eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
106 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://harfeto.timefriend.net/17283015678050 سوالی دارید پاسخگو هستم
مشاهده در ایتا
دانلود
دعا کنید منم امسال طلب شم کربلا🥲
ما امسال هیئت مون قرعه کشی داره هر ده شب یه بار از اول محرم فعلا که من اسمم در نیومده دهه سوم در نیاد من دیگه افسردگی میگیرم:)))
هدایت شده از  هانیمون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهت قول میدم امسال قشنگترین سال تحصیلیت میشه ،چون قراره لوازم تحریرایِ کیوت و خَفَن کُره ای داشته باشی.🐨🐼 🥺🍭🍦 انقدر تنوع داره کِ مثلش رو جایی پیدا نمیکنی 😌🔥😱 دفترچهِ زغالی و دفترچه های خفن😎⭐ Hanimon_gallery🌛Hanimon_gallery Hanimon_gallery🌛Hanimon_gallery 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1816199556C8b84eb8671 😉 [الف.نون.ریپ]🌟
تونری که پوستت رو مثل ایینه میکنه 🤩 و منافذ باز پوست رو میبنده 😍 پوستم داغون و تیره بود 😥 با این کانال اشنا شدم تو همون هفته اول پوستم چند درجه روشن شد👌🏼😁 برو کانال و عکسای قبل و بعدو ببین https://eitaa.com/joinchat/3573023033C330ecefa58 برای 10 نفر اول تخفیف گرفتم🤩🤩🤩
@Sohrabe110 رفقا حمایت کنید🌚
آقا جان میگن که شما دل شکسته ها رو میخری ما اینجا هممون دل شکسته ایم مارو هم‌میخری؟!🥲💔 virasty.com/r/fAJA
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی تونست باور کنه. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جاش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هاش وعوض کرد. چادرش و سرش کرد. بوت هاش و پا کرد و به طرف پایین رفت... در و باز که کرد... همزمان شهاب از خونه بیرون اومد. مهیا تا می خواست سلام کنه، شهاب بهش اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون اومد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به روش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خودش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میده تو خونه نمونه ؟!! غمگین، پول و از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم و دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش و بلند کنه؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش و بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم و صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم اونو تو آغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی به موهاش کشید. لیست و برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دونست، چرا اینقدر تلخ شده بود... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین اومد. در و باز کرد،دخترها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش و دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم بهش اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. ـــ دیوونه تو و سارا و... چشمکی بهش زد. ـــ نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با اومدن اسم شهاب، اخم هاش و تو هم جمع شد. شهاب و نرجس اومدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آروم سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش و داد. مهیا اخم هاش و جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرده!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجاش مونده بود. حتی وقتی سارا صداش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صداش کرد. مهیا به خودش اومد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار حتماً کله اش و می کنه. سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دونست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشماش و محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ـــ خوبم! سرش و بلند کرد، با اخم شهاب تو آینه مواجه شد. مجبور شد سرش و پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش و درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستاش و مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آروم زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که تو خودش جمع شده بود، و چمشاش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کر د، این مرد همون شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
دو پارت تقدیم نگاهتون🌷
🔯 {پارت پنجم} بعد ازون ازادی های‌جنسی و ازاد شدن پوشش‌خانومها کلی اتفاق یا بهتره بگم بلای‌ وحشتناک سره مردم امریکا نازل شده چه بلاهایی؟ زنان تبدیل به وسیله شدن و اماره تجاوز نجومی رفته بالا،بیماری جنسی از ۲ نوع به ۲۴نوع افزایش پیدا کرده😳🤭 از هر چهار دختره نوجوان یک نفر بیماری جنسی داره! امنیت زنان بیرون از خونه خیلی کم شده برای همین بیشتر از۸۳درصدشون از اسحله استفاده میکنن چون از هر شیش زن قطعا به یک نفر تجاوز میشه ۵۰میلیون بچه ی بی گناه سقط شده(این خعیلی زیاده) اماره طلاق چندین برابر شده و تقریبا نصفه جمعیت حرومزاده هستن:( اون نصف جمعیتی که نمیدونن پدرشون کیه و بدون سرپرست بزرگ میشن به کنار😪☹️
یه دستی میرسونید ۸۲۰ تا بشیم؟
جای خدا نباشیم! روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد... زنگ موبایل آن مرد آهنگی بود... بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت... همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد حکایت ماست: جای خدا مجازات میکنیم، جای خدا میبخشیم، جای خدا... اون خدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه.... شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره...!!!! با برخورد بدمون باعث نشیم کسی از دین و خدا جدا بشه . ((قولوا للناس حسنا)) خدا می فرماید : با مردم خوب برخورد کنید.
استادقراںٔتۍ‌‌میگفتن : یه‌‌‌روز ڪه‌ازمسںٔله آگاه میشه میره‌‌‌به‌‌اصحابش‌‌‌میگه‌‌:مااین‌همہ‌بنده‌‌رو فریب‌میدیم‌ . اما راه‌‌توبه‌‌‌‌روبراش‌‌قرارداده، پس‌ماچه‌‌‌‌ڪنیم؟! یڪۍ‌ازیاراش‌‌بهش‌‌‌‌میگه‌‌بھش‌اِلقاڪنیم‌ڪه براۍ‌توبه‌‌‌‌هنوز‌‌زوده؛جوونه؛وحالاحالاها وقت‌‌‌داره‌‌‌‌توبه‌‌‌‌ڪنه .. اینجوري‌توبه‌‌‌‌روبرآش عقب‌‌میندازیم‌‌تآمرگش‌‌فرابرسھ .. - دیرنشه‌رفیق!'🚶🏿‍♂
◖♥️🌿◗ • • حاجۍ؛ڪاش‌‌مـٰآهم‌مثل‌شماوسط‌ گرفتار؎‌هـٰامون‌بھ‌جاۍ‌ناامیدۍ‌، یہ‌لبخند‌‌میزدیم.. و‌بـٰااطمینان‌میگفتیم:یقینا ڪله خیر • • ‹
﷽ ،، کانالــ وقفــ ابا عبدالله،، ،،، قبـلــ از تـو هـرچــه دلــدادگـــی بــود از سادگـــی بـــود،،، برای بیان دلتنگی های یک قلب عاشق حسین بهتر از مداحی؟؟.. زیباترین کلیپ مداحی ها در کانال نوار عشــــق... برای منتظران مهدی همیشه جا هست @Navare_Eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونـٰایۍ‌شَھید‌میشَن‌کِہ‌مثل‌ آقا‌ابراهیـم‌هـٰادۍ‌وَقتۍ‌دیـد‌تیپـِش‌طوریہ کِہ‌بـاعِث‌جَـلب‌تَوجہ‌نامَحـرَم‌میشہ‌، تیپشـو‌عَوض‌کَرد‌، نَہ‌اونـٰایۍ‌کِہ‌وَقتۍ‌دید‌تیپِش‌خوبہ‌ازَش سوء‌استفـٰاده‌کَرد:)
چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:آنچه زهرا با یک دستش او را گرفت که از سرش نیفتد و با یک دستش کمربند علی را گرفت که او را نبرند و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت قطعا چادر بود ...🍃 چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد ...🍃 چــــــــ🌿ــــادر: یعنی :آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد..... 🍃 چــــــ🌿ــــــادر: یعنی:زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از آن نشد.... 🍃 چـــــــ🌿ـــــادر: یعنی:حسین علیه السلام که لحظات آخر در گودال فرمود : تا من زنده ام سراغ حرمم نروید...🍃 چــــــ🌿ــــــادر: یعنی:شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها.... 🍃 🦋✨⇢ › ‹ 🌸🌱⇢
ناشناس چرا خالیه🤔😂 حرفی انتقادی سوالی درخواستی دارید ناشناس بگید https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
•~🌼🍃🌼~• وشھادت‌پایان‌کسانیست‌که.. دراین ‌روزگارگوششان ‌ غباردنیا‌نگرفته ‌باشد! وصدای آسمان‌رابشنوند! وشھادت‌حیاتِ‌عِندَربِّ‌است..!🌿 ♥️
اولین‌مرحلهٔ‌شھادت اطلاعت‌ازولایت‌فقیه‌است :)..!🌱
شھدامبدأومنشاء حیاتند.. زمینی‌بودند! امازمین‌گیر نبودند.... :)🖐🏻
آرزوۍ‌صادقانه‌شھادت‌ موجب‌نورانۍشدن‌ اندیشه‌انسان‌مۍشود!✨🌱