eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
106 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://harfeto.timefriend.net/17283015678050 سوالی دارید پاسخگو هستم
مشاهده در ایتا
دانلود
⊹˚. ִֶָ دانستنی🪁 چند مکان دیدنے و منـٰاسب براے عکاسے در مشہد💛 . • کوهستـٰان پارک خورشید انتهـٰاے بلوار هاشمیہ •.🍃.• . • پارک طبیعے هفت ح‌ــوض ۷ کیلومترے جنوب شرقے شهر مشہد•.🙂 . • آبشـٰار قره سو جنوب غربے شهرستان کلـٰات نـٰادرے و در فاصلہ ۱۰ کیلومترے آن و در یک کیلومترے جـٰاده لـٰاین از سمت کلـٰات•.🐺🦋. . • چالیدره مشہد بہ سمت طرقبہ جاده عنبران انتهـٰاے بلوار•.🍰✨.• 👩🏻‍🎨💗𓏲࣪.
🔶 پوشش یک خردسال 🔰 موزه آتشکده زرتشتیان کرمان 🔘 ، جایی در فرهنگ ایرانی، اسلامی و حتی زرتشتی ندارد. بلکه از مختصات زندگی است ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌍
اولن توهین ممنوع شما به قوانین ناشناس توجه ای دارید؟ دوما کدوم جنگ رو ما درست کردیم؟ زمان پهلوی= خاک کشورمون رو تیکه تیکه داشتن نابود میکردن و ارزش وطنمون رو نمیدیدن ما ایرانمون رو پس گرفتیم که الان همه با هم توی ایران با افتخار زندگی کنیم نه اینکه مثل اون موقع به زور دنبال سبک زندگی غریبی ببرنمون و اونا مارو با چشم حقارت نگاه کنن ولی الان چی؟ الان شدیم لرز تنشون الان با استقلال زندگی میکنیم الان غلط میکنه هرکی چپ به کشورمون نگاه کنه جنگ تحمیلی هم که معلومه آمریکا صدام لعنت الله رو اجیر کرد واسه گرفتن خاکمون چون میدونست پهلوی خائن دیگه جواب نمیده بعدشم فکر میکنید روشن فکریه طرف مانکن ها نباشید ولی طرف سلام فرمانده هم نباشید؟ این جبهه تون همون جبهه ایه که امثال مانکن طرفشن اسمش اینه جبهه باطل هر وقت راه رو گم کردید ببینید دشمن کدوم طرف رو میزنه اون جبهه خودیه کسی قرار نیست من و شما رو از وطنمون بگیره از وطنمون: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
😌🌱 میتونین‌براےباباسه‌ڪارانجام‌بدین؟✋ ¹-براش‌دوبارصلوات‌بفرستین🕊 ²-سه‌باربراش‌ بگین🙂 ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یابیشتر(هرکےڪه میتونه‌)بفرستین تااوناهم‌ثواب‌کنن🙂🌱🌷 السلام‌علیک‌یااباصالح‌المهدی(عج)✋
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ لبخندی روی لب های مهیا، نشست. شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت. ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد. شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد. ــ سلام! خسته نباشی! ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد: ــ کی میرسه؟! ــ چی؟! ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد. ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به دنبالش، به آشپزخانه رفت. شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد. ــ شهاب برات چایی بریزم؟! ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد. صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید. ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت. ــ من میبرم به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد. با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند. شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طر ف محسن رفت و روی شانه اش زد. ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد. ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت. ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بلاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی نداره... ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت. ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟! ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند. شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد. با صدای محسن، همه سر سفره نشستند. ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند. بعد از شام همه در حیاط ماندند. مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد. همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد. شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد. ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم. مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت. مهیا تا می خواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود. ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت. وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد. ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟! ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمی شد بلند شم. بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟! ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست. ــ بفرمایید در خدمتم... ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا ... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ــ اِ شهاب... ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد. صورتش را به علامت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ــ قهر کردی مثلا؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد. ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت. ــ کجا میری؟! ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی! ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت. ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا می خوای بری؟! ــ سوریه! ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، گفت ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت: ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی... ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم. ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و، دستش را گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت: ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الان صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد. ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی گفت ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آروم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد. ــ برو اونور! و به طرف در رفت. ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید. مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت. همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند. ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت: ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟! ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم. ــ مادر مهیا! بیام باهات؟! ــ نه مامان جان! خودم میرم مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد... دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست. خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر می کرد. مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند. اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند. مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد. مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست. ــ خوب چی می خوای؟! ــ چندتا پوستر برام طراحی کن. ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد. ــ موضوعات پیش محسنن. الان تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم. ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد. ــ حسین خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد. ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
دو پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_46 🧡 🎻 بعد از خداحافظی با حامد وارد اتاق شدم. چمدون رو کنار تخت گذاشتم و روی تخت نشستم. کیفم رو دستم گرفتم و از داخلش وسایلم رو بیرون آوردم. گوشیم رو روشن کردم و به شماره هدیه خیره شدم. حرف های حامد توی مغزم تکرار شد. حامد: نه داداش، چه عقدی؟ یارو همه چیز رو بهم زد. چشمانم رو بستم و لحظه‌ای بعد باز کردم. وارد صفحه پیام ها شدم و سلام رو تایپ کردم اما خیلی سریع پاکش کردم. گوشیم رو روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. برگه های درمانم توی دستم گرفتم و چرخوندم. ‹هدیه⁦👇🏻⁩› کتاب رو بستم و گفتم: _تمام.! با دیدن چشم‌های بسته حاج‌خانم خنده‌ای کردم و با خودم گفتم: _حتما اون موقع هم خوابش می‌برده. با صدای زنگ در حیاط با تعجب به سمت حیاط خیره شدم. با شنیدن صدای دوباره زنگ، چادرم رو سرم کردم و به پشت در رفتم. در رو باز کردم که محمدرضا رو روبروم دیدم. شاخه گلی در دستش بود و صاف ایستاده بود. محمد: سلام. به آرامی سلام کردم و گفتم: _شما اینجا چیکار می‌کنید؟ منو تعقیب می‌کنید؟ محمد: کارتون داشتم. _می‌تونستید زنگ بزنید. محمد: ترسیدم جواب ندید. _وقتی جواب نمیدم یعنی حرفی ندارم و نمی‌خوام به حرف‌های شما گوش بدم، الانم همینطوره بفرمایید از همون راهی که اومدید برگردید. خواستم در رو ببندم که محمد پاش رو لای در گذاشت. محمد: تا باهاتون حرف نزنم از اینجا نمیرم. _عه؟ از کی تا حالا انقدر لجباز شدین؟ از بازی کردن خوشتون میاد نه؟ بفرمایید برید لطفا تا جیغ نکشیدم همه عالم و آدم رو خبر نکردم. محمد: زیاد طول نمی‌کشه، لطفا.! _شما بگو یه ثانیه، پاتونو بکشید عقب تا لهش نکردم. محمد پاش رو عقب کشید که بلافاصله در رو بستم. چند قدمی از در دور شدم که صدای محمد از پشت در اومد. محمد: تا نذارید باهاتون حرف بزنم از اینجا جم نمی‌خورم. نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم. کفش هام رو در آوردم و وارد هال شدم. مثل اینکه حاج‌خانم خوابش سنگین بود، حتی یه تکون هم نخورده بود. نیم ساعت گذشته بود، یعنی هنوز محمد پشت دره؟ نمی‌دونستم اینکه بدونم محمد هنوز اونجاست یا نه چه سود یا ضرری برام داره، ولی درگیری هام رو رفع می‌کرد. آروم لای در رو باز کردم، هنوز اینجا بود، ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود. چشمانم رو بستم و بعد از لحظه‌ای باز کردم. در رو کامل باز کردم که محمد متوجهم شد. فقط نگاهش می‌کردم و نگاهم می‌کرد، بالاخره این نگاه ها از سمت محمد قطع شد و جلوم ایستاد. محمد: فقط چند تا حرف دارم. کنار ایستادم و گفتم: _بیاید داخل، خوب نیست بیرون وایستید. محمد لحظه‌ای مردد ایستاد اما داخل شد. _زودتر حرفتون رو بزنید، حاج‌خانم بیدار بشه برام بد میشه. محمد سکوت کرده بود، مثل من، اما خودش هم می‌دونست که الان وقت سکوت نیست. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_47 🧡 🎻 محمد سکوتش رو شکست و گفت: -اون روزی که جلوی پاساژ بهم احساساتون رو گفتید یادتونه؟ بلافاصله با صدای محکمی گفتم: _نه یادم نیست. محمد که دید شمشیر رو از رو بستم گفت: -ولی من یادمه. _یادتون باشه، من فقط یادمه یه آقایی بهم گفت همه چیز رو فراموش کن و من هم فراموش کردم، البته خیلی چیزای دیگه بهم گفته بود که دوست ندارم الان به زبون بیارمشون. محمد: ولی شما منو... نذاشتم حرفش رو بزنه، از کنارش رد شدم و گفتم: _به نظر من حرف کوتاه همینقدره، لطفا برید تا حاج‌خانم بیدار نشده. چند قدمی برداشتم که محمد گفت: -من دوسِتون دارم. حرف محمد سفت نگه‌ام داشت، انگار خشکم زده بود. نه می‌تونستم برگردم و نه برم. محمد ادامه داد: -هم دوسِتون دارم هم داشتم، می‌دونید چقدر سخت بود که شما به من بگید، از احساساتتون، خودتون رو به خاطرم کوچیک کنید ولی من نتونم؟ نتونم یک کلمه حرف دلم رو بگم؟ برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم: _چقدر سخت بود؟ خواستگاری دو طرف داره، اونی که خواستگاری می‌کنه که باید شما باشی و اونی که جواب میده که باید من باشم، ولی جای این دو تا عوض شد؟ این سخت نبود؟ اونوقت شما آینده و زندگی منو با حرفای چرندتون به بازی گرفتید، چرا؟ محمد در جوابم سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت. _جوابی ندارید نه؟ ولی من یه جواب دارم، چون بهم علاقه‌ای نداشتید، درست مثل احساس الان من نسبت به شما. محمد: به کی قسم بخورم که داشتم؟ به کی قسم بخورم که چون علاقه داشتم اون حرفارو زدم؟ نگاه پر از سؤالم رو روانه محمد کردم که گفت: -من مریضی دارم، من نمی‌تونستم پدر بشم و زنم نمی‌تونست مادر بشه، این دلیل برای زدن اون حرفا بس نیست؟ _چی دارید میگید؟ بازم دروغ، بازم پنهون کاری، به هرحال اون احساس من نسبت به شما دیگه از بین رفت، فکر نکنم دیگه به وجود بیاد، چون من دیگه هیچوقت عاشق آدم خودخواهی مثل شما نمیشم، یا به قول خودتون ما بدرد هم نمی‌خوریم، این حرفارو که یادتونه؟ محمد چند تا کاغذ از توی کیفش در آورد و به سمتم پرت کرد و گفت: -امیدوارم با دیدن اینها دیگه انگ دروغگویی بهم نزنید، خدانگهدار. محمد قدم هاشو کج کرد و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست. خم شدم و یکی از اون کاغذ هارو برداشتم. با خوندن نوشته‌های داخلش که مهر یه پزشک پایینش خورده بود گوشه کاغذ رو توی دستم مچاله کردم. (ما بدرد هم نمی‌خوریم) (امیدوارم خوشبخت بشید) (جواب مثبت رو بهش بدین) با به یادآوردن تمام این جمله ها، دستم رو مشت کردم و به دیوار کوبوندم. قطرات‌اشک یکی پس از دیگری از چشمانم جاری شد اما گریه نمی‌کردم. شاید این بغض سه سال نفهمیدن بود. صدای حاج‌خانم توی گوشم پیچید. حاج‌خانم: دخترم چرا اینجا نشستی؟ لحظه‌ای بعد دست حاج‌خانم رو روی شونه‌ام حس کردم. حاج‌خانم: داری گریه می‌کنی؟ با نگاه کردن به حاج‌خانم بغضم ترکید و خودم رو توی آغوشش رها کردم. حاج‌خانم: گریه‌کن، گریه‌کن که آروم میشی. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_48 🧡 🎻 حاج‌خانم: گریه کن، گریه کن که آروم میشی. زیر بارون داشتم قدم می‌زدم و به برگ‌هایی که قطرات باران روشون جا خوش کرده بود نگاه می‌کردم. کتابم رو در دستم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم که عطر دلنشین باران به مشامم خورد. با صدای حامد که از خیابون می‌اومد به سمت خیابون نگاه کردم. حامد: هدیه؟ حامد داخل ماشینش نشسته بود و منتظر من بود. به سمتش رفتم و کنار ماشین ایستادم و کمی سرم رو خم کردم. _سلام، اینجا چیکار می‌کنی؟ حامد: دارم میرم خونه، تو اینجا چیکار می‌کنی؟ _منم دارم می‌خونه، می‌خواستم یکم قدم بزنم. حامد: چه رمانتیک، خب باشه مزاحم قدم زدنت نمیشم خدانگهدار. دستم رو روی ماشین حامد گذاشتم و گفتم: _نمی‌خوای برسونیم؟ حامد لبخندی زد و گفت: -چرا، سوار شو. در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم. حامد: فقط من یه سر میرم شرکت یکم کار دارم، یکم باید داخل شرکت منتظر بمونی. _اشکالی نداره. حامد ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت. بعد از چند دقیقه جلوی محل کار حامد جفتمون از ماشین پیاده شدیم. پشت سر حامد سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم از آسانسور پیاده شدم. حامد: تو همینجا بمون من برمی‌گردم. روی صندلی های کنار راهرو نشستم که حامد وارد یکی از اتاق ها شد. نگاه سنگین دختری که داشت اونطرف راهرو قدم می‌زد رو حس کردم و لحظه‌ای نگاهش کردم. نگاهم رو به سرعت ازش گرفتم و به زمین دوختم. لحظه‌ای گذشت که فهمیدم کسی کنارم نشسته، با دستی که روی شونه‌ام نشست سرم رو بلند کردم و به همون دختر نگاه کردم. دختره: شما خواهر آقای مقدمید؟ نگاهم محو لبخندش شده بود و یادم رفت که جوابش رو بدم. دختره: خانم؟ _ها؟ بله. دختره: آهان، اسمتون چیه؟ _هدیه. دختره: چه اسم قشنگی، منم نازنینم.! نازنین؟ با دستم دستش رو گرفتم و گفتم: _خوشبختم. یعنی این همون دختره؟ با صدای باز شدن در، آقایی از یکی از اتاق ها بیرون اومد و رو به نازنین گفت: -بلند شو بریم نازنین.! نازنین: خب دیگه من میرم، خدانگهدار. _خداحافظ. چند دقیقه بعد از رفتن نازنین حامد از اتاق بیرون اومد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
سه پارت تقدیم نگاهتون
رفقا تا اینجا از رمان ها راضی بودید؟ https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
موکب عزاء اربعین الامام الحسین
با میو میو گربه سیاه بارون نمی باره
اولا احمق جان این نیروی سپاه نیست و نیروی مرزبانی فراجا هست دوما این یه تکنیکه که دو خشاب رو باچسب بهم وصل میکنن تا موقع نیاز سریع دومی رو جا بزنن چقدر باید احمق بود بس نیست؟
به گوش شهبانوی چروکیده دزد برسونین هیچ وقت کسی که پرچم امریکا رو بازوشه و دستش به خون زن و بچه و مردم بی گناه الوده اس باعث افتخار ایرانیه با ریشه نمیشه... اگه باعث افتخار ایرانی باشه اون ادم ایرانی نیست اسما ایرانیه ولی باطنا داره واسه یه مشت منفعت طلب بیشرف ظالم دم تکون میده...
اگه اون مسیر مثل قبل شلوغه و خطری کسی و‌ تهدید نمیکنه صدقه سر حاجی و همه شهدایی که برای سانت به سانت امینت اون مسیر خون دادن... ما که نمیریم ولی اگه شماها میرید به نیابت از این شهدا قدم بردارید و زیارت کنین:)
درد‌دوری‌از‌حرم‌ آخر‌ببین‌جانم‌گرفت . . جان‌من‌جانم‌بده‌ با‌دیدن‌صَحنت‌حسین 🖤؛
نگویید جا مانده‌ایم! کسی که ‎قلب و روحش رفته جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت ‎ به ذهنش هم نمی‌رسد و علاقه‌ای ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید. شاکر باشید و نگویید جامانده ایم. 👤آیت الله جوادی آملی
محـبوب‌من! شما‌تنها‌کسی‌نیستید‌که‌دوستش‌داریم‌ ؛ شما‌بهترین‌رفیق‌اید‌ بهترین‌پناهگاه‌برای‌غم‌های‌ما🥲❤️‍🩹