eitaa logo
خالدین
673 دنبال‌کننده
538 عکس
227 ویدیو
2 فایل
🔸«گروه خالدین»🔸 آدرس سایت و آپارات: 🌐https://khaledin.com https://www.aparat.com/khaledin_com ارتباط با پشتیبان : @tahoor110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸ضبط خاطرات رزمنده دفاع مقدس جانباز سرافراز حاج حبیب فرخی جلسه اول 🔹 @khaledin_com
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 خاطراتی که پدر شهید سیامک معمارزاده برای ما تعریف کرد 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🔸معمولا رسم بود که بعد از عملیات ها ، قرار می گذاشتیم که وقتی برای مرخصی به تهران آمدیم ، برویم و به خانواده های شهدا سر بزنیم . 🔹بعد از شهادت شهید سیامک معماز زاده هم همینطور شد . قرار گذاشتیم و در دو راهی دزاشیب جمع شدیم . من بودم و حاج عبدالله نوریان و بقیه بچه ها . رفتیم خانه شهید معمارزاده که سمت نیاوران بود . پذیرایی خیلی خوبی هم کردند . حتی یادم هست وقتی داشتیم می آمدیم ، پدر شهید معمارزاده ، یک عکس امام به صورت برجسته چاپ شده بود و از ایتالیا آورده بودند را به ما داد . وضع مالی خیلی خوبی داشتند . 🔺در خانه شان که نشسته بودیم ، پدر شهید تعریف می کردند و از شهید معمار زاده برای ما صحبت میکردند . یادم هست به صحبتی از امام خمینی رحمه الله علیه راجع به اخلاق کاخ نشینی اشاره میکردند و می گفت الزماً همه این طور نیستند . ظاهرا امام خمینی فرموده بودند ما باید تلاش کنیم اخلاق کاخ نشینی را از ملت بزداییم . 🔻پدر شهید معمار زاده از قول حاج آقای قرائتی میگفتند : کسانی بوده اند که به وعده ی خرید یک موتور هوندا از جبهه رفتن منصرف شدند اما آدم هایی هم بودند که با وعده های جذابی مثل کار خوب و امکانات خوب و ازدواج با مثلا دختر فلان آدم معروف هم حاضر نشدند به جبهه نروند . ▪️خانواده ی شهید معمار زاده وضعیت مالی بسیار خوبی داشتند . اصلا نام معمارزاده ، نام با مسمایی هست . من با یکی از این بازاری های معروف که صحبت می کردم ، ایشان می گفت معمار زاده یکی از بساز بفروش های نامی شمال تهران هست . ▫️پدر شهید معمار زاده در آن جلسه برای ما چند خاطره از شهید گفتند که من تا حدودی یادم هست . مثلا میگفتند : شهید معمار زاده بعد از آنکه دیپلم گرفت برای تحصیل به انگلستان رفت . در انگلستان ، شهید عباسی که بعدا وزیر شده بودند ، هم دوره ی این ها بودند . بعد از مراجعت به کشور ، شهید عباسی وزیر شده بود و به شهید معمارزاده گفته بود که اگر میخواهی ، بیا در هیئت دولت کاری به شما بدهیم چون دانش آموخته و تحصیل کرده هستید . اما شهید معمار زاده اینطور جواب داده بود که من برای خدا این کار را کردم و از خدا هم می خواهم اجر من را بدهد . ♦️پدر شهید معمار زاده خاطره ی دیگری هم تعریف می کردند و می گفتند : من زمان شاه ، اینجا در خانه مان به مناسبت های مذهبی مراسم می گرفتم . شهید محلاتی می آمد صحبت می کرد ، شهید مطهری می آمد صحبت می کرد . خطیب های نامی می آمدند در مراسم های ما صحبت می کردند . 🔸یک بار من به شهید معمار زاده گفتم بیا دم در بایست ، میهمان ها که می خواهند بیایند داخل ، از ایشان استقبال کن و خیر مقدم بگو . از طرفی امکان دارد مامور های شاه بیایند و مشکلی درست کنند ، دم درب بایست و حواست به جلسه هم باشد . اما سیامک برگشت گفت : میهمان ها مگر برای رضای خدا نیامده اند ؟ من چرا خوش آمد بگویم ؟ صاحب عزا کس دیگری است . من چه بگویم ؟ ♦️یعنی انقدر اعتقاد داشت که کار باید برای خدا انجام بشود . شهید معمار زاده یک همچین انسانی بود . 🔹ما در گردان ایشان را خوب نمی شناختیم . البته چهره ایشان را دیده بودیم . لباس پوشیدن و سکناتش طوری بود که مشخص بود بچه بالاشهر است . وقتی برای مراسم صبحگاه می آمدیم ، یک کلاه عرقچین مشکی به سرش می گذاشت و می آمد . وقتی می رفتیم و می دویدیم ، اینطور شعار میداد : خمینی عشق است ، بر عشق خمینی صلوات . 🔻از این لحن شعار دادن می فهمیدیم که این ادبیات بالاشهری هاست اما نمیدانستیم ایشان کیست و چه شخصیتی دارد . بعد از شهادتشان رفتیم خانه پدرشان و ایشان توضیح داد و فهمیدیم چه ویژگی هایی داشت. 🔺تا آنجا که یادم هست فکر میکنم شهید سیامک معمارزاده در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد . به روایت حاج علی بهجانی ممقانی 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
ضبط خاطرات مادر بزرگوار شهید داوود ابراهیمی 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند به روایت حاج حبیب فرخی 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹دست شفاعت و اخوّت با شهید سید محمد زینال حسینی به روایت حاج اسماعیل گوهری 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 ماجرای شهادت حاج قاسم اصغری ، حاج رسول فیروزبخت و شهید اکبری نسب 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🔹به روایت حاج اسماعیل گوهری متن خاطره را در لینک زیر بخوانید : khaledin.com/?p=3995 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شایعه سازی و دروغ ، آخرین راهکار منافقین به روایت حاج ابراهیم قاسمی 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
🔸ضبط خاطرات رزمنده دفاع مقدس جانباز سرافراز حاج ذبیح الله کریمی جلسه اول 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹🌹 گنجشک هایی که از لب برکه آب میخوردند 🌹🌹🌹🌹🌹 به روایت حاج اسماعیل گوهری (راوی و رزمنده گردان تخریب لشگر سیدالشهداء ع) بعضی از بچه های گردان تخریب نماز شب خوان بودند و از نزدیکی نماز صبح تا صبح بیدار میشدند و بعضی هم تا اذان صبح میخوابیدند . اما در هر صورت ، بعد نماز صبح کسی حق خوابیدن نداشت چون بعد از نماز صبح ، همه گردان برای ورزش و نرمش و دعای صبحگاهی میرفتیم بیرون از محوطه و بعد از طلوع آفتاب برای صبحانه برمیگشتیم . خاطرم هست که شهید حاج عبدالله نوریان ، گردان را می دواند و شعار و صلوات می فرستاد و ما تکرار میکردیم . قرص خورشید که می خواست بیرون بیاید ، همه را نگه می داشت و می گفت خورشید را با صلوات برای طلوع بیرون بیاورید . خاطرم هست آنقدر صلوات می فرستادیم که دهان هایمان کف می کرد . یک روز در صبحگاه داشتیم می دویدیم و شعار می دادیم و صلوات می فرستادیم که به یک برکه ی آب رسیدیم . حاج عبدالله کل گردان را نگه داشت و گفت سکوت کنید . گفتیم چی شده ؟ گفت دو سه گنجشک در برکه دارند آب می خورند . این ها دارند خدا را سجده می کنند و خدا را تسبیح می گویند . تکان نخورید تا آبشان را بخورند و بعد پرواز بکنند . شهید حاج عبدالله نوریان تا این حد رئوف و مهربان بودند که به گنجشک ها هم اینطور رحم می کردند . 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹🌹 آخرین وداع شهید بابابزرگی با فرزندانش 🌹🌹🌹🌹🌹 به روایت حاج حمید پارسا (رزمنده گردان حضرت علی اکبر علیه السلام) رزمندگان آماده اعزام به عملیات والفجر هشت بودند . همه در حیاط بیمارستانی در خرمشهر ایستاده بودیم و حاج علی فضلی (فرمانده لشکر سیدالشهداء علیه السلام) در حال سخنرانی بود . برای انجام کاری به سمت ساختمان بیمارستان رفتم و بعد از انجام کار ، توی مسیر برگشت داشتم با عجله می دویدم که متوجه شدم یکی از درختچه های حیاط بیمارستان تکان خورد ! سرعتم را کم کردم و آرام رفتم به سمت همان درختچه . وقتی نزدیک شدم دیدم یک نفر به درختچه تکیه داده و دارد گریه می کند. دقت کردم و دیدم شهید امرالله بابابزرگی بود . امرالله همیشه روحیه ی شاد و پرنشاطی داشت . اهل شوخی کردن و خنداندن بچه هابود . بهش می گفتند جُک گروهان . همیشه یک تسبیح در دستش بود که هم مدام ذکر می گفت و هم با حرف ها و کارهایش دیگران را به خنده وا می داشت . مثلا در دوکوهه برای قطارها اسم گذاشته بود. به قطاری که به سمت تهران می رفت ، می گفت دلبر و به قطاری که به جبهه می آمد می گفت دلاور ... حالا همان امراللهِ شوخ و شنگ و خنده رو ، نشسته بود و های های گریه می کرد … آخرین بار که به مرخصی رفته بود ، دخترش بدنیا اومده بود اما امر الله مدت زیادی پیش بچه هاش نمونده بود و بلافاصله به جبهه اومده بود . یادم هست که امرالله در صبحگاه یکدفعه با صدای بلند می گفت : ۲۰ روز شد . روز بعد باز هم با صدای بلند می گفت : ۲۱ روز . بعضی از بچه ها می گفتند : اَاا… تو چته؟ ولی خودشان خوب می دانستند که منظورش چی بود . منظورش این بود که دخترم ۲۳ روزه شده . امرالله همینطور روزها را شمرده بود و حالا پای درختچه نشسته بود و عکس دختر چهل و پنج روزه و پسر سه ساله اش را گرفته بود و گریه می کرد . من هم متعجب شده بودم و هم نگران ، چون امرالله مسئول دسته ی گروهان بود و اگر در این شرایط کم می آورد و روحیه اش را می باخت ، خیلی ها تحت تاثیر او قرار می گرفتند . خواستم او را از این حال و هوا دربیاورم . از رو به رو رفتم و کنارش نشستم . دستم را گذاشتم روی زانوی امرالله و به صورتش نگاه کردم . ریش هاش از گریه خیس شده بود . گفتم : امرالله! چیه؟!… صفر بیست و یکت عود کرده؟!… این اصطلاح مخصوص جبهه بود که هر وقت کسی دلش هوای خانه می کرد ، بچه ها به شوخی به او این حرف را می زدند . امرالله انگار جا خورد ، با دست اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به عکس انداخت و بعد آن را پاره پاره کرد و پاشید توی هوا ! پرسیدم : چرا عکسو پاره کردی؟!… جواب داد : «آخرین ارتباطم را با دنیا قطع کردم . حمید! فکر نکن من دلتنگ بچه هام شدم و دلم هوای خونه کرده! نه! بذار بهت بگم که بدونی… من توی این عملیات شهید می شم… داشتم با بچه هام حرف می زدم . داشتم به پسرم محمد و دخترم مریم می گفتم درسته که دیگه باباتونو نمی بینید و سایه محبت پدر از سرتون برداشته می شه ولی امام هست ، امت هستن ، دست نوازش به سرتون می کشن . داشتم به بچه هام می گفتم شما وضعتون خوبه ، امام و امت هواتونو دارن ، ولی یه روزی بوده به اسم عاشورا که غروب اون روز ، سر پدر بچه ها رفت بالای نیزه و این تازه اول مصیبت بچه ها بود . من داشتم برای اون مصیبت گریه می کردم …» امرالله بلند بلند گریه می کرد و من شرمنده و خجالت‌زده بودم از حرفی که زده بودم . گفتم : امرالله! پاشو بریم . بچه ها دارن می رن سوار اتوبوس شن ... امرالله بابابزرگی در همان عملیات ، در جزیره ام الرصاص به شهادت رسید . 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹شهید پیام پوررازقی 🇮🇷رزمنده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام 🔹موقعیت مزار در گلزار شهدا قطعه : ۵۳ ردیف : ۱۴۲ شماره :۱۳ 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
14.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحانه ای که شهید پیام پوررازقی درست میکرد به روایت حاج حبیب ستوده (رزمنده گردان تخریب لشگر سیدالشهدا ع) 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯