فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جدی خیلی توی اربعین زحمت میکشن...از حدود 3 روز پیش موکب ها شروع به کار کردن
البته قبل از اون هم موکب ها کم نبودند
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
توی هرجا که پیج یا کانال دارید از اربعین بگید،،،
از محرم و صفر بگید،،،،
درس میخونیم چرا؟
✅تا به کار مهدی فاطمه بیایم
مراقب سلامتیمون هستیم چرا؟
✅چون تو سپاه مهدی فاطمه کم نیاریم
قوی میشیم چرا؟
✅چون تو سپاه مهدی فاطمه نشیم بار دوش کسی
آخرش یه آدم موفق میشیم چرا؟
✅تا نوکر مهدی فاطمه باشیم
#تفکر_مهدوی
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_106
شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود.
ــ چرا جواب نمیدی پس؟!!
شهاب عصبی گفت:
ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!!
مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد:
ــ پس راسته می خوای بری!
ــ مهیا!
ــ مهیا، مهیا نکن! می خوای بری؟!
شهاب سرش را پایین انداخت.
مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ می خوای بری پس...؟!
ــ آره!
مهیا بلند زد زیر گریه.
ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟!
با مشت به سینه شهاب کوبید.
ــ مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟!
شهاب دستان مهیا را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم!
مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت.
ــ من نمیزارم بری...
مهیا فریاد زد:
ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟!
از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا می خواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ به تو ربطی نداره... ولم کن!
ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟!
ــ دارم میرم خونه! ولم کن!
مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد.
مهیا؛ تند قدم برمی داشت.
ــ مهیا صبر کن!
ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا...
ــ آقا شهاب!
پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور می شد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت.
شهاب، سریع به طرف خانه مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد.
ــ بله؟!
ــ سلام مهلا خانم!
ــ سلام پسرم! بیا تو...
ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم.
ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه...
ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه.
ــ نه نیومده...
شهاب نمی خواست، مهلا خانم را نگران کند.
ــ پس حتما تو پایگاست. ممنون! با اجازه!
ــ بسلامت پرسم!
شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت.
مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید.
نمی دانست چیکار کند. به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت.
ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم!
ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب!
ــ پس از کجا فهمید؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت.
ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟!
نرجس سرش را پایین انداخت.
ــ خب من فکر کردم لازمه بدونه!
ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شام ربطی نداره؟!!!!
ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟!
ــ نیستش...
ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه...
ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته.
ــ بهش زنگ بزن.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــ جواب نمیده!
خب دوباره زنگ بزن.
شهاب دوباوه شماره مهیا را گرفت.
عصبی، لگدی به ماشینش زد.
ــ چی شد شهاب؟!
ــ خاموش کرد گوشیشو...
مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید.
ــ شهاب شاید تو پارک باشه!
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_107
شهاب سریع به سمت پارک دوید.
تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.
اما، اثری از مهیا نبود.
روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
مریم کنار برادرش ایستاد.
ــ چی شد؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــ نبود...
مریم، نگران به اطراف نگاه کرد.
ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود!
شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود.
زیر لب نالید:
ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟!
ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود.
همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند.
مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند.
احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود.
شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت.
ــ من میرم دنبالش بگردم!
احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود.
ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی!
ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش...
اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!
محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند.
شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.
زیر لب زمزمه کرد.
ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟!
احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت.
دوست داشت، او الان کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند.
می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد.
دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر مباند.
که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد.
محمد آقا به طرفش آمد.
ــ کجا شهاب؟؟
ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم.
محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود،
که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید.
ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو...
شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد.
سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد:
ــ الو...
ــ سلام!
ــ سلام! بفرمایید
ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند.
شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد.
نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد.
ــ الو... آقا...
ــ کدوم بیمارستان؟!
بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند.
مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع)را صدا می کرد.
شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند
محسن به طرف شهاب، رفت.
ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم.
شهاب دست محسن را کنار زد.
ــ کدوم بیمارستان؟!
شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید...
شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد.
با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت.
ــ سلام!
ــ بفرمایید؟!
ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید...
ــ اسمشون؟!
ــ مهیا... مهیا رضایی!
پرستار، شروع به تایپ کردن کرد.
ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۲
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_36
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
مرتضی: چیه برادر، تو فکری؟
_چیزی نیست.
مرتضی کلید انداخت و در رو باز کرد.
از بازوی مرتضی گرفتم و گفتم:
_من هنوز سرحرفم هستم ها، مزاحمت نمیشم میرم هتل!
مرتضی: میخوای انگ نارفیقی بهم بزنی؟ خونواده منتظرند.
لبخندی زدم و دنبال مرتضی وارد آپارتمان شدم.
سوار آسانسور شدیم و بالا رفتیم.
طبقه پنجم از آسانسور بیرون اومدیم، دنبال مرتضی به سمت واحد۱۵ حرکت کردم.
مرتضی زنگ رو زد که بعد از چند ثانیه خانم مرتضی در رو باز کرد.
حمیده خانم: سلام آقامحمدرضا!
_سلام، خوب هستید؟
حمیدهخانم: بله بفرمایید داخل!
پشت سر مرتضی وارد واحد شدم.
خونه تقریبا بزرگی بود، از کسی که چند ساله توی عراقه کمتر از این عجیب بود.
با راهنمایی مرتضی روی مبل نشستم.
مرتضی کنارم نشست و گفت:
-خب محمدرضا، چه خبر از ایران؟
_خبر خاصی نیست، تو چه خبر؟
مرتضی: اینجا هم خبر خاصی نیست.
_درساتو چیکار کردی؟
مرتضی: اونو که دارم ادامه میدم، مثل شما نیستم که ول کنم.
_منم اومدم که ادامه بدم.
حمیدهخانم: آقا مرتضی، صبحونه حاضره!
با لحن تعجبی گفتم:
_صبحونه؟ الان؟
مرتضی: اینجا همینه!
لبخندی زدم و همراه مرتضی سر میز صبحانه نشستم.
لقمه های آخر صبحونه بود که مرتضی رو بهم کرد و گفت:
-محمدرضا؟
_جانم؟
مرتضی: قضیه اون بیماریت چیشد؟
با شنیدن این جمله دست از صبحونه کشیدم و به مرتضی نگاه کردم.
_قبلا چطور بود؟ همونطوری!
مرتضی: قصد دخالت ندارم ولی اگه بخوای من یه دکتر خوب سراغ دارم، یه سر اونجا هم برو.
_دکتر؟ نه مرتضی، من از این دکتر بازیا زیاد کردم همشون یه جواب دادند.
مرتضی: ولی من به این دکتره ایمان دارم، کارش درسته!
_نمیخوام به کل ناامید بشم مرتضی!
مرتضی: ضرر که نداره، اینهمه توی ایران رفتی پیش پزشک، حالا یه دفعه اینجا برو.
صندلی مو عقب کشیدم و از روی صندلی بلند شدم.
_دستتون درد نکنه، خیلی صبحونه دلچسبی بود.
از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد بالکن شدم.
هوا نسبتا سرد بود، دست هام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و به شهر نگاه کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_37
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دست مرتضی رو روی شونه ام حس کردم.
مرتضی: ناراحت شدی؟
بعد از کمی مکث گفتم:
_چی فکر میکنی؟
مرتضی: به خدا فقط میخوام کمک کنم.
_میدونم، ولی اینطوری نمیشه.
مرتضی: من خیلیارو دیدم مثل تو ناامید بودن ولی رفتن پیش این دکتر و امیدشون برگشته، الانم خوشبخت شدن، این دکتره فرق داره، این نیتش کمک به مردمه!
_مرتضی، اگه بگم این بیماری دیگه برام مهم نیست باروت میشه؟
مرتضی: نه معلومه که باورم نمیشه، چند ساله داری خودتو به در و دیوار میزنی تا این بیماری رو درمان کنی.
_اونموقع دلیل داشت، یه دلیلی که حاضر بودم به خاطرش تا کوه قاف برم.
مرتضی: الان چیشده؟
نگاهی به مرتضی کردم و گفتم:
_اون دلیل، داره میره، میره دنبال زندگیش و من هنوز اینجام، دیگه برام مهم نیست.
مرتضی: یعنی میخوای تا آخر عمرت همینطوری مجرد بمونی؟
_آره، چرا که نه؟
مرتضی: برو بخواب، خسته ای حالت خوش نیست داری هذیون میگی.
_همین فردا پس فردا خبر عقدش بهم میرسه، باورت میشه؟
مرتضی: یه چیزی بگم باورت میشه؟ تو اصلا دوسش نداری، چون اگه دوسش داشتی الان ولش نمیکردی.
_دوسش داشتم که ولش کردم، دوسش دارم که میخوام خوشبخت بشه و با من داغ بیفرزندی رو نچشه.
مرتضی: نمیچشه محمد، نصف درمان این مرض لعنتی ازدواجه، اینو همون سالای اول بهت گفتم.
_بیخیال، دیگه گذشت!
مرتضی: تو اون محمدرضایی که من میشناسم نیستی.
_اگه قبول کنم باهات بیام پیش اون پزشک میشم همون مرتضی؟
مرتضی: نزدیک میشی.
_باشه، برام وقت بگیر.
از پله های مطب بالا رفتیم و وارد اتاق اصلی شدیم.
مرتضی با خانم منشی عربی صحبت کرد و اجازه ورود گرفت.
مرتضی تقّی به در اتاق زد و وارد اتاق شد و من هم پشت سرش وارد شدم.
دکتر: اهلا و سهلا مرتضی، خوش اومدی!
از اینکه دکتره فارسی صحبت میکرد تعجب کردم.
_سلام.
دکتر: و علیکم السلام، شما همون آقای سمج هستی؟
نگاهی به مرتضی کردم و دستم رو به سمت دکتر دراز کردم و گفتم:
_مقدم هستم، محمدرضا مقدم.
دکتر دستم رو گرفت و گفت:
-بهبه، هم اسمم که هستیم، من هم محمدم.
لبخندی زدم و با اشاره دکتر روی صندلی نشستم.
‹هدیه👇🏻›
کنار رضا ایستادم و باهاش وارد پاساژ شدم.
مامانم و مامان رضا هم همراهمون بودند.
وارد طلافروشی که رضا قبلا بهم نشون داده بود شدیم.
حلقه ای که من و رضا قبلا انتخاب کرده بودیم رو به مامان نشون دادم که مامان گفت:
-خب قشنگه، سلیقه هاتون هم که خوبه!
لبخندی از روی خجالت زدم که رضا به فروشنده گفت:
-آقا لطفا اون ست حلقه رو بیارید.
فروشنده ست حلقه رو آورد، با اینکه یه بار توی انگشتم کرده بودم ولی دوست داشتم دوباره اون حلقه رو توی انگشتم ببینم.
حلقه رو داخل انگشتم فرستادم و خیرهاش شدم.
رضا: آقا لطفا همین رو برای ما حساب کنید، خیلی ممنون.
بعد از حساب کردن حلقه وارد مغازه کت فروشی شدیم.
من و رضا کت رو هم از قبل انتخاب کرده بودیم.
کت سیاه رنگی که روی یقهاش، پر قلم چسبیده بود.
رضا و داخل اتاق کت و شلوار رو پوشید و بیرون آمد.
مامانم و مامان رضا هردو پسندیدند.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_38
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
سوار ماشین رضا شدم و خرید هارو روی صندلی عقب گذاشتم.
رضا: خب بریم؟
_آره بریم آقا رضا!
خواستیم حرکت بکنیم که پس وارد شدن ضربه صدای وحشتناکی از پشت ماشین اومد.
به عقب نگاه کردم، یه ماشین از پشت بهمون زده بود.
رضا: ای بابا، این دیگه از کجا اومد؟
با پیاده شدن رضا از ماشین من هم پیاده شدم.
راننده: آقا شرمنده، ترمز بریده بودم، خیلی شرمنده!
رضا: شرمنده چی آقا، کل سپر رو زدی غر کردی!
راننده: آقا من زن و بچهام گرسنه ام، با این ماشین نون در میارم، زنگ نزنی افسر یه وقت ماشینم رو بخوابونند، نمیدونم چجوری خسارتت رو بدم، ماشینم که بیمه هم نیست.
رضا: آقا دقت کن دیگه، برو ترمز ماشینت رو درست کن.
راننده: چشم آقا، از اینجا که رفتم اولین کاری که میکنم میرم ترمز ماشین رو درست میکنم.
رضا: خیلی خب، حالا ماشینتون رو ببرید عقب حرکت کنم.
راننده خواست دست رضا رو ببوسه که رضا دستش رو عقب کشید.
راننده: آقا خدا از بزرگی کمت نکنه، دستت درد نکنه!
راننده ماشینش رو برد عقب که ما حرکت کردیم.
صدای کشیده شدن سپر ماشین روی زمین آزار دهنده بود.
از آینه بغل به عقب نگاه کردم که رضا گفت:
-ناراحت نباشید، یه روزه درست میشه!
_کار خوبی کردید ازش خسارت نگرفتید، بنده خدا پول نداشت.
رضا: یه روز ما کمک میکنیم، یه روز یکی دیگه به ما کمک میکنه، هرچه کنی به خود کنی!
لبخندی زدم و نگاهم رو به جعبه روی داشبورد دوختم.
_این چیه؟
رضا خط نگاهم رو گرفت و به جعبه نگاه کرد.
-ای وای یادم رفت، حواس برا آدم که نمیذارن.
رضا زد بغل و ماشین رو متوقف کرد.
جعبه رو برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
-تقدیم به خانمی که از همه برام عزیز تره!
جعبه رو از دستش گرفتم و درش رو باز کردم.
یه گردنبند قشنگ توش بود، گردنبند رو توی دستم گرفتم و گفتم:
_چرا اینهمه ولخرجی میکنید؟
رضا: دیگه باید یکم ولخرجی کرد دیگه.
_نکنه شما از اون آدمایی هستید که قبل از ازدواج کلی خرید میکنید و بعد ازدواج دست توی جیبتون نمیکنید؟
رضا: اصلا، من خسیس نیستم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه حالا راه بیفتید دیر شده!
رضا لبخندی زد و ماشین رو حرکت داد.
جعبه رو توی دستم میچرخوندم و به گردنبند داخلش نگاه میکردم.
رضا برام عجیب بود، دیگه مثل قبل به محمدرضا فکر نمیکنم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
به آمدنت چنـان دلخوشم
که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بھـار...
#عاشقانه💙✨
👈سه چيز در زندگی يکبار به انسان داده میشود
والدين ، جوانی ، شانس
👈سه چيز را هرگز نخور
غصه ، حرام ، حق
👈سه چيز باعث سقوط انسان است
غرور ، دشمنی ، جهل
👈سه چيز را بايد افزايش داد
دانش ، دارائی ، درخت
👈سه چيز انسان را تباه ميکند
حرص ، حسد ، حماقت
👈سه چيز رنج آور است
بیماری ،بی پولی ، بی مرامی
🌿🌱
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
- وَاَرزشِزَن ؟ 🙂💙
خدا میگه : محمد ! اگه تو نبودی
افلاک رو خلق نمیکردم .
اگه علی نبود ، تو رو خلق نمیکردم !
و اگر [ فاطمه ] نبود
شما دو تا رو خَلق نمیکردم !
حرفی میمونه ؟!
اینه ارزش زن ؛ حالا شما هی
برو مسیح پولی نژاد و دٌنبال
کن :]
خانم ها اونقدر ارزش دارن در دین ما ، که
همین یك مصرعِ شعر کفایت میکنه :
[صَدپسردرخونبغلتد ، گٌمنگَردَددختَرۍ] !
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
یهروزلباسِتنگ ...
یهروزلباسِگشـاد ...
یهروزلباسِڪوتـاه ...
یهروزلباسَبلند ...
یهروزلباسِتیره ...
یهروزلباسِشاد ...
یهروزلباسِپاره ...
هیرفتیمدنبالِمدڪهیهوقت
بھموننگنعقبموندھ❗️
رفتیمدنبالسِتڪردنڪه
بشیمشیڪتریــنآدمِدنیا...
یهوقتبهخودتمیایمیبینی
خداینکردهباشیطانستشدی!!
« ســـورهاعـــرافآیــه²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِكَخَیْــــرٌ
بھترینلباس؛لباسِتقواست...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
یکیازبزرگترینآرزوهاماینهکه
یهروزیبرمحرمِحضرترقیهو
کفنگِرِهبزنمبهضریحش
بگم:ایبیکفن،براتکفنآوردم:)💔
#خانوم_سهساله <.🖤🌿.>
#رقیه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج