eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
106 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://harfeto.timefriend.net/17283015678050 سوالی دارید پاسخگو هستم
مشاهده در ایتا
دانلود
- بھ‌ افرادی‌ڪھ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد ... میفرمودند‌ڪھ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید ؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریڪے‌بھ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود♥️ آیت‌الله‌حق‌شناس✨ 🌸
«✒️📓» یھِ‌ج‌ـٰانوشتھ‌ِ‌بود... مشتۍشھـٰادت‌یعنۍ: متفـٰاوت‌بھ‌پـٰایـٰان‌برسیـم! وگرنھ‌مرگ‌پـٰایـٰان‌همہ‌ۍقصہ‌هـٰاست..!(:🖐🏻
صد‌رکعت‌نمــٰا‌زبخون‌.. صدتا‌ڪار‌خوب‌انجام‌بده.. ولۍ‌کسۍ‌نتونہ‌باهــات‌حرف‌بزنه، اخلاق‌نداشتہ‌باشۍ‌بہ‌هیچ‌دردۍ‌نمیخوره! مومن‌بــٰاید‌شاد‌باشہ؛ اخلاق‌ِ‌خوب‌داشته‌باشہ..! شهید‌محمدهادی‌امینی
بِھِش‌گٌفتَم: ‌ حـٰاجۍمَن‌خِیلےگناھ‌کَࢪدَم..🚶‍♂ فکرکنم‌آقام‌حٌـسِین‌ کلًابیخیـالِ‌مـآشده..!💔 گفت: گناھاٺ‌ازشِمࢪلَعنَت‌الله‌بیشٺࢪھ؟! لَبَم‌ࢪوگازگِࢪِفتَم‌گٌفٺَم: اَستَغفِࢪٌالله،نہ‌دیگہ‌دَࢪاون‌حَد!🌿 گٌفت:شِمراگه‌ازسینہ‌ۍِ حَضࢪَت‌مِیومدپایین‌و توبہ‌میڪࢪد، آقادستشُ‌میگرفت..!✋🏻シ
واقعاً فکر کردین حفظ حیات یک جامعه به چی بسته است؟! درسته! به حفظ خانواده 👌 آیا برای حفظ خانواده باید تلاش کنیم یا نه؟! خب مهم‌ترین چیزی که باعث میشه خانواده متزلزل بشه چیه؟! و مرکزیت در یک خانواده با کی هست؟! زدی تو هدف 🎯 درسته زن و مادر کانون ثقل یک خانواده است که اگه نباشه، شالوده‌ی زندگی از هم می‌پاشه ... و روابط بی‌ضابطه، بی‌‌عفتی و بی‌حجابی بزرگترین آسیب رو به زن و در نتیجه خانواده میزنه! پس فقط موضوع چارلاخ شوید و مو و ... نیست. ما با یک پدیده‌ی خانوادگی و آسیب اجتماعی روبه‌رو هستیم! چقدر خوبه که ساده اندیش نباشیم! ✍ تدوین: روشنای تبیین
ـــــــ ــ . آرزوت !؟ + داشتن ی ِجفت‌پای خستھ ! تویِ هشتادکیلومتریِ کربلا 💔🙂
منطق یک اصلاح طلب: یه لیسانس میتونه وزیر ارتباطات بشه اما یه دکترای علوم سیاسی نمیتونه استاد دانشگاه بشه! به جهنم که عقل ندارید، اما دیگه به شعور مردن توهین نکنید:/
🔸️خاطره ی شنیدنی به نقل از رحمت‌الله‌علیه: فردی تعریف میکرد که من یه مدت کارهای خیلی مهم و بزرگی برای مردم کرده بودم،فکر میکردم خیلی مقام معنوی بالایی پیدا کردم دیگه!😌 🔅توی یکی از زیارتام که رفته بودم به علیه السلام گفتم: ✋🏼یا امام رضا! دلم میخواد تو این سفر خودمو از نظر شما بشناسم که چه جوری منو می‌بینی و اَجر و مقامم پیش تو چه جوریه؟ ▫️نشونه‌اش هم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرفِ اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم. 🌱وارد صحن که شدم خانوممو گم کردم اینور بگرد،اونور بگرد،یه دفعه دیدم داره میره! خودمو رسوندم بهش و از پشت سر زدم بهش که کجاااایی؟! روشو که برگردوند دیدم زن من نیست!😶😰 زنه بلافاصله بهم گفت :خیلی خری!!😐 حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه!😕 زنه که دید انگار دست بردار نیستم و دارم همینجوری نگاش می‌کنم دوباره گفت: نه فقط خودت، بلکه پدر و مادر و جد و آبادت هم خرن!!😐😂 علامه میگن: این داستان رو برای مطهری تعریف کردم تا۲۰ دقیقه فقط می‌خندید...😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(: 💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
..‌👀✋🏻•• «لٰا‌اِلہَ‌الا‌اللہُ‌المَلِڪ‌الحَق‌المُبِـین 🔗📓» ‹خُـدایۍ‌جُز‌آن‌خُداۍ‌یِکتـٰا‌کِہ‌سُلطـٰان‌حَق‌ و‌آشڪار‌است‌نَخـواھَد‌بود.. 🖤🗞› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
‏پرسید علت دوام و بقای جمهوری اسلامی ایران چیست؟ ‏گفتم این باور امام الهی ما که وقتی خبر فاجعه هشتم شهریور را شنید گفت: ‏اگر رجایی و باهنر نیستند هست. 🔴 چرا دشمن رجایی و باهنر ها را ترور میکند؟ استاد آیت الله فاطمی نیا (ره) : «شما روزی بیست تا نماز جعفر طیار بخوانید؛ آمریکا چه کار با تو دارد. ولی یک جمله بخواهی بگویی که در جامعه موج ایجاد بشود، بله کارت دارد، می‌آید سراغت. بهشتی را می‌آیند می‌کشند، نمی‌گذارند زندگی کند. بله. یارانش را می‌کشند، رجایی را می‌کشند، باهنر را می‌کشند.» ‏⁧
‏۸ شهریور، ۴۲ سال پس از انفجار تروریستی دفتر نخست‌وزیری، اگر بپرسیم میراث تنها رئیس‌جمهور شهید و ساده‌زیست ایران چه بود؟ خواهیم گفت: کمال رجایی! فرزند شهیدی که از سهمیه استفاده نکرد. پُست دولتی نپذیرفت. در جنوب تهران مغازه دارد و نامش در هیچ اختلاسی نیست. آقازاده واقعی...❤️
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... ‌آقا ﺟان! نزارامسالم‌ازاربعینت‌فقط‌تماشاۍتلویزیون و‌پیاده‌رویہ‌زائرات‌نصیبم‌بشہ‌حسین نزار((:💔'! +امسالم‌آرزوی‌حرمت‌به‌دلم‌موند🥀💔
«توصیه🪁.» درسزندگےچیست؟!👀 ⇜درلحظہزندگےکن.🌱. ⇜تجربہاندوزۍکن.💕. ⇜ڪاریروانجامبدهکہبہصلاحتهست.🎈. ⇜مُفیدزندگےکن.✨. ⇜دستِکمنگرفتنِخودت.🧚🏻‍♀. ⇜شکرگزاری.🤲🏼. ⇜فکرکردنبہآینده.🪴.
⊹˚. ִֶָ دانستنی🪁 چند مکان دیدنے و منـٰاسب براے عکاسے در مشہد💛 . • کوهستـٰان پارک خورشید انتهـٰاے بلوار هاشمیہ •.🍃.• . • پارک طبیعے هفت ح‌ــوض ۷ کیلومترے جنوب شرقے شهر مشہد•.🙂 . • آبشـٰار قره سو جنوب غربے شهرستان کلـٰات نـٰادرے و در فاصلہ ۱۰ کیلومترے آن و در یک کیلومترے جـٰاده لـٰاین از سمت کلـٰات•.🐺🦋. . • چالیدره مشہد بہ سمت طرقبہ جاده عنبران انتهـٰاے بلوار•.🍰✨.• 👩🏻‍🎨💗𓏲࣪.
🔶 پوشش یک خردسال 🔰 موزه آتشکده زرتشتیان کرمان 🔘 ، جایی در فرهنگ ایرانی، اسلامی و حتی زرتشتی ندارد. بلکه از مختصات زندگی است ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌍
اولن توهین ممنوع شما به قوانین ناشناس توجه ای دارید؟ دوما کدوم جنگ رو ما درست کردیم؟ زمان پهلوی= خاک کشورمون رو تیکه تیکه داشتن نابود میکردن و ارزش وطنمون رو نمیدیدن ما ایرانمون رو پس گرفتیم که الان همه با هم توی ایران با افتخار زندگی کنیم نه اینکه مثل اون موقع به زور دنبال سبک زندگی غریبی ببرنمون و اونا مارو با چشم حقارت نگاه کنن ولی الان چی؟ الان شدیم لرز تنشون الان با استقلال زندگی میکنیم الان غلط میکنه هرکی چپ به کشورمون نگاه کنه جنگ تحمیلی هم که معلومه آمریکا صدام لعنت الله رو اجیر کرد واسه گرفتن خاکمون چون میدونست پهلوی خائن دیگه جواب نمیده بعدشم فکر میکنید روشن فکریه طرف مانکن ها نباشید ولی طرف سلام فرمانده هم نباشید؟ این جبهه تون همون جبهه ایه که امثال مانکن طرفشن اسمش اینه جبهه باطل هر وقت راه رو گم کردید ببینید دشمن کدوم طرف رو میزنه اون جبهه خودیه کسی قرار نیست من و شما رو از وطنمون بگیره از وطنمون: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
😌🌱 میتونین‌براےباباسه‌ڪارانجام‌بدین؟✋ ¹-براش‌دوبارصلوات‌بفرستین🕊 ²-سه‌باربراش‌ بگین🙂 ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یابیشتر(هرکےڪه میتونه‌)بفرستین تااوناهم‌ثواب‌کنن🙂🌱🌷 السلام‌علیک‌یااباصالح‌المهدی(عج)✋
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ لبخندی روی لب های مهیا، نشست. شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت. ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد. شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد. ــ سلام! خسته نباشی! ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد: ــ کی میرسه؟! ــ چی؟! ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد. ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به دنبالش، به آشپزخانه رفت. شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد. ــ شهاب برات چایی بریزم؟! ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد. صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید. ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت. ــ من میبرم به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد. با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند. شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طر ف محسن رفت و روی شانه اش زد. ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد. ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت. ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بلاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی نداره... ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت. ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟! ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند. شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد. با صدای محسن، همه سر سفره نشستند. ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند. بعد از شام همه در حیاط ماندند. مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد. همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد. شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد. ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم. مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت. مهیا تا می خواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود. ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت. وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد. ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟! ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمی شد بلند شم. بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟! ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست. ــ بفرمایید در خدمتم... ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا ... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ــ اِ شهاب... ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد. صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ــ قهر کردی مثلا؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد. ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت. ــ کجا میری؟! ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی! ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت. ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا می خوای بری؟! ــ سوریه! ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، گفت ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت: ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی... ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم. ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و، دستش را گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت: ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الان صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد. ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی گفت ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آروم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد. ــ برو اونور! و به طرف در رفت. ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید. مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت. همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند. ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت: ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟! ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم. ــ مادر مهیا! بیام باهات؟! ــ نه مامان جان! خودم میرم مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد... دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست. خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر می کرد. مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند. اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند. مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد. مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست. ــ خوب چی می خوای؟! ــ چندتا پوستر برام طراحی کن. ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد. ــ موضوعات پیش محسنن. الان تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم. ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد. ــ حسین خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد. ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
دو پارت تقدیم نگاهتون🌷