جایی که مهدیار اشاره کرد نگاه کردم.
مامان و بابای رضا به این سمت اومدند.
بعد از احوال پرسی با مامان بابای رضا، رضا هم داشت به این سمت میاومد.
نگاهم رو برگردوندم و به در و تابلوی محضر نگاه کردم.
صدای برخورد وحشتناکی همراه با صدای کشیده شدن چرخ ماشین به گوشم خورد.
بعدش صدای جیغ مامان رضا توجهم رو جلب کرد.
برگشتم و به خیابون نگاهی کردم.
رضا خونآلود نقش بر زمین شده بود.
با دیدن اون صحنه و رضا توی اون حالت، زبونم بند اومده بود.
مامان رضا بالا سرش نشست و مدام گریه میکرد.
بابای رضا گوشی توی دستش بود و داشت با اورژانس صحبت میکرد.
به سمت رضا قدم برداشتم.
بدنش خونی بود و صورتش زخمی شده بود.
با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_42
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
ناخوداگاه روی زمین زانو زدم، آخرین صدایی که شنیدم، صدای آژیر آمبولانس بود.
چشمام رو باز کردم.
روی تخت اتاقم خوابیده بودم و روی دستم جای سِرُم بود.
سرم خیلی درد میکرد، به سختی از جام بلند شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد.
خودم رو به پنجره رسوندم و به حیاط چشم دوختم.
بابا در رو باز کرد و بابای رضا وارد حیاط شد.
بابا: حال رضا چطوره؟
بابایرضا: چیبگم؟ جفت پاهاش شکستند، کل صورتش کشیده شده به زمین.
بابا: خدا به خیر بگذرونه، انشاءالله خوب میشه نگران نباش.
بابایرضا: دیدی چطور مراسم عقد خراب شد؟
بابا: اشکال نداره، وقتی حال رضا خوب شد میریم برای مراسم عقد.
بابایرضا نیشخندی زد و گفت:
-اینا همهاش نشونه است.
بابا: چه نشونهای؟
بابایرضا: ول کن، بذار دهنم بسته بمونه.
بابا دست بابایرضا رو گرفت و گفت:
-درست حرف بزن ببینم چیمیگی؟
بابایرضا فریاد زد و گفت:
-دخترت شومه علی، دخترت نحسه!
با شنیدن این جمله اشکهام یکی پس از دیگری جاری شد.
بالشت رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریههام رو کسی نشنوه!
بابا: چیداری میگی جواد؟ تو داری تو چشمای من نگاه میکنی این چیزارو بهم میگی؟
بابایرضا: بهت که گفتم بذار دهنم بسته بمونه، دیدی که امروز چیشد؟
بابا: این یه حادثه بود، میتونست هروقتی اتفاق بیفته.
بابایرضا: با این حرفها فقط خودمون رو گول میزنیم، حالا میفهمم چرا میخواستی یه عقد بیسروصدا داشته باشیم، چون خودت هم میدونستی دخترا بد یمنه!
با گفتن این حرف بابا دستش رو بلند کرد و روی صورت بابایرضا خوابوند.
بابا: جواد، من و تو بیست ساله باهم رفیقیم، ولی تو حرفایی زدی که مجبور شدم چشمم رو روی این بیستسال رفاقت ببندم و...
بابایرضا: جمع کن بابا، بیستساله رفیقیم، از نظر من این ازدواج منتفیه، والسلام.
با صدای بسته شدن در نگاهم پر از بغضم رو به وسایلای روی میز دوختم.
همهشون رو رضا و خونوادهشون خریده بودند، النگو و...
با دستم گردنبندی که دور گردنم بود رو بالا گرفتم.
با یه حرکت از گردنم کشیدمش و پرتش کردم روی زمین.
راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اورژانس شدم.
دو تا پرستاری که کنار ورودی اورژانس ایستاده بودند با دیدن من شروع کردن به پچپچ کردن!
دیگه طاقت نداشتم که اینهمه پشت سرم حرف در بیارن.
خواستم به سمتشون برم که خانم مقدسی دستم رو گرفت.
با تعجب به خانممقدسی نگاه کردم که گفت:
-هدیه، بیا اتاق من کارت دارم.
دنبال خانم مقدسی وارد اتاقش شدم و روی صندلی روبروی میزشون نشستم.
_بله خانممقدسی جان؟
خانممقدسی: شنیدم چه اتفاقی افتاده و شنیدم که بعضیها چی پشت سرت میگن، اگه به حرفاشون توجه نکنی خیلی زود این چرت و پرت ها از دهن همه میفته، ولی اگه بخوای واکنش نشون بدی که دیگه وضعیت معلومه!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله خانم درست میگید.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_43
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خانممقدسی: منو مثل خواهر بزرگترت بدون، خیلی دوست دارم کمکت کنم.
_لطف دارید شما.
خانممقدسی: بگذریم، ازت یه خواهشی داشتم.
_خانم مقدسی شما باید امر کنید.
خانممقدسی: نه امری نیست، راستش ما یه حاجخانم پیری داریم که از آشناها هستند، پرستارشون یه چند روزی مرخصی گرفتند و رفتند، ما هم دنبال پرستار خیلی گشتیم و چند تا هم بردیم پیششون ولی خب قبول نکردند، چون این حاجخانم ما یکم حساسه، ازت میخوام سه روز این کار رو برام انجام بدی.
_چه کاری؟
خانممقدسی: تو اخلاقت خیلی خوبه، مطمئنم حاجخانم توی اولین نگاه عاشقت میشه، ازت میخوام سه روز پرستاری این حاجخانم مارو به عهده بگیری.
در جواب خانم مقدسی فقط سکوت کرده بودم.
خانممقدسی: راستی اینو یادم رفته بود بگم، حقوقی که دریافت میکنی دوبرابر حقوق کار توی بیمارستانه، پس از این لحاظ خیالت راحت باشه.
_نه مسئله پولش نیست، آخه کار بیمارستان رو چیکار کنم؟
خانممقدسی: برات مرخصی رد میکنم، ببین اگه دوست نداری یا هرچیز دیگهای بهم بگو، مطمئن باش ناراحت نمیشم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه، فقط باید خونوادهام هم اجازه بدند.
خانممقدسی: اجازه میدن، خونهاین حاجخانم هم زیاد از خونهتون دور نیست.
خانممقدسی کلید انداخت و در رو باز کرد.
خانممقدسی وارد حیاط شد و گفت:
-حاجخانم خونهای؟
از داخل خونه صدای خانمی اومد که گفت:
-بله زهرا جان، خونه نباشم کجا باشم.
خانممقدسی به من اشاره کرد که بیام تو.
وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم.
حاجخانم از خونه بیرون اومد و بالای پله های حیاط ایستاد.
خانم زیاد پیری نبود و لبخند دلنشین روی لبش حس دلنشینی بهم میداد.
خانممقدسی: یادته میگفتم یه خانم پرستاری هست ماه، خوشاخلاق، نجیب؟
خانم مقدسی به من اشاره کرد و ادامه داد:
-ایناهاش، اسمش هدیه اس.
حاجخانم نگاهی به من کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم:
_سلام.
حاجخانم: علیک سلام، زهرا ازت خیلی تعریف میکرد.
_خانممقدسی جان لطف دارند، وگرنه ما هم پر از بدیایم.
حاجخانم: به نظر میاد دختر خوبی هستی.
خانممقدسی: بله گفتم که بهتون.
حاجخانم: باشه بیاید تو.
خانممقدسی: من دیگه میرم، این هدیه و اینم شما.
خانم مقدسی دستم رو گرفت و گفت:
-ببینم چیکار میکنی، من دیگه برم که کلی کار دارم.
لبخندی زدم و بعد از رفتن خانممقدسی وارد هال خونه شدم.
شیشههای در رنگی بودند و نور آفتاب رنگهاش رو داخل خونه پخش کرده بود.
پشتی های زیبا و خوشرنگی که دور تا دور خونه چیده شده بودند زیبایی خاصی به خونه داده بود.
با صدای حاجخانم بهشون نگاه کردم.
حاجخانم: میخوای تا شب همونجا وایستی؟ بیا برای خودت چایی بریز.
_چشم، برای شماهم بریزم؟
حاجخانم: برای منم بریز.
وارد آشپزخونه شدم، با دیدن سماوری که اونجا بود برقی داخل چشمانم زده شد.
چقدر از این سماورا خوشم میاومد.
دو تا استکان چایی ریختم و جلوی خودم و حاجخانم گذاشتم.
روبروی حاجخانم نشستم و به بافتنی توی دستش نگاه کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱