eitaa logo
"پشت خاکریز های عشق"
1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
20 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با دعای شهادت برای ادمین های کانال حلال:) https://daigo.ir/secret/7274541813 سوالی دارید شنوا هستم آیدی مدیر: @moridi_8989 @R_m1720 آیدی چالش: @R_m1720
مشاهده در ایتا
دانلود
پوشیدن عبای اسلامی توی فرانسه ممنوع شد... +نه تو نمیفهمی فرانسه مهد ازادیه💀
بازداشت مهدی یراحی ربطش به مظلومیت خوزستان چیه آقای چاوشی؟🗿
💠 ‌ پوشیدن عبای اسلامی توی فرانسه ممنوع شد. 🔸 یعنی دولت فرانسه می خواد زنان مسلمان رو مجبور کنه به تظاهر به بی دینی؟! ما فکر می کردیم توی مهد دمکراسی ، هر کی هر جور دلش بخواد زندگی می کنه؟! 🌐 | بدون تعارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 من خدا رو قبول ندارم! 🔻 خدایی که نمی‌بینین رو چجوری می‌پرستین؟ 🔻 آدمی که عقل و وجدان داره چه احتیاجی به خدا و قرآن و ... داره؟ 🎙استادی شجاعی 🌐 | بدون تعارف
کاربر آمریکایی:ایران اولین کشوری است که ایالات متحده را مجبور می‌کند تمام پول های مسدود شده خود را آزاد کند. 👤 Jackson Hinkle 🌐 | بدون تعارف
ولی قبول کنید شهید زندگی کردن کارِ هرکی نیست. 🗣 حسین هرندی 🌐 | بدون تعارف
رفقا از فعالیت های کانال راضی هستید؟ نظری ، انتقادی ، پیشنهادی دارید ناشناس بگید https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
اینکه اصلاح طلبا همچنان از فتنه مهسا حمایت می‌کنن، دلیلش فقط اینه: . اصلاح‌طلبان بزرگترین سرمایه اسرائیل در ایران هستند/ نتانیاهو. . آن‌ها به نیابت از ما با جمهوری اسلامی درگیرند/ شیمون پرز. 🗣 محمدمهدی‌مصلحی🇮🇷🏴 🌐 | بدون تعارف
واییییی😂😂 محرم میوفته تو ماه رمضون
تا لب مرز بری ولی نتونی بری کربلا:)🥲💔
تبادل انجام بدید
تا لب مرز رفتی؟
اوهوم🥲💔
واااااای خدااا چععع بد☹
🚶🏼‍♀🚶🏼‍♀هعیییی خیلی سخته
🔘ممد از اکانت های انقلابی توییتر است که هرزگاهی چنین توییت هایی میزند و همه رو سرکار میذاره😄 ♦️جالبه هیچکس نمیره اکانتش باز کنه ببینه و کلی برانداز تشویقش کردند و کلی انقلابی ازش نقد کردند🤣 🔺خلاصه ممد خودیه؛ ماه رمضون هم با ماه صفر هیچوقت یکی نمیشه مثل این میمونه بگی مرداد با اسفند یکی بشه😁 واقعا سواد رسانه چیز عجیبی است و بارها من این نکات تست کردم و خیلی از اهالی رسانه نفهمیدند. 🔻 هر وقت مطلب عجیبی دیدید اولین کار این است که اکانت شخص پیدا کنید و چندتا مطلبش بخونید، مثلا اگر اکانت ممد باز کنید میفهمید انقلابی است.
بله ظاهر اگن نخبه ای که برانداز بود بر اندلز نبود یه انقلابی بود که هممون رو سرکار گذاشته بود
به قول بچه های ده هشتادی ایسگا شدیم
💔 رسول:یعنی چی این نیروی جدیده؟! محمد:رسول جان یعنی این آقای جوون جای فرشید اومده و میخواد‌..... رسول:نمیخواممم...نمیخوام نیاد ...مگه نیروی جدید کم داریم! برو بیرون ..ما به تو نیاز نداریم به نیروی جدید نیاز نداریم ! محمد:بس کن رسول! داشتی میخوندی ؟! آخ ببخشید بیا داخل ! https://eitaa.com/joinchat/638582965C72e0004665
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا‌کسی‌به‌غیر‌تومارا‌محل‌نداد....💔🚶🏻‍♂ «‌‌‏ أعانَ اَللهُ قلباً تُمنى ما لَيسَ مكتوباً له» - خدا یاری‌ کند قلبی را که در آرزوی چیزی‌ست که تقدیرش نیست... ":💔=https://eitaa.com/karbalai_1401 خسته‌شدم‌بس‌که‌یه‌کنج‌از‌حرمو‌خوندم:( ":💔=https://eitaa.com/karbalai_1401 🤞🏾💔
وسلامی‌به‌گوارایی‌چای‌عراقی‌ازسمت‌ماایرانیابه‌اربابمون(: 🥺 https://eitaa.com/karbalai_1401 https://eitaa.com/karbalai_1401 https://eitaa.com/karbalai_1401
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم. محسن گفت: _ میخوای بده ما میگیرم. ــ نه محسن جان ممنون. اونجا میبینمتون! شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ای گفت و ماشین را روشن کرد. از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت. ــ خوابت میاد؟! مهیا خسته سرش را تکان داد. ــ چقدر بهت گفتم بخواب! ــ نمی تونستم! نگاهش را به بیرون دوخت. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود. کنار داروخانه ایستاد. ــ من میرم داروهات رو بگیرم. مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد... به خانه رسیدند. شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. مهیا بازوی شهاب را گرفت. هنوز سرگیجه داشت. شهاب، دکمه آیفون را فشار داد. در باز شد. همه به استقبالشان آمدند. شهین خانوم اسپند را چند بار دور سر مهیا، چرخاند و گونه اش را بوسید؛ و اشک هایش را پاک کرد. مهیا لبخند مهربانی، به رفتار مادرانه شهین خانوم زد. بعد از شهین خانوم، احمد آقا و مهلا خانم مهیا را درآغوش گرفتند. مهلا خانم، کلی در آغوش مهیا گریه کرد. که با اشاره شهاب به مادرش؛ شهین خانوم، مهلا خانم را از مهیا جدا کرد. محمد آقا، پدرانه بوسه ای به سر مهیا زد، و سلامت باشی گفت. همه به اتاق پذیرایی، رفتند. مهیا خیلی خسته بود و سرگیجه داشت. نگاه خسته اش را به چشمان سرخ شهاب، دوخت. شهاب، متوجه نگاه خسته مهیا شد. به او لبخندی زد و رو به جمع گفت: ــ با اجازتون مهیا بره تو اتاقش، استراحت کنه. اصلا نتونست بخوابه. احمد آقا لبخندی زد. ــ آره پسرم. تو هم برو استراحت کن. از دیشب نخوابیدی. شهاب لبخندی زد و سری تکان داد و به اتاق مهیا رفتند. مهلا خانم، سریع رختخوابی کنار تخت مهیا انداخت و از اتاق خارج شد. ــ من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم لباسات رو عوض کن. از اتاق خارج شد. به سمت سرویس بهداشتی رفت. آبی به صورتش زد، تا کمی از خستگیش کم شود. صورتش را خشک کرد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ مریم جان یه لیوان آب بده، باید مهیا داروشو بخوره. ــ چشم داداش! شهاب، به دیگ بزرگ آش نگاه کرد. مریم لیوان را به دستش داد، تشکری کرد و به طرف اتاق رفت. در را زد و وارد شد. مهیا روی تختش دراز کشیده بود. شهاب به سمتش رفت و روی تخت نشست. لیوان را به دستش داد و کیسه داروها را باز کرد و قرص ها را به سمتش گرفت. ــ داروهات رو بخور. مهیا آرام تشکری کرد و داروهایش را خورد. شهاب لیوان را از او گرفت و روی پاتختی گذاشت. ــ گشنت که نیست؟! مهیا نگاهی به ساعت؛ که ساعت ده صبح را نشان می داد؛ انداخت. ــ نه! شهاب، بلند شد. نگاهش به پنجره افتاد، با اخم به طرف پرده هایش رفت و پرده را کشید. ــ چراغ رو خاموش کنم؟! ــ نه... ــ چرا؟! ــ میترسم! ــ از چی؟! ــ بعد اون اتفاق، چراغ رو خاموش نمیکنم... میترسم... اخم های شهاب در هم جمع شد. با صدای مهیا به خودش آمد. ــ اگه نمیتونی بخوابی خاموشش کن، من میرم تو اتاق مامان بابام می خوابم. ــ لازم نیست. میخوابم. و روی رختخوابی که مهلا خانم پهن کرده بود، دراز کشید. خیلی خسته بود. نمی توانست به چیزی فکر کند. تا سرش را روی بالشت نرم گذاشت؛ چشمانش گرم شدند... مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت. لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیزارم بره... نمیزارم... آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد. ــ سلام خانومی! داشتی منو دید میزدی؟! مهیا آرام خندید. ــ اعتماد به نفست منو کشته...! مهیا آرام از جایش بلند شد. ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه! شهاب، نگران سر جایش نشست. ــ دراز بکش الان برات دارو میارم. 🌝نویسنده : فاطمه امیری 🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄