eitaa logo
ریحانه
27.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
215 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
🖥 | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر! 👈روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب 🔹بخش اول - عکسی از شهید سیّدعبّاس موسوی و همسرش امّ‌یاسر روی میز کار من است که خیلی دوستش دارم؛ لای بوته‌ها ایستاده‌اند، دستشان در دستِ هم است، به افق دوری نگاه می‌کنند و خنده‌ی قشنگی روی لب هر دویشان دیده می‌شود. زیرش نوشته: «امّ‌یاسر رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة.» عکس را از پیرمرد خادمی گرفته‌ام که دو سال پیش، درِ مزارِ سیّدعبّاس را در روستای نبی‌شیث بعلبک برایمان باز کرد، بعد هم توضیح داد که سیّدعباس چطور خانه‌ی کوچکی را که در این روستا داشت، حوزه‌ی علمیّه کرد و توانست نیروهایی تربیت کند که هسته‌ی اصلی حزب‌الله لبنان را تشکیل بدهند؛ نیروهایی که فقط یکی‌شان سیّدحسن نصرالله بود. ماشینِ صدمه‌دیده‌ی سیّدعبّاس را توی حیاط آرامگاه، داخل محفظه‌ای شیشه‌ای حفظ کرده بودند. امّ‌یاسر بخش خواهران حوزه‌ی علمیّه را اداره می‌کرد و آن روز، همراه همسر و فرزند چهارساله‌اش سوار ماشین بودند؛ روزی که اسرائیل دیگر نتوانسته بود حضور سیّدعبّاس در لبنان را تحمّل کند و با بالگرد، ماشینش را گلوله‌باران کرد. 🔹چند روز پیش که فیلم حمله‌ی پهپادها به ماشین معصومه کرباسی و رضا عواضه را دیدم، دوباره انگار نحوه‌ی شهادت سیّدعبّاس برایم زنده شد. لابد عواضه خیلی برای اسرائیل هزینه درست کرده بود که پهپادهایشان را فرستاده‌اند تا درون جادّه‌ها بگردند و پیدایش کنند. ولی دوست داشتم بدانم آیا زیرِ تصویرِ دوتاییِ آن‌ها هم می‌شود نوشت «معصومة رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة؟» شاید به خاطر همین سؤالی که در ذهنم آمده بود، خدا طوری رقم زد که به دیدار خانواده‌ی این شهدا با حضرت آقا دعوت شوم و فرصتی باشد که از نزدیک، جواب سؤالم را پیگیری کنم. 🗓 بازنشر به مناسبت سالروز شهادت معصومه کرباسی و رضا عواضه 🔎متن کامل را از اینجا بخوانید. khl.ink/f/58074 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
11.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧡 | ماجرای نامه‌ای که دختر خردسال شهید معصومه کرباسی در دیدار سال گذشته به رهبر انقلاب داد ✍🏻 بخشی از روایت دیدار: 🔹نوبت نامه‌ی زهرا -دختر شهید- شده. آقا نامه را می‌گیرند و بلند می‌خوانند. زهرا خطّ عربی‌فارسیِ مخصوصِ خودش را نوشته و من که می‌خواستم نامه را بخوانم، بعضی جاهایش برایم خوانا نبود؛ ولی آقا کاملاً روان و راحت می‌خوانند. زهرا خواسته‌های همه را در نامه‌اش آورده: «انگشتر هم می‌خواهید؛ آره؟ یک قرآن کریم هم می‌خواهند، یک جانماز هم می‌خواهند.» «در جانماز، مُهر و تسبیح باشد.» «چَشم! یک دفتر و قلم و چادر هم می‌خواهند.» 🔸«برای خاله‌ی زهرا و بچّه‌هایش، ریّان و ریحانه، می‌خواهم دعا کنید؛ برای خانواده‌ام. و از شما چفیه می‌خواهم. زهرای عواضه. برای پدر شهید و مادر شهیدم دعا کنید.» 🔹«چَشم! خداوند ان‌شاءالله که همه‌ی شما را محفوظ بدارد. آقای مقدّم! این‌هایی که این زهراخانم خواسته، همه‌اش را بهشان بدهید. هم سجّاده‌ی من را بگیرید، هم انگشتر و قرآن و جانماز و همه را؛ جانماز هم باید یک مُهر و تسبیح در آن باشد.» 📖دارم به این نتیجه می‌رسم که دخترِ‌شهیدها حق دارند آقا را بابای خودشان بدانند. دبیرستانی که بودم، یک دوست فرزند شهید داشتم؛ همیشه با همین جمله که «عوضش حضرت آقا بابای منه» باعث می‌شد به او حسودی کنم. 🗓 بازنشر به مناسبت سالروز شهادت معصومه کرباسی و رضا عواضه 🔍متن کامل را از اینجا بخوانید: 🖥 khl.ink/f/58074 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 | به وقت داوری دل 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 حسینیه پر بود از گروه‌هایی که لباس‌هایشان با هم هماهنگ بود. لباس‌هایی به رنگ پرچم ایران پوشیده و تازه روی صندلی‌ها جاگیر شده بودند. نگاه خندان یکی‌شان مرا به سمت خودش کشید. گفت: «تا حالا براتون پیش اومده هم خوشحال باشید هم ناراحت؟» ذره‌بین ذهنم چرخید روی زندگی خودم، دنبال لحظه‌ای شبیه به آن حس دوگانه می‌گشتم که صدایش آرام‌تر شد؛ مثل وقتی کسی بخواهد خاطره‌ای شیرین را در گوش رفیقش بگوید: «وقتی توی مسابقات بودیم، هم‌زمان خبر رسید که به کشورمون حمله شده. از یه طرف خوشحال بودیم که داشتیم مدال می‌آوردیم، از طرف دیگه دل‌نگران ایران بودیم.» موهای بیرون‌مانده از زیر مقنعه‌ی مشکیِ اتوکشیده‌اش را به داخل هل داد و ادامه داد: «جنگ باعث شد برگشتمون به کشور سخت بشه. چهار روز بلاتکلیف بودیم تا بالأخره برگشتیم. وقتی پام به خاک ایران رسید، انگار بعد از سال‌ها به خونه‌ی پدری برگشته بودم.» عشق به ایران مدالی بود که هیچ داوری جز دل نمی‌‌توانست آن را بدهد. 👈🏻راوی: ندا پنجه‌باشی، دارنده‌ی مدال نقره‌ی آسیایی در رشته‌ی والیبال نشسته زنان ✍🏻 فاطمه اکرارمضانی 🗓شماره ١ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 مردم را شاد کردید! 🔸 مدال‌آوران، چه در میدان ورزش، چه در عرصه‌های علمی، مردم را شاد کردند. شما ملّت ایران را با همّت خودتان، با تلاش خودتان شاد کردید، جوانها را سر شوق آوردید. 🔰 رهبر انقلاب، ١۴٠۴/٠٧/٢٨ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 | تمام‌قد، کنار قهرمان والیبال 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 دخترک داشت به جان مادرش غر می‌زد. نزدیک رفتم. گفتم شاید بتوانم کمکی کنم. اسمش نوراسادات بود. روسری آبی پوشیده بود؛ رنگی ملایم در میان شلوغی جمعیت. خم شدم و گفتم: «چی شده خاله؟ چیزی می‌خوای؟» ابروهایش را درهم کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: «می‌خوام آقا جون رو ببینم. اینجا دوره، نمی‌بینم.» سرش را بوسیدم و آرام گفتم: «آقا هنوز نیومدن. شما ردیف اولی. اگه بیان، حتماً می‌بینی.»  🔹 وقتی آقا آمدند، چند ردیف عقب‌تر نشسته بودم. دخترک را دیدم که روی صندلی‌اش ایستاده بود؛ تمام‌قد، مثل پرچمی کوچک در باد. کنار مادرش، قهرمانی پرچم‌به‌دوش که مقام دوم والیبال نشسته را برای کشور آورده بود. 👈🏻راوی: مهری فلاحی ✍🏻 زهرا عطارزاده 🗓شماره ٢ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 | تیم شهدای اقتدار 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 نشسته بودند کنار هم، سه دختر هم‌سن و سال با شال‌هایی مرتب و مثل هم. وقتی اسم و رسم‌شان را پرسیدم، جا خوردم. مدال‌هایی که گرفته بودند عیارش از سن‌شان خیلی بالاتر بود. تارا لبخند زد و گفت: «من هر وقت پرچم ایران رو می‌دیدم، آرزو می‌کردم یه روز خودم ببرمش بالا.» 🔹 پریماه، با متانتی که در سکوتش پیدا بود، آرام گفت: «اولش پاسپورتم نرسیده بود. خیلی استرس داشتم. اما خدا خواست، دو روزه جور شد و رفتم.» 🔸 نازنین‌زهرا که انگار دلش می‌خواست چیزی را حتماً بگوید، با عجله اضافه کرد: «اسم تیم‌مون رو گذاشتن شهدای اقتدار. وقتی مسابقه می‌دادم، تصویر بچه‌هایی که شهید شدن جلوی چشمم بود.» 🔹 آخر مراسم، هر سه رفته بودند جلو. پریماه می‌گفت: «مامانم خیلی دوست داشت براش انگشتر آقا رو ببرم.» جلوتر از همه نازنین‌زهرا ایستاده بود. دست‌هایش را بالا گرفته بود و برق اشک، مثل نوری باریک، توی چشم‌هایش می‌درخشید. 👈🏻راویان: تارا عباس زاده، پریماه امیری، نازنین زهرا عبداللهی، دارنده‌ی مدال‌های نقره و برنز مسابقات آسیایی در رشته‌ی تیراندازی ✍🏻 فاطمه اکرارمضانی 🗓شماره ٣ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 | خورشیدهای فردا 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 دختری بین جمعیت بود که از همه کم‌سن‌وسال‌تر به‌نظر می‌رسید. سنش را پرسیدم. گفت هفده سال. ریزنقش بود و عینکی به چشم داشت. معلوم بود المپیادی‌ست. پیش‌تر، طلای کشوری المپیاد علوم زمین را گرفته بود و امسال برنز جهانی. گفت: «توی رشته‌مون یه بخشی داریم به اسم گزارشگر جوان. باید مقاله‌ای درباره زمین‌شناسی کشور خودمون بدیم. مقاله من درباره‌ی دریاچه ارومیه بود. روند هرساله‌ی المپیاد این‌جوره که قبل از برگزاری المپیاد به ده نفر اول ایمیل می‌کنن. هر روز و هرلحظه، کارم شده بود چک کردن ایمیل. خبری نشد. دیگه ناامید شده بودم. رفتم چین برای المپیاد. اونجا گفتن توی بخش گزارشگر جوان، نفر دوم جهان شدم. واقعاً شوکه شدم. باورم نمی‌شد. فهمیدم روند اطلاع‌رسانی فرق کرده.» 🔹 وقتی صحبت‌های آقا شروع شد و فرمودند: «این‌ جوان‌های المپیادی امروز یک ستاره درخشانند و ده سال دیگر، یک خورشید خواهند شد.» دستی بر شانه‌‌ی دختر گذاشتم و با خودم گفتم زهرا یکی از همان خورشیدهاست؛ روشن، گرم و امیدبخش. 👈🏻راوی: زهرا گودرزی‌پور ✍🏻 زهرا عطارزاده 🗓 شماره ۴ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 ایران مظهر امید است 📝 ایران عزیز ما مظهر امید است. این وسوسه‌هایی که بعضی‌ها میکنند در مورد ناامیدی جوانها، نسل جوان یا امثال اینها، اینها حرفهای مطالعه‌نشده است. ایران مظهر امید است. جوان ایرانی با استعداد است و توانمند است. 🔰 رهبر انقلاب، ١۴٠۴/٠٧/٢٨ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 | کاور امضاءشده با یک قواره چادر مشکی 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 چادر و روسری مشکی‌اش او را از بقیه‌ی اطرافیان متمایز کرده بود. پرسیدم: «بهترین لحظه‌ی زندگیت وقتی بود که قهرمان شدی؟» با دقت به چشم‌هایم نگاه کرد، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «نه. قشنگ‌ترین اتفاق زندگیم پارسال رقم خورد. همین‌جا وایستاده بودم و با آقا صحبت می‌کردم. همه‌ی حرف‌های دلم رو بهشون گفتم. هر بار نگاهشون می‌کردم، با دقت گوش می‌دادن. حس غروری که بعدش توی دلم نشست، باعث شد پُرشورتر ادامه بدم.» 🔹 نگاهش دور حسینیه چرخید، انگار دنبال رد آن لحظه میان جمعیت می‌گشت: «من کاور ورزشیم رو داده بودم تا برسونن خدمت آقا، برای امضاء. چند روز بعد، همون کاور امضا‌ءشده، یه قواره چادر مشکی، انگشتر و سجاده برام فرستادن.» از نگاهش می‌شد فهمید آن دیدار برایش چیزی فراتر از افتخار ورزشی بود. شاید هر قهرمان، یک بار در زندگی‌اش، مدالی از جنس نگاه می‌گیرد. 👈🏻راوی: معصومه زارعی، کاپیتان تیم والیبال نشسته زنان ✍🏻 فاطمه اکرارمضانی 🗓 شماره ۵ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲@khamenei_reyhaneh
🖥 | طلایی‌تر از مدال 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 به همراه دوستانش دنبال جایی می‌گشتند که بتوانند آقا را بهتر ببینند. بغضی که لابه‌لایش غرور هم بود، چنگ زد به گلویم. دوست داشتم بغلش کنم و برایش از اشک‌هایم وقتی مدال آورده بود بگویم. گفت: «از اینکه بین مدال‌آورای المپیاد حتی یه دختر هم نبود، ناراحت بودم. همین شد انگیزه‌م که برای طلا بجنگم.» چادر عربی‌اش را که روی شانه افتاده بود، روی سرش مرتب کرد و ادامه داد: «وقتی با همه‌ی هم‌تیمی‌هام طلا گرفتیم، خوشحال‌تر بودم تا وقتی تنها مدال آورده بودم.» 👈🏻راوی: حنانه خرم‌دشتی، دارنده‌ی مدال طلای جهان در المپیاد نجوم ✍🏻 فاطمه اکرارمضانی 🗓 شماره ۶ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 | هر که همتش بلندتر... 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 یکی از خانم‌ها دستش را دراز کرد سمتم. گفت بزرگ بنویس کوهنورد. آمدم بنویسم که دیدم گوشت یکی از انگشت‌هاش رفته. انگار سوراخ شده بود. دلم زق‌زق کرد. پرسیدم: «دستتون؟» گفت:«از دیواره‌ی کوه با طناب بالا می‌رفتم. دستم سائیده شد. اول پوستش بلند شد بعد خون راه افتاد. کم نیاوردم. مسیر رو ادامه دادم تا قله رو فتح کردم.» 🔹 دستش را گرفتم و نوشتم: «کوهنورد» جوهر هنوز خشک نشده بود که سر بلند کردم. چشم‌هام تار می‌دید، اما حدیث بالای منبر روشن‌تر از همیشه بود: «هرکه همت و عزم او بلند باشد، ارزش او بزرگتر شود.» 👈🏻راوی: زهرا خانعلی ✍🏻 زهرا عطارزاده 🗓 شماره ٧ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh