🔸ضبط خاطرات رزمنده دفاع مقدس
جانباز سرافراز حاج حبیب فرخی
جلسه اول
#حاج_حبیب_فرخی #ضبط_خاطرات #لشگر_ده_سید_الشهدا #گردان_تخریب
🔹 @khaledin_com
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
خاطراتی که پدر شهید سیامک معمارزاده برای ما تعریف کرد
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🔸معمولا رسم بود که بعد از عملیات ها ، قرار می گذاشتیم که وقتی برای مرخصی به تهران آمدیم ، برویم و به خانواده های شهدا سر بزنیم .
🔹بعد از شهادت شهید سیامک معماز زاده هم همینطور شد . قرار گذاشتیم و در دو راهی دزاشیب جمع شدیم . من بودم و حاج عبدالله نوریان و بقیه بچه ها . رفتیم خانه شهید معمارزاده که سمت نیاوران بود . پذیرایی خیلی خوبی هم کردند . حتی یادم هست وقتی داشتیم می آمدیم ، پدر شهید معمارزاده ، یک عکس امام به صورت برجسته چاپ شده بود و از ایتالیا آورده بودند را به ما داد . وضع مالی خیلی خوبی داشتند .
🔺در خانه شان که نشسته بودیم ، پدر شهید تعریف می کردند و از شهید معمار زاده برای ما صحبت میکردند . یادم هست به صحبتی از امام خمینی رحمه الله علیه راجع به اخلاق کاخ نشینی اشاره میکردند و می گفت الزماً همه این طور نیستند . ظاهرا امام خمینی فرموده بودند ما باید تلاش کنیم اخلاق کاخ نشینی را از ملت بزداییم .
🔻پدر شهید معمار زاده از قول حاج آقای قرائتی میگفتند : کسانی بوده اند که به وعده ی خرید یک موتور هوندا از جبهه رفتن منصرف شدند اما آدم هایی هم بودند که با وعده های جذابی مثل کار خوب و امکانات خوب و ازدواج با مثلا دختر فلان آدم معروف هم حاضر نشدند به جبهه نروند .
▪️خانواده ی شهید معمار زاده وضعیت مالی بسیار خوبی داشتند . اصلا نام معمارزاده ، نام با مسمایی هست . من با یکی از این بازاری های معروف که صحبت می کردم ، ایشان می گفت معمار زاده یکی از بساز بفروش های نامی شمال تهران هست .
▫️پدر شهید معمار زاده در آن جلسه برای ما چند خاطره از شهید گفتند که من تا حدودی یادم هست . مثلا میگفتند : شهید معمار زاده بعد از آنکه دیپلم گرفت برای تحصیل به انگلستان رفت . در انگلستان ، شهید عباسی که بعدا وزیر شده بودند ، هم دوره ی این ها بودند . بعد از مراجعت به کشور ، شهید عباسی وزیر شده بود و به شهید معمارزاده گفته بود که اگر میخواهی ، بیا در هیئت دولت کاری به شما بدهیم چون دانش آموخته و تحصیل کرده هستید . اما شهید معمار زاده اینطور جواب داده بود که من برای خدا این کار را کردم و از خدا هم می خواهم اجر من را بدهد .
♦️پدر شهید معمار زاده خاطره ی دیگری هم تعریف می کردند و می گفتند : من زمان شاه ، اینجا در خانه مان به مناسبت های مذهبی مراسم می گرفتم . شهید محلاتی می آمد صحبت می کرد ، شهید مطهری می آمد صحبت می کرد . خطیب های نامی می آمدند در مراسم های ما صحبت می کردند .
🔸یک بار من به شهید معمار زاده گفتم بیا دم در بایست ، میهمان ها که می خواهند بیایند داخل ، از ایشان استقبال کن و خیر مقدم بگو . از طرفی امکان دارد مامور های شاه بیایند و مشکلی درست کنند ، دم درب بایست و حواست به جلسه هم باشد . اما سیامک برگشت گفت : میهمان ها مگر برای رضای خدا نیامده اند ؟ من چرا خوش آمد بگویم ؟ صاحب عزا کس دیگری است . من چه بگویم ؟
♦️یعنی انقدر اعتقاد داشت که کار باید برای خدا انجام بشود . شهید معمار زاده یک همچین انسانی بود .
🔹ما در گردان ایشان را خوب نمی شناختیم . البته چهره ایشان را دیده بودیم . لباس پوشیدن و سکناتش طوری بود که مشخص بود بچه بالاشهر است . وقتی برای مراسم صبحگاه می آمدیم ، یک کلاه عرقچین مشکی به سرش می گذاشت و می آمد . وقتی می رفتیم و می دویدیم ، اینطور شعار میداد : خمینی عشق است ، بر عشق خمینی صلوات .
🔻از این لحن شعار دادن می فهمیدیم که این ادبیات بالاشهری هاست اما نمیدانستیم ایشان کیست و چه شخصیتی دارد . بعد از شهادتشان رفتیم خانه پدرشان و ایشان توضیح داد و فهمیدیم چه ویژگی هایی داشت.
🔺تا آنجا که یادم هست فکر میکنم شهید سیامک معمارزاده در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد .
به روایت حاج علی بهجانی ممقانی
#شهید_سیامک_معمار_زاده #حاج_علی_ممقانی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا #شهید_حاج_عبدالله_نوریان
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
ضبط خاطرات مادر بزرگوار شهید داوود ابراهیمی
#ضبط_خاطرات #شهید_داوود_ابراهیمی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
به روایت حاج حبیب فرخی
#حاج_حبیب_فرخی #دفاع_مقدس #شهید_حاج_عبدالله_نوریان #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهداء
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹دست شفاعت و اخوّت با شهید سید محمد زینال حسینی
به روایت حاج اسماعیل گوهری
#حاج_اسماعیل_گوهری #دفاع_مقدس #شهید_سید_محمد_زینال_حسینی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهداء
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
ماجرای شهادت حاج قاسم اصغری ، حاج رسول فیروزبخت و شهید اکبری نسب
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🔹به روایت حاج اسماعیل گوهری
متن خاطره را در لینک زیر بخوانید :
khaledin.com/?p=3995
#شهید_حاج_قاسم_اصغری #شهید_حاج_رسول_فیروزبخت #شهید_مجتبی_اکبری_نسب #حاج_اسماعیل_گوهری #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شایعه سازی و دروغ ، آخرین راهکار منافقین
به روایت حاج ابراهیم قاسمی
#حاج_ابراهیم_قاسمی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا #شهید_حاج_کاظم_رستگار
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🔸ضبط خاطرات رزمنده دفاع مقدس
جانباز سرافراز حاج ذبیح الله کریمی
جلسه اول
#حاج_ذبیح_الله_کریمی #ضبط_خاطرات #لشگر_ده_سید_الشهدا #گردان_تخریب
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹🌹
گنجشک هایی که از لب برکه آب میخوردند
🌹🌹🌹🌹🌹
به روایت حاج اسماعیل گوهری
(راوی و رزمنده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء ع)
بعضی از بچه های گردان تخریب نماز شب خوان بودند و از نزدیکی نماز صبح تا صبح بیدار میشدند و بعضی هم تا اذان صبح میخوابیدند . اما در هر صورت ، بعد نماز صبح کسی حق خوابیدن نداشت چون بعد از نماز صبح ، همه گردان برای ورزش و نرمش و دعای صبحگاهی میرفتیم بیرون از محوطه و بعد از طلوع آفتاب برای صبحانه برمیگشتیم .
خاطرم هست که شهید حاج عبدالله نوریان ، گردان را می دواند و شعار و صلوات می فرستاد و ما تکرار میکردیم . قرص خورشید که می خواست بیرون بیاید ، همه را نگه می داشت و می گفت خورشید را با صلوات برای طلوع بیرون بیاورید . خاطرم هست آنقدر صلوات می فرستادیم که دهان هایمان کف می کرد .
یک روز در صبحگاه داشتیم می دویدیم و شعار می دادیم و صلوات می فرستادیم که به یک برکه ی آب رسیدیم . حاج عبدالله کل گردان را نگه داشت و گفت سکوت کنید . گفتیم چی شده ؟ گفت دو سه گنجشک در برکه دارند آب می خورند . این ها دارند خدا را سجده می کنند و خدا را تسبیح می گویند . تکان نخورید تا آبشان را بخورند و بعد پرواز بکنند .
شهید حاج عبدالله نوریان تا این حد رئوف و مهربان بودند که به گنجشک ها هم اینطور رحم می کردند .
#شهید_حاج_عبدالله_نوریان #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهداء #حاج_اسماعیل_گوهری
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹🌹
آخرین وداع شهید بابابزرگی با فرزندانش
🌹🌹🌹🌹🌹
به روایت حاج حمید پارسا
(رزمنده گردان حضرت علی اکبر علیه السلام)
رزمندگان آماده اعزام به عملیات والفجر هشت بودند . همه در حیاط بیمارستانی در خرمشهر ایستاده بودیم و حاج علی فضلی (فرمانده لشکر سیدالشهداء علیه السلام) در حال سخنرانی بود . برای انجام کاری به سمت ساختمان بیمارستان رفتم و بعد از انجام کار ، توی مسیر برگشت داشتم با عجله می دویدم که متوجه شدم یکی از درختچه های حیاط بیمارستان تکان خورد ! سرعتم را کم کردم و آرام رفتم به سمت همان درختچه .
وقتی نزدیک شدم دیدم یک نفر به درختچه تکیه داده و دارد گریه می کند. دقت کردم و دیدم شهید امرالله بابابزرگی بود .
امرالله همیشه روحیه ی شاد و پرنشاطی داشت . اهل شوخی کردن و خنداندن بچه هابود . بهش می گفتند جُک گروهان . همیشه یک تسبیح در دستش بود که هم مدام ذکر می گفت و هم با حرف ها و کارهایش دیگران را به خنده وا می داشت . مثلا در دوکوهه برای قطارها اسم گذاشته بود. به قطاری که به سمت تهران می رفت ، می گفت دلبر و به قطاری که به جبهه می آمد می گفت دلاور ...
حالا همان امراللهِ شوخ و شنگ و خنده رو ، نشسته بود و های های گریه می کرد …
آخرین بار که به مرخصی رفته بود ، دخترش بدنیا اومده بود اما امر الله مدت زیادی پیش بچه هاش نمونده بود و بلافاصله به جبهه اومده بود . یادم هست که امرالله در صبحگاه یکدفعه با صدای بلند می گفت : ۲۰ روز شد . روز بعد باز هم با صدای بلند می گفت : ۲۱ روز . بعضی از بچه ها می گفتند : اَاا… تو چته؟ ولی خودشان خوب می دانستند که منظورش چی بود . منظورش این بود که دخترم ۲۳ روزه شده .
امرالله همینطور روزها را شمرده بود و حالا پای درختچه نشسته بود و عکس دختر چهل و پنج روزه و پسر سه ساله اش را گرفته بود و گریه می کرد .
من هم متعجب شده بودم و هم نگران ، چون امرالله مسئول دسته ی گروهان بود و اگر در این شرایط کم می آورد و روحیه اش را می باخت ، خیلی ها تحت تاثیر او قرار می گرفتند .
خواستم او را از این حال و هوا دربیاورم . از رو به رو رفتم و کنارش نشستم . دستم را گذاشتم روی زانوی امرالله و به صورتش نگاه کردم . ریش هاش از گریه خیس شده بود . گفتم : امرالله! چیه؟!… صفر بیست و یکت عود کرده؟!…
این اصطلاح مخصوص جبهه بود که هر وقت کسی دلش هوای خانه می کرد ، بچه ها به شوخی به او این حرف را می زدند .
امرالله انگار جا خورد ، با دست اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به عکس انداخت و بعد آن را پاره پاره کرد و پاشید توی هوا !
پرسیدم : چرا عکسو پاره کردی؟!…
جواب داد :
«آخرین ارتباطم را با دنیا قطع کردم . حمید! فکر نکن من دلتنگ بچه هام شدم و دلم هوای خونه کرده! نه! بذار بهت بگم که بدونی… من توی این عملیات شهید می شم… داشتم با بچه هام حرف می زدم . داشتم به پسرم محمد و دخترم مریم می گفتم درسته که دیگه باباتونو نمی بینید و سایه محبت پدر از سرتون برداشته می شه ولی امام هست ، امت هستن ، دست نوازش به سرتون می کشن .
داشتم به بچه هام می گفتم شما وضعتون خوبه ، امام و امت هواتونو دارن ، ولی یه روزی بوده به اسم عاشورا که غروب اون روز ، سر پدر بچه ها رفت بالای نیزه و این تازه اول مصیبت بچه ها بود . من داشتم برای اون مصیبت گریه می کردم …»
امرالله بلند بلند گریه می کرد و من شرمنده و خجالتزده بودم از حرفی که زده بودم . گفتم : امرالله! پاشو بریم . بچه ها دارن می رن سوار اتوبوس شن ...
امرالله بابابزرگی در همان عملیات ، در جزیره ام الرصاص به شهادت رسید .
#شهید_امرالله_بابابزرگی #لشگر_ده_سید_الشهداء #حاج_حمید_پارسا #گردان_حضرت_علی_اکبر #گردان_تخریب
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹شهید پیام پوررازقی
🇮🇷رزمنده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام
🔹موقعیت مزار در گلزار شهدا
قطعه : ۵۳
ردیف : ۱۴۲
شماره :۱۳
#شهید_پیام_پوررازقی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
14.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحانه ای که شهید پیام پوررازقی درست میکرد
به روایت حاج حبیب ستوده
(رزمنده گردان تخریب لشگر سیدالشهدا ع)
#گردان_تخریب #شهید_پیام_پوررازقی #حاج_حبیب_ستوده
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯