وسلامیبهگواراییچایعراقیازسمتماایرانیابهاربابمون(: 🥺
https://eitaa.com/karbalai_1401
https://eitaa.com/karbalai_1401
https://eitaa.com/karbalai_1401
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_111
ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم.
محسن گفت:
_ میخوای بده ما میگیرم.
ــ نه محسن جان ممنون. اونجا میبینمتون!
شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ای گفت و ماشین را روشن کرد.
از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت.
ــ خوابت میاد؟!
مهیا خسته سرش را تکان داد.
ــ چقدر بهت گفتم بخواب!
ــ نمی تونستم!
نگاهش را به بیرون دوخت.
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود.
کنار داروخانه ایستاد.
ــ من میرم داروهات رو بگیرم.
مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد...
به خانه رسیدند. شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. مهیا بازوی شهاب را گرفت. هنوز سرگیجه داشت.
شهاب، دکمه آیفون را فشار داد. در باز شد.
همه به استقبالشان آمدند. شهین خانوم اسپند را چند بار دور سر مهیا، چرخاند و گونه اش را بوسید؛ و اشک هایش را پاک کرد. مهیا لبخند مهربانی، به رفتار مادرانه شهین خانوم زد.
بعد از شهین خانوم، احمد آقا و مهلا خانم مهیا را درآغوش گرفتند.
مهلا خانم، کلی در آغوش مهیا گریه کرد. که با اشاره شهاب به مادرش؛ شهین خانوم، مهلا خانم را از مهیا جدا کرد. محمد آقا، پدرانه بوسه ای به سر مهیا زد، و سلامت باشی گفت. همه به اتاق پذیرایی، رفتند. مهیا خیلی خسته بود و سرگیجه داشت. نگاه خسته اش را به چشمان سرخ شهاب، دوخت.
شهاب، متوجه نگاه خسته مهیا شد. به او لبخندی زد و رو به جمع گفت:
ــ با اجازتون مهیا بره تو اتاقش، استراحت کنه. اصلا نتونست بخوابه.
احمد آقا لبخندی زد.
ــ آره پسرم. تو هم برو استراحت کن. از دیشب نخوابیدی.
شهاب لبخندی زد و سری تکان داد و به اتاق مهیا رفتند.
مهلا خانم، سریع رختخوابی کنار تخت مهیا انداخت و از اتاق خارج شد.
ــ من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم لباسات رو عوض کن.
از اتاق خارج شد. به سمت سرویس بهداشتی رفت. آبی به صورتش زد، تا کمی از خستگیش کم شود.
صورتش را خشک کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ مریم جان یه لیوان آب بده، باید مهیا داروشو بخوره.
ــ چشم داداش!
شهاب، به دیگ بزرگ آش نگاه کرد. مریم لیوان را به دستش داد، تشکری کرد و به طرف اتاق رفت. در را زد و وارد شد.
مهیا روی تختش دراز کشیده بود. شهاب به سمتش رفت و روی تخت نشست. لیوان را به دستش داد
و کیسه داروها را باز کرد و قرص ها را به سمتش گرفت.
ــ داروهات رو بخور.
مهیا آرام تشکری کرد و داروهایش را خورد.
شهاب لیوان را از او گرفت و روی پاتختی گذاشت.
ــ گشنت که نیست؟!
مهیا نگاهی به ساعت؛ که ساعت ده صبح را نشان می داد؛ انداخت.
ــ نه!
شهاب، بلند شد. نگاهش به پنجره افتاد، با اخم به طرف پرده هایش رفت و پرده را کشید.
ــ چراغ رو خاموش کنم؟!
ــ نه...
ــ چرا؟!
ــ میترسم!
ــ از چی؟!
ــ بعد اون اتفاق، چراغ رو خاموش نمیکنم... میترسم...
اخم های شهاب در هم جمع شد.
با صدای مهیا به خودش آمد.
ــ اگه نمیتونی بخوابی خاموشش کن، من میرم تو اتاق مامان بابام می خوابم.
ــ لازم نیست. میخوابم.
و روی رختخوابی که مهلا خانم پهن کرده بود، دراز کشید.
خیلی خسته بود. نمی توانست به چیزی فکر کند. تا سرش را روی بالشت نرم گذاشت؛ چشمانش گرم شدند...
مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت. لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیزارم بره... نمیزارم...
آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام خانومی! داشتی منو دید میزدی؟!
مهیا آرام خندید.
ــ اعتماد به نفست منو کشته...!
مهیا آرام از جایش بلند شد.
ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه!
شهاب، نگران سر جایش نشست.
ــ دراز بکش الان برات دارو میارم.
🌝نویسنده : فاطمه امیری 🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_112
ــ نه نمی خواد. اونقدر هم درد ندارم.
ــ هر چی دکتر گفت. باید استراحت کنی. من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم زود بیا تا یه چیزی بخوری.
مهیا سری تکان داد.
شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد
و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت.
از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب زد.
شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت.
با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه پیچیده بود. نفس عمیقی کشید.
به آشپزخانه رفت.
ــ سلام!
شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند.
ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم...
مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت.
ــ بقیه کجان؟!
ــ مریم خونه، پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند.
مهیا،سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد.
ــ بگیر مادر. برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید.
مهیا به سینی که دوتا کاسه آش با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت.
سری تکان داد و از مادرش گرفت.
ــ خیلی ممنون!
ــ نوش جونت عزیزم! مهیا به طرف پذیرایی رفت. شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت.
ــ بشینیم روی زمین؟!
ــ باشه.
هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست.
ــ وای خدای من! چه آش خوش مزه است.
چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد.
ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد.
ــ هیچی! بیخیال!
ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو!
ــ نمیشه...
ــ اذیت نکن بگو!
شهاب، به چشمان مهیا خیره شد.
ــ یعنی بگم؟!
ــ اره بگو!
به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم!
مهیا با تعجب، ابروهایش را بالا داد.
کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت:
ــ من زشتم آره؟!
ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد.
شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد:
ــ آخ آخ! چیکار کردی!!
مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند.
ــ چی شده؟
مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد.
ــ هیچی مامان! چیزی نیست!
شهین خانوم سری تکان داد.
ــ هی جونی... کجایی؟!
مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند.
شهاب روبه مهیا گفت:
ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی...
مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید.
ــ الان من زشتم؟!
شهاب خندید و با مهربانی گفت:
ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه!
از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست.
مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت.
ــ مامان، سالاد تموم شد.
شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش ز د.
ــ دستت درد نکنه!
امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند.
مریم وارد آشپزخانه شد.
ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید.
شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد.
همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید.
ــ مامان شهاب اومد.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_44
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_حاجخانم؟ شما بافتنی رو از کی یاد گرفتید؟
حاجخانم بعد از کمیمکث گفت:
-از مادر خدابیامرزم.
_خدا بیامرزتشون، خیلی قشنگ میبافید.
حاجخانم نگاهی به من کرد و گفت:
-تو شوهر کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_بهم چی میخوره؟ شوهر کرده باشم یا نه؟
حاجخانم: انقدری که تو زبون داری معلومه که شوهر نکردی!
لبخند روی لبم رو پررنگ تر کردم و گفتم:
_درست گفتید، شوهر نکردم.
حاجخانم: خواستگار چی؟ خواستگار داشتی؟
_اوهوم.
حاجخانم: چند تا!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_یکی.
حاجخانم: بعد حتما توام طاقچه بالا گذاشتی و جواب رد بهش دادی.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_نه، بهش جواب مثبت دادم.
حاجخانم دست بافتنیاش کشید و گفت:
-پس چجوری شوهر نکردی؟
_قضیهاش مفصله، تا دم در محضر رفتیم ولی خب نشد.
حاجخانم چشماش رو ریز کرد و گفت:
-یعنی چی نشد؟
با بغض توی گلوم گفتم:
_خواستگارم جلوی در محضر تصادف کرد و بردمش بیمارستان، بعد هم خونوادهاش انگ بد قدمی بهم زدن و همه چیز رو بهم ریختند.
حاجخانم دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-هنوز دوسِش داری؟
_نمیدونم شاید.
قطره اشکیتوی چشمم جمع شد که ادامه دادم:
_بگذریم، شمارو هم ناراحت کردم.
حاجخانم: تورو که میبینم یاد دخترم میافتم.
_دخترتون کجاست؟
حاجخانم سرش رو تکون داد و گفت:
-با یه پسره قرتی ازدواج کرد و رفت آتیش!
لبخندی زدم و گفتم:
_اتریش حاجخانم.
حاجخانم: حالا هر جهنم درهای که هست.
خندهای کردم و گفتم:
_نوه هم دارید؟
حاجخانم: آره، اونم دوتا، یه دختر یه پسر.
_خدا نگهشون داره براتون.
با دیدن کتابهای روی طاقچه بلند شدم و گفتم:
_این کتابا مال کیه حاجخانم؟
حاجخانم: مال غلامرضاست، خدابیامرزتش، همیشه برام کتاب میخوند.
_آقاتون بودند؟
حاجخانم: آره، مرد بود مرد، نه مثل این جوونای نازک نارنجی امروز، قدم که برمیداشت زمین زیر پام میلرزید.
لبخندی زدم و گفتم:
_همه این کتابا رو خوندید؟
حاجخانم: خودم حوصلهاش رو نداشتم، ولی غلامرضا همهاش رو برام خونده بود.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_45
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاجخانم: خودم حوصلهاش رو نداشتم، ولی غلامرضا همهاش رو برام خونده بود.
_معلومه خیلی همدیگه رو دوست داشتین.!
حاجخانم: آره، همیشه دلم میخواست یه بار دیگه یکی برام اون کتابارو بخونه.
_کدومشون رو؟
حاجخانم: فرقی ندارن.
کتابی از میان باقی کتاب ها که رنگ جلدش چشمم رو گرفته بود برداشتم.
آن مرد عاشق است، عنوان کتاب این بود.
صفحات زیادی نداشت و این من رو بیشتر مشتاق به خوندنش میکرد.
صفحه اول داستان رو باز کردم و با صدایی که حاجخانم هم بشنوه شروع کردم به خوندن.
با خوندن هر صفحه مشتاق خوندن صفحه بعد میشدم.
این کتاب با روح و روانم بازی میکرد.
کاغذهای قدیمی کاهی رنگش انگشتانم را نوازش میداد.
همینطور میخواندم و میخواندم.
انگار که نگاهم به نوشته های کتاب دوخته شده بود.
با صدای اذان مغرب فهمیدم که چقدر زمان گذشته.
به حاجخانم که با بافتنی توی دستش خوابیده بود نگاه کردم.
دلم نیامد بیدارش کنم، بیگمان خسته بود.
با صدای باز شدن در به در حیاط چشم دوختم.
خانم مقدسی اومده بود و این یعنی وقت رفتن است.
چادرم را سرم کردم و به استقبال زهراخانم(خانممقدسی) رفتم.
بعد از روبوسی و احوال پرسی گفتم:
_من دیگه برم با اجازهتون؟
زهراخانم: باشه، حاجخانم کجاست؟
_داخل خوابه، دلم نیومد بیدارش کنم.
زهرا خانم: کار خوبی کردی، دستت درد نکنه، فردا دیگه نمیام دنبالت خودت بیا.
_چشم، فعلا خداحافظ.
زهرا خانم دستش رو به نشانه خداحافظ بالا آورد و من رو بدرقه کرد.
هم تراز دیوار در حال قدم زدن بودم که نور و صدای اذان مسجد به گوشم خورد.
دلم نیامد نماز اول وقت رو رها کنم، قدم هام رو به سمت مسجد برداشتم.
‹محمدرضا👇🏻›
با پلی شدن زیارتعاشورا در گوشم یاد دیروز افتادم.
هندزفری مو به گوشم زدم که صوت زیارتعاشورا پلی شد.
چه زیبا بود که درست روبروی ضریح سیدالشهدا ایستادم و اکنون به این زیارت گوش میدم.
با هر قدمی که به سمت ضریح برمیداشتم احساس قدم برداشتن در بهشت رو میکردم.
انقدر محو زیبایی این بارگاه شده بودم که نفهمیدم کی دستم ضریح را لمس کرد.
همانجا بود که از خدا هدیه رو خواستم.
صدای خلبان توی گوشم پیچید.
خلبان: مسافرین عزیز، هماکنون بر روی باند فرودگاه مهرآباد فرود آمدیم، برای شما آرزوی شادی و سلامتی داریم، موفقباشید.
کیفم رو برداشتم و از پلههای هواپیما پایین رفتم.
بعد از تحویل گرفتن چمدونم وارد سالن شدم.
از دور، دست حامد که به هوای من تکان میخورد رو دیدم و در جوابش دستم رو بلند کردم.
حامد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.
حامد: خوش اومدی داداش، زیارت قبول
_ممنون، به کسی که چیزی نگفتی.
حامد: نه، همونطور که سفارش کرده بودی به کسی نگفتم که برگشتی، ولی بازم این دلیل برگشتت برام معماست.
لبخندی زدم و گفتم:
_خیلی زود میفهمی.
حامد: خدا به خیر کنه، خب چیکاره ای؟ کجا میخوای بری؟
_یه هتل از قبل رزرو کردم، میرم اونجا.
حامد: ولی اگه بابات بفهمه ناراحت میشه.
دستم رو جلوی دهن حامد گذاشتم و گفتم:
_اگه این زبون نچرخه از کجا میخواد بفهمه؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
هزینه های کلاس زبان گرونه؟ 😓
نمیتونی کلاس زبان بری؟😓
کلاس هفتمی، هشتمی، نهمی، دهمی یا اصلا کلاس زبان میری و توی زبان مشکل داری؟ 🙊
دیگه ناراحتی نداره، چون توی این کانال از صفر تا صد زبان به صورت رایگان درس داره میشه🤯👇👇
✅تدریس کتاب های Family&Friends , First Friends ، Oxford و...
✅تدریس کتاب های زبان هفتم، هشتم، نهم، دهم.
✅تدریس کلمات
✅تدریس گرامر
✅تدریس اصطلاح
✅تدریس تلفظ
✅تدریس مکالمه
✅تقویت صحبت کردن
و...
راستی، یک پشتیبانی رایگان هم از طرف خودم دارید برای همیشه که اگر سوال دارید رایگان جواب بگیرید😌👌
🍀❌پس دیگه دنبال چی از این بهتر میگردی که اینجا همه چی رایگانه؟؟
زود عضو شو☺️👇
https://eitaa.com/Abdi_English
هفتمیا تا دهمیا اگه می خواهید امسال هیچ اشکالی توی زبان نداشته باشید سریعتر عضوشید که اگه اشکالی هم داشتید رایگان جواب بگیرید 😍🍀
https://eitaa.com/Abdi_English
"خسف به بیداء..."
از نشانه های حتمی قیام حضرت مهدی است. واژه خَسف به معنای فرو رفتن و پنهان شدن است و " بَیداء " نام سرزمینی بین مکه و مدینه است. منظور از خسف به بیداء آنست که سفیانی با لشگری عظیم به قصد جنگ با حضرت مهدی عازم مکه میشود، اما بین مکه و مدینه در محلی که به بیداء معروف است، بطور معجزه آسا به امر خدا در زمین فرو میروند. در روایات بسیاری از این حادثه بعنوان علائم حتمی ظهور یادآوری شده🔻..
📍امام باقر میفرمایند:
سفیانی گروهی را به مدینه روانه کند و مهدی از آنجا به مکه رخت بربندد. خبر به فرمانده سپاه سفیانی رسد که مهدی بسوی مکه بیرون شده. او لشگری در پی حضرت میفرستد، ولی او را نیابد.. فرمانده سپاه سفیانی در صحرا فرود می آید.
آواز دهنده ای از آسمان ندا میکند: ای دشت، آن قوم را نابود ساز. پس آن نیز ایشان را به درون خود می برد و هیچ یک از آنان نجات نمی یابد!!..
[الغیبة نعمانی ص279 باب14]
‹ 💚🌿 ⇢ #ویژگی_یاران_امام_زمان›
‹ ✨💛 ⇢ #قسمت_نهم›
"معرفتی عاشورایی..."
محبت بین محب و محبوب، زمانی پایدار و حقیقی میشود که حاصلِ شناختی عمیق باشد، چرا که هرچه شناخت بیشتر شود، عشق عمیقتر خواهد شد. یاران حضرت قائم نسبت به ایشان معرفتی دارند که برگرفته از معرفت یاران اباعبدالله نسبت به ایشان در روز عاشورا است!
کوفیان یا همان منتظرانِ عصر سیدالشهدا، امام خود را میشناختند اما فقط به نام، نسب و نشان که این شناخت، حاصل از عدم بصیرت و آگاهی است اما یاران حضرت چنان شناختی نسبت به مولای خویش داشتند که شهادت در راه عشق را بر زندگی دنیا ترجیح دادند:))
یاران و همرکابان امام زمان نیز معرفتی عمیق و اعتقادی راسخ به مولای خویش دارند که در میدان رزم، ایشان را در میان میگیرند و در کشاکشِ جنگ با جان خویش از ایشان محافظت میکنند😍*۱
آری! چنین شناختی برای همرکابی با منتقم خون حسین نیاز است.
[۱. منتخبالاثر، آیتاللهصافیگلپایگانی، ص ۲۴۴]
‹ 💚🌿 ⇢ #ویژگی_یاران_امام_زمان›
‹ ✨💛 ⇢ #قسمت_دهم›
-
بھ افرادیڪھنمازهایشان
قضامیشد ...
میفرمودندڪھسورهیس
وزیارتعاشورابخوانید ؛
تاقلبتانازظلماتوتاریڪےبھنورِقرآن
وزیارتعاشوراروشن؛وهدایتشود♥️
آیتاللهحقشناس✨
🌸 #تلنگرانھ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
«✒️📓»
یھِجـٰانوشتھِبود...
مشتۍشھـٰادتیعنۍ:
متفـٰاوتبھپـٰایـٰانبرسیـم!
وگرنھمرگپـٰایـٰانهمہۍقصہهـٰاست..!(:🖐🏻
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرج
صدرکعتنمــٰازبخون..
صدتاڪارخوبانجامبده..
ولۍکسۍنتونہباهــاتحرفبزنه،
اخلاقنداشتہباشۍبہهیچدردۍنمیخوره!
مومنبــٰایدشادباشہ؛
اخلاقِخوبداشتهباشہ..!
شهیدمحمدهادیامینی
#تلنگرانه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
بِھِشگٌفتَم:
حـٰاجۍمَنخِیلےگناھکَࢪدَم..🚶♂
فکرکنمآقامحٌـسِین
کلًابیخیـالِمـآشده..!💔
گفت:
گناھاٺازشِمࢪلَعنَتاللهبیشٺࢪھ؟!
لَبَمࢪوگازگِࢪِفتَمگٌفٺَم:
اَستَغفِࢪٌالله،نہدیگہدَࢪاونحَد!🌿
گٌفت:شِمراگهازسینہۍِ
حَضࢪَتمِیومدپایینو
توبہمیڪࢪد،
آقادستشُمیگرفت..!✋🏻シ
#حسین
#دلتنگۍ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
واقعاً فکر کردین حفظ حیات یک جامعه به چی بسته است؟!
درسته! به حفظ خانواده 👌
آیا برای حفظ خانواده باید تلاش کنیم یا نه؟!
خب مهمترین چیزی که باعث میشه خانواده متزلزل بشه چیه؟! و مرکزیت در یک خانواده با کی هست؟!
زدی تو هدف 🎯
درسته زن و مادر کانون ثقل یک خانواده است که اگه نباشه، شالودهی زندگی از هم میپاشه ...
و روابط بیضابطه، بیعفتی و بیحجابی بزرگترین آسیب رو به زن و در نتیجه خانواده میزنه!
پس فقط موضوع چارلاخ شوید و مو و ... نیست. ما با یک پدیدهی خانوادگی و آسیب اجتماعی روبهرو هستیم!
چقدر خوبه که ساده اندیش نباشیم!
✍ تدوین: روشنای تبیین
ـــــــ ــ . آرزوت !؟
+ داشتن ی ِجفتپای خستھ !
تویِ هشتادکیلومتریِ کربلا 💔🙂
#اربعین
منطق یک اصلاح طلب:
یه لیسانس میتونه وزیر ارتباطات بشه اما یه دکترای علوم سیاسی نمیتونه استاد دانشگاه بشه!
به جهنم که عقل ندارید، اما دیگه به شعور مردن توهین نکنید:/
🔸️خاطره ی شنیدنی به نقل از #علامه_جعفری رحمتاللهعلیه:
فردی تعریف میکرد که من یه مدت کارهای خیلی مهم و بزرگی برای مردم کرده بودم،فکر میکردم خیلی مقام معنوی بالایی پیدا کردم دیگه!😌
🔅توی یکی از زیارتام که #مشهد رفته بودم به #امام_رضا علیه السلام گفتم:
✋🏼یا امام رضا! دلم میخواد تو این سفر خودمو از نظر شما بشناسم که چه جوری منو میبینی و اَجر و مقامم پیش تو چه جوریه؟
▫️نشونهاش هم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرفِ اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم.
🌱وارد صحن که شدم خانوممو گم کردم اینور بگرد،اونور بگرد،یه دفعه دیدم داره میره!
خودمو رسوندم بهش و از پشت سر زدم بهش که کجاااایی؟!
روشو که برگردوند دیدم زن من نیست!😶😰
زنه بلافاصله بهم گفت :خیلی خری!!😐
حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه!😕
زنه که دید انگار دست بردار نیستم و دارم همینجوری نگاش میکنم دوباره گفت:
نه فقط خودت، بلکه پدر و مادر و جد و آبادت هم خرن!!😐😂
علامه میگن:
این داستان رو برای مطهری تعریف کردم تا۲۰ دقیقه فقط میخندید...😁😂
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(: 💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#ذِکـرروزپَنـجشَنـبِہ..👀✋🏻••
«لٰااِلہَالااللہُالمَلِڪالحَقالمُبِـین 🔗📓»
‹خُـدایۍجُزآنخُداۍیِکتـٰاکِہسُلطـٰانحَق
وآشڪاراستنَخـواھَدبود.. 🖤🗞›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
پرسید علت دوام و بقای جمهوری اسلامی ایران چیست؟
گفتم این باور امام الهی ما که وقتی خبر فاجعه هشتم شهریور را شنید گفت:
اگر رجایی و باهنر نیستند #خدا هست.
🔴 چرا دشمن رجایی و باهنر ها را ترور میکند؟
استاد آیت الله فاطمی نیا (ره) :
«شما روزی بیست تا نماز جعفر طیار بخوانید؛ آمریکا چه کار با تو دارد. ولی یک جمله بخواهی بگویی که در جامعه موج ایجاد بشود، بله کارت دارد، میآید سراغت. بهشتی را میآیند میکشند، نمیگذارند زندگی کند. بله. یارانش را میکشند، رجایی را میکشند، باهنر را میکشند.»
#سالروزشهادتشهیدانرجاییوباهنر