eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
106 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://harfeto.timefriend.net/17283015678050 سوالی دارید پاسخگو هستم
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش‌بہ‌حال‌ِشهدانورِصَفا‌رادیدند درشبِ‌واقعہ‌مِصباح‌ِهُدۍرادیدند:)🪴 براے شادے روحـشون سہ صلواٺ سهـمٺ:)
معلم اسرائیلی : دَویدم دَویدی دَوید مال چه زمانیه؟ بچه اسرائیلی : مال وقتی میاد بدوووو فقط بدووووو
یاد قدیما بخیر یه سینی بزرگ می‌آوردیم و فرفره رو روش میچرخوندیم...
کاش یه روزی بیاد با اقتدا به شما نماز جماعت چند میلیونی بخونیم، پیاده روی اربیعن پشت سر شما باشیم، عید غدیر رو، رو در رو بهتون تبریک بگیم و سجده شکر بجا بیاریم که چهره نورانیتون رو داریم با دوتا چشمامون میبینیم و این یه خواب نیست :)
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم! با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت. مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ـــ اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. ــ بسلامت مادر جان! مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام! محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟! ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده... مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده... مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت... ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت! مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟! مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد. مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد... ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ واه... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست. مریم با اخم به سمتشان آمد. ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا... قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش و پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند. مریم بوسه ای به سرش زد و از دستشویی بیرون رفت 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه. دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت... ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم. مریم برگه ها را از دست مهیا کشید. ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه... ـ گندش نکن بابا... مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست. ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت... مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند. ــ پس الان چیکار کنم؟؟ ــ برو خونه استراحت کن! مهیا از جایش بلند شد. ــ پس من میرم خونه. ــ بسلامت. سلام برسون. مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای مناز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود. یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود. مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد. ــ نازی... نازی لبخندی زد. ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟! مهیا لبخندی زد. ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا... ــ گفته بود که از اهواز رفتیم. مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز... مهیا با تعجب گفت: ــ کرج؟؟ ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم. مهیا با ناراحتی تایید کرد. ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟! ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست. ـ نمیدونم چی بگم...؟! ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی... ــ منظورت چیه؟؟ ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی... مهیا با صدای بلند گفت: ــ چی؟؟ ــ چته داد نزن... ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟! ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام! مهیا پوزخند زد. ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!! ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره. نازنین سر پا ایستاد. ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده. مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد. ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟ انگشت را به علامت تهدید تکان داد. ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟! کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد... سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید. آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت . او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود. ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور... با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست. ــ به به... چه بویی... چه غذایی... مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست. ــ نوش جان مادر! احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت. ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟! مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت: ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه. احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد. ــ خیلی ممنون مامان! ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!! ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم. ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد. ــ بفرما تو... ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟! ــ نه هنوز کار دارم. ــ باشه باباجان. شبت خوش! ــ شبت خوش بابا! مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد... ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟ با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد. ــ نکنه شهاب برگشته؟! سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد. ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده. مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود. پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد. شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکرکرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت. ــ شهاب... شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت: ــ این چه وضعیه برو تو مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست. ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت! باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد. پیام از طرف شهاب بود. ــ بیا پایین! مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد. ــ س...سلام! شهاب اخمی کرد. ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟! ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود. شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیه شده است. ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی! مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد. ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟! ــ مگه من اذیتت کردم؟! ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟! ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی! ــ خیلی بدی شهاب! هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد. ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب... ــ نه به اندازه ی من! مهیا لبخندی زد. شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت: ــ دستت چشه؟! مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت. ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام. ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟! ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!! ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!! مهیا لبخندی زد. ــ خب تنهام نزار...^_^ شهاب بینی اش را آرام کشید. ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟! ــ فعال نه! شهاب خندید و سر پا ایستاد. ــ من دیگه برم. ــ یکم دیگه بمون شهاب! ــ نه خانمی منیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم. --شبت خوش! بیرون رفت و در را بست. مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد. ــ پرده اتاقتو بکش. مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود. پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید... که پیام دیگری برایش آمد. ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم. مهیا، لبخند عمیقی زد. آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند... موبایلش زنگ خورد. ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن... ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب... مهیا خندید. ــ نه... به خدا اومدم دیگه. کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد. ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره... ــ خداحافظ بابا! 🌝نویسنده : فاطمه امیری 🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
سه پارت تقدیم نگاهتون🌷
کسی که مدافع سر سخت زنان باشه امکان نداره کنارش مدافع سرسخت‌حجابم نباشه...اگه نباشه یعنی داره ادای مدافع بودنو درمیاره،اصلا این دیگه مهاجم تا مدافع😐😂 چون زن بدون حجاب دیگه انسانیتش دیده نمیشه.. شخصیت و شعورش دیده نمیشه... خودمونی بگم درجش از یک انسان به یک کالای جنسی تنزل پیدا میکنه... ولی حجاب مانع نگاه جنسی میشه و باعث میشه خود واقعیش و شخصیتش به چشم بیاد.. نه جسمش که عادی میشه و بهتر ازون زیاده... زیبایی ظاهرتو بپوشون تا زیبایی درونت دیده بشه... این علته حجابه:")
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_18 🧡 🎻 _حقته! با صدای بوق قطع شدن تماس گوشی رو جلوی روم گرفتم و گفتم: _بیشعور، رو من قطع می‌کنی؟ با صدای میکروفون به اطرافم نگاه کردم. (خانم هدیه مقدم به اطلاعات، خانم هدیه مقدم به اطلاعات) قدم هام رو به سمت اطلاعات کج کردم و به سمتش قدم برداشتم. جلوی میز اطلاعات ایستادم و به خانم پشت میز گفتم: _من رو از توی میکروفون صدا کردید؟ خانمه: خانم مقدم؟ _بله خودمم! خانمه: یه پسری اومده بود اینجا کارتون داشت، نمی‌دونم کجا رفت. با تعجب به محوطه بیمارستان نگاه کردم. مهدیار داخل محوطه داشت با فاطمه صحبت می‌کرد. می‌دونستم اگه یه لحظه دیگه به حال خودشون بذارمشون صدای خنده هاتون کل بیمارستان رو میگیره! از پله های محوطه پایین رفتم و به سمتشون قدم برداشتم. هوای محوطه بیمارستان توی شبا سردِ سرد بود. دستام رو به هم گره زدم، دندونام به هم قفل شده بود. کنار مهدیار ایستادم و گفتم: _تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مهدیار: اومدم به خانم دکترا سر بزنم، شیفت شب خوش می‌گذره؟ با دیدن فاطمه که داشت همراه مهدیار می‌خندید زدم توی سرش و گفتم: _تو چرا می‌خندی؟ داره مسخره‌ات می‌کنه، نمی‌بینی میگه خانم دکترا! فاطمه قیافه‌اش جوری بود که انگار تازه دوهزاریش افتاده بود. نگاهی به صورت مهدیار کردم که متوجه جای خالی ته ریش روی صورتش شدم. _ته ریشاتو زدی؟ مهدیار دستی به صورتش کشید و گفت: -آره خوب شده؟ _شبیه بچه دبستانی ها شدی! مهدیار: از بچگی حسود بودی. _خب دیگه برو خونه دیر وقته. مهدیار: می‌خوام تا صبح اینجا بمونم. خواستم چیزی بگم که فاطمه پیش‌دستی کرد و گفت: -بی‌خود، اینجا کاروانسرا نیستش که. مهدیار: عه دختر دایی؟ تو هم طرف هدیه رو می‌گیری؟ دستم رو دور گردن فاطمه انداختم و گفتم: _رفیقا همیشه باهمن، رفیق نداری که بفهمی چی میگم. دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش داخل بیمارستان! با دیدن نسترن یکی از پرستار های بیمارستان که کنار اتاق خانم مقدسی ایستاده بود به سمتش رفتم. _نسترن؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ نسترن: خانم مقدسی نیستش؟ _یه ساعتی میشه که رفته، چیکارش داری؟ نسترن: قرار بود با یکی از پرستارا شیفتم رو عوض کنم، مثل اینکه اون پرستاره صبح جام وایستاده! فاطمه با شنیدن این جمله برقی داخل چشمانش زد و با فریاد گفت: -منم، خانم مقدسی منو گفته، من میرم لباسم رو عوض کنم. فاطمه سریع دوید داخل اتاق که نسترن گفت: -این چشه؟ _از بس خسته‌اس دیوونه شده، خب من میرم، توی بخش می‌بینمت! خواب‌آلود کنار جاده ایستادم و دستم بی‌جونمو برای گرفتن تاکسی بالا گرفتم. دلم می‌خواست همونجا روی زمین بخوابم، خانم مقدسی بهم گفته بود خوب بخوابم چون شب اول شیفت خیلی سخته ولی من توجهی نکرده بودم. اونوقت صبح تک‌و‌توک از اون خیابون ماشین گذر می‌کرد که خیلیاشون هم ماشین شخصی بود و به نوعی میشه گفت تاکسی‌ها همه خواب بودند. خط خیابون‌ رو گرفتم و قدم زنان کمی از راه رو پیاده رفتم. ادامـه‌دارد . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_19 🧡 🎻 به خیابون بعدی رسیدم اما اونجا هم خبری از تاکسی نبود. گوشیم رو در آوردم و شماره حامد رو گرفتم. جواب نمی‌داد، مثل اینکه خواب بود. به آسمون نگاه کردم، هنوز هوا کمی تاریک بود. با صدای بوق ماشینی به سمت صدا نگاه کردم. مثل اینکه موتور بود، نور چراغ موتور جلوی دیدم رو گرفته بود و نمی‌تونستم ببینم موتور سوار کیه! با خاموش شدن چراغ موتور محمدرضا رو روی موتور دیدم. چقدر چهره‌اش برام عجیب بود. با اینکه همه‌ش می‌بینمش ولی انگار اولین بار بود که میبنمش! چند ثانیه خیره محمدرضا بودم که گفت: -هدیه خانم؟ با شنیدن اسمم فهمیدم داره صدام میزنه، هول شدم و من‌من کنان گفتم: _سس....لام محمدرض...آقا محمدرضا! محمدرضا جوری نگاهم کرد که انگار دیوونه شدم. محمدرضا: حالتون خوبه؟ _آآ...آره، شما خوبید؟ توی ذهنم یه دونه زدم توی سر خودم که محمدرضا گفت: -اینوقت صبح اینجا چیکار می‌کنید؟ _شیفتم تموم شد، خواستم برم خونه ولی تاکسی گیرم نیومد. محمدرضا: اشکال نداره، بیاید من می‌رسونمتون! نگاهی به موتور محمدرضا کردم و گفتم: _ولی آخه اینطوری که... محمدرضا منظورم رو گرفت و گفت: -شما بیاید جلوتر من حلش می‌کنم. چند قدمی برداشتم و روبروی موتور محمدرضا ایستادم. محمدرضا: کیفتون رو بذارین جلوتون بعد سوار بشین. همونطور که محمدرضا گفته بود عمل کردم و سوار شدم. محمدرضا: سفت از آهن پشتتون بگیرید که یه وقت خدایی نکرده نیفتید. آهن پشت دستم رو گرفتم و گفتم: _باشه! محمدرضا: بسم‌الله! با حرکت کردن موتور باد مستقیم توی صورتم می‌خورد. اولین باری بود که موتور سوار می‌شدم و حس عجیبی داشتم. محمدرضا: چه خبرا؟ _سلامتی، خبر خاصی نیست، فقط اگه میشه لطف کنید یکم آرومتر برید. محمدرضا: می‌ترسید؟ آره خیلی می‌ترسم. _نه... توضیحی نداشتم و جمله مو توی همین یه کلمه تموم کردم. محمدرضا سرعت رو کم کرده بود ولی ترسم هنوز نریخته بود. همزمان با خوردن باد به صورتم بوی عطر محمدرضا رو هم حس می‌کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_20 🧡 🎻 دلم می‌خواست همینجا بهش همه چیز رو بگم. همه چیزهایی که تا الآن از همه حتی از خودم هم مخفی کرده بودم. انقدر دست دست کردم که رسیدیم به سرکوچه‌مون! فقط به اندازه فاصله اینجا تا خونه فرصت داشتم. فرصتم تموم‌ شد و موتور متوقف شد. با ناراحتی از روی موتور پیاده شدم و کیفم رو در دستم گرفتم. محمدرضا: از این به بعد هر وقت شیفت شب بودید به من بگید تا صبحش بیام دنبالتون! _نه دیگه اونقدرا هم پررو نیستیم. محمدرضا: نگید، می‌دونم که حامد سرش شلوغه و نمیتونه بیاد دنبالتون، خوب نیست یه خانم جوون اونوقت صبح تنها توی خیابون باشه، منم مثل برادرتون خوشحال میشم منم مثل حامد بدونید و بی رو دربایستی مشکلاتتون رو بهم بگید. دلم نمی‌خواست محمدرضا برادرم باشه، این فکرا چرا امروز و الان قفلشون باز شد؟ اون روز تمام این حس ها و افکارمو توی یه صندوقچه داخل مغزم مهر و موم کردم ولی الآن نمی‌دونم که چی‌شده و آزاد شدن. محمدرضا خواست موتورش رو روشن کنه که گفتم: _ببخشید آقا محمد! محمدرضا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: -جانم؟ با شنیدن جانم از زبان محمدرضا لحظه‌ای پاهام سست شد. فکر کنم این اولین باری بود که گفته بود جانم! کم مونده بود همه چیز رو بذارم کف دستش که گفتم: _ممنونم.! محمدرضا لبخندی زد و گفت: +قابلی نداشت، حرفایی که بهتون زدم رو فراموش نکنید. محمدرضا موتورش رو روشن کرد و راهشو گرفت و رفت. هنوز بودنش رو حس می‌کردم. با فکر اینکه بهترین فرصتم رو از دست دادم اشک توی چشمانم حلقه زد. با صدای باز شدن در سرم رو پایین انداختم و اشک‌هام رو خیلی سریع پاک کردم. حامد از داخل حیاط به بیرون اومد و با تعجب رو به من گفت: -اینجایی؟ با کی اومدی؟ به حامد نگاهی کردم و گفتم: _با محمدر...چیزه با تاکسی! حامد: باشه بیا تو، از چشمات خستگی می‌باره. لبخندی زدم و وارد حیاط شدم، نگاهی به نهالی که تازه داخل باغچه خودش رو نشون داده بود کردم. خم شدم و دستی به نهال کوچک کشیدم. یعنی این چی‌میتونه باشه؟ حامد: تو هم دیدیش؟ با اینکه کوچیکه اما نمی‌دونم چی داره توی خودش که نگاه های همه رو جذب خودش می‌کنه. خنده‌ای مرموز کردم و رو به حامد گفتم: _از نازنین جان چه‌خبر؟ حامد دوباره صورتش مثل اون روز سرخ شده بود. حامد: هیس آرومتر، ممکنه یکی بشنوه. _به سوالم جواب ندادی ها! حامد: بهت نگفتم که هر روز بهم تیکه بندازی ها. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
سه‌پارت‌تقدیم نگاهتون
تویی که داری این پیامو میبینی... چشمات میبینه دیگه؟ خدا رو شکر کن(: انگشت هات کار میکنه؟ خدا رو شکر کن(: داری نفس میکشی... خدارو شکر کن(: گوش هات میشنوه خدا رو شکر کن(: صدای ضربان قلبت رو میشنوی خدا رو شکر کن(: دو تا پا و دو تا دست داری خدا رو شکر کن(: شاکر باش همیشه .. شاکر بودن باعث میشه نعمت ها زیاد تر بشه .. "خدایا شکرت"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱