ریحانه
❤️ روایتی از دیدار امروز خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب
📝 رضا و معصومه هم دوست داشتند در این دیدار باشند... البته هستند!
🔹ظهر امروز چهارشنبه دوم آبانماه، خانوادهی شهید معصومه کرباسی و همسر لبنانی ایشان با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. شنبه ۲۸ مهرماه بود که در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به بیروت، دکتر رضا عواضه و همسر ایرانی او، معصومه کرباسی به شهادت رسیدند. از این زوج شهید پنج فرزند به یادگار مانده است. آنچه میخوانید بخشی از روایت این دیدار است که متن کامل آن به زودی در بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد:
👈 «مادرم مهندس کامپیوتر بود و پدرم دکترای این رشته را داشت. ضمناً پدر و مادرم علاقه خاصی به هم داشتند، آقا! حتی لحظهی شهادت هم دستشون توی دست هم بود!»
این جمله را مهدی هفده ساله در حالی که در نزدیکترین فاصله با آقا ایستاده میگوید. مهتدی چهارده ساله و زهرای ده ساله و محمد هشت ساله کنارش ایستادهاند. فاطمه سه ساله هم بغل مهتدی است. همهشان فرزندان شهید معصومه کرباسی و شهید رضا عواضهاند که چند روز پیش توسط پهپاد رژیم اسرائیل به شهادت رسیدند. چطوریاش را مهدی برای حضرت آقا تعریف میکند: «پهپاد اسرائیلی در منطقه جونیه آنها را شناسایی کرد و سه تا راکت به سمت ماشین آنها شلیک کرد که اصابت نکرد. پدرم زدند کنار. از ماشین پیاده شدند. دست مادرم را هم گرفتند و از ماشین پیاده کردند ولی پهپاد اونا رو دنبال کرد و الحمدلله، شکر خدا اونا رو شهید کردند!»
مفاهیم عمیقی را که میگوید، شاید خیلی از هم سن و سالهایش نتوانند درک کنند: «لا یکلف الله نفسا الا وسعها... آقاجان! قطعاً اگه خدا این توانمندی رو در ما نمیدید، ما رو به این امتحان بزرگ مبتلا نمیکرد.»
آقا تأیید و اضافه میکنند که «اجر هم میدهد». مهدی به جای چفیه و انگشتر از آقا میخواهد که برای همه رزمندههای لبنان دعا کند.
... آقا سراغ پدر شهید رضا عواضه را میگیرند. مادرش به فارسی میگوید: «ایشون جراح قلب هستند و توی این شرایط جنگ در لبنان به حضورشون خیلی نیاز بود و نیومدند.»
خود مادرش ۴۷ سال پیش در ایران پزشکی خوانده و حالا استاد فارسی دانشگاهی در لبنان است. حرف دیگری نمیزند. ولی من از دلش خبر دارم! قبل از دیدار وقتی از او پرسیدم تا حالا آقا را از نزدیک دیدهاید یا نه، گفت: «یکی از آرزوهایم بوده ولی بیشتر از من، رضا و معصومه دوست داشتند ایشان را ببینند. الان میگویم کاش خودشان اینجا بودند.» مکثی میکند و میگوید: «البته هستند!»...
📝 متن کامل این روایت به زودی در بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد.
💻 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!
👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب
🔸بخش اول - عکسی از شهید سیّدعبّاس موسوی و همسرش امّیاسر روی میز کار من است که خیلی دوستش دارم؛ لای بوتهها ایستادهاند، دستشان در دستِ هم است، به افق دوری نگاه میکنند و خندهی قشنگی روی لب هر دویشان دیده میشود. زیرش نوشته: «امّیاسر رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة.» عکس را از پیرمرد خادمی گرفتهام که دو سال پیش، درِ مزارِ سیّدعبّاس را در روستای نبیشیث بعلبک برایمان باز کرد، بعد هم توضیح داد که سیّدعباس چطور خانهی کوچکی را که در این روستا داشت، حوزهی علمیّه کرد و توانست نیروهایی تربیت کند که هستهی اصلی حزبالله لبنان را تشکیل بدهند؛ نیروهایی که فقط یکیشان سیّدحسن نصرالله بود. ماشینِ صدمهدیدهی سیّدعبّاس را توی حیاط آرامگاه، داخل محفظهای شیشهای حفظ کرده بودند. امّیاسر بخش خواهران حوزهی علمیّه را اداره میکرد و آن روز، همراه همسر و فرزند چهارسالهاش سوار ماشین بودند؛ روزی که اسرائیل دیگر نتوانسته بود حضور سیّدعبّاس در لبنان را تحمّل کند و با بالگرد، ماشینش را گلولهباران کرد.
🔹چند روز پیش که فیلم حملهی پهپادها به ماشین معصومه کرباسی و رضا عواضه را دیدم، دوباره انگار نحوهی شهادت سیّدعبّاس برایم زنده شد. لابد عواضه خیلی برای اسرائیل هزینه درست کرده بود که پهپادهایشان را فرستادهاند تا درون جادّهها بگردند و پیدایش کنند. ولی دوست داشتم بدانم آیا زیرِ تصویرِ دوتاییِ آنها هم میشود نوشت «معصومة رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة؟» شاید به خاطر همین سؤالی که در ذهنم آمده بود، خدا طوری رقم زد که به دیدار خانوادهی این شهدا با حضرت آقا دعوت شوم و فرصتی باشد که از نزدیک، جواب سؤالم را پیگیری کنم.
🔎 متن کامل را از اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58074
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!
👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب
🔸بخش دوم - هنوز به اذان ظهر مانده. خودم را در صف نماز جا میدهم. همین نیم ساعت پیش فهمیدم که چنین دیداری هست و باید خودم را سریع میرساندم. تا تاکسی به خیابان جمهوری برسد و بپیچد سمت کشوردوست، من چرخی در فضای مجازی زدهام و عکس بچّههای این دو شهید را دیدهام. برای همین است که در یک نگاه، زهرا را میشناسم؛ پیراهن و شال سیاه دارد و عینک سفیدی صورتش را دوستداشتنیتر کرده است. صدایش میکنم و با هم گپ میزنیم؛ خلاصهاش اینکه کلاس چهارم است و در بیروت مدرسه میرفته و مدرسههای لبنان هم مثل مدرسههای ایرانند و هشت سال از خواهرش فاطمه بزرگتر است و قرار است امشب بروند مشهد و فاطمه تا حالا مشهد را ندیده و خودش خیلی ایران را دوست دارد و انگار یکی از کتابهای من را توی خانهشان در بیروت دارند، ولی جنگ است و نمیتواند برود خانهشان، امّا من میتوانم بروم شیراز و مهمان خانوادهی مادربزرگش شوم و این حرفها.
🔹زهرا کاغذ و خودکارم را میگیرد که برای آقا نامه بنویسد، من هم با خواهر شهید معصومه مشغول صحبت میشوم؛ میگوید «معصومه و آقارضا، توی دانشگاه شیراز، هر دو مهندسی کامپیوتر میخواندند. بعد از ازدواجشان رفتند لبنان. سعی میکرد هر سال بیاید ایران و هر بار یک ماهی پیش ما میماند. آخرین بار وقتی فاطمه را باردار بود آمد. بعدش هرچه میگفتیم بیا، بهانه میآورد. جنگ غزّه که شروع شد، ما نگرانشان بودیم. خیلی گفتیم شما بیایید پیش ما، آبها که از آسیاب افتاد برمیگردید؛ گوش نمیکرد. آقارضا کار داشت و او دوست نداشت آقارضا را تنها بگذارد. بعد از شروع جنگ لبنان هم که خیلی اصرار کردیم نمانَد، گفت خون من که رنگینتر از خون اینها نیست.» خواهرش، در تمام مدّتی که این حرفها را میزند، لبخند بر لب دارد؛ انگار که معصومه هنوز زنده است و هنوز هم دارد بدقلقی میکند و به حرفشان گوش نمیکند!
🔸میروم سراغ مادر معصومه و احساس میکنم با مادر یکی از شهدای دفاع مقدّس همکلام شدهام؛ همان لحن و همان جملهها: «دختر من عاقبتبهخیر شد. خدا اَزَمون قبول کنه. انشاءالله بتونیم راهشونو ادامه بدیم.» زهرا نامهاش را میآورد پیش مادربزرگ پدریاش؛ او را «تاتا» صدا میکند و با او عربی حرف میزند. از این یکی مامانبزرگش میپرسم «بچّهها هر دو زبان را بلدند؟» میگوید «هم فارسی، هم عربیِ فصیح، هم عربیِ لبنانی و هم انگلیسی را بلدند.» در ذهنم معصومه را تصوّر میکنم و با او حرف میزنم: «دمت گرم دختر! فقط من میفهمم چه انرژیای میبره تا آدم چهارپنجتا بچّه رو قانع کنه که چهارپنجتا زبان یاد بگیرن و حتماً بدون زحمت و برنامهریزیِ تو نمیشده.» از زهرا میپرسم «خونه فارسی حرف میزنید؟» جوابش مثبت است. بعد میگوید «امّا بیرون از خانه فارسی ممنوع است.» با خودم میگویم لابد برای اینکه شاخک جاسوسها حسّاس نشود. زندگی در شرایط حسّاس چقدر سخت است!
🔹امروز گیر دادهام به زبان؛ چون از خواهر معصومه هم میپرسم «مادربزرگ لبنانی بچّهها فارسی بلد است؟» میخواهم بروم پیشش و سرسلامتی بدهم، ولی نمیدانم به چه زبانی حرف بزنم. «بله، خیلی خوب بلده؛ اصلاً استاد فارسی دانشگاهه، با اینکه پزشکی خونده و میتونه طبابت هم بکنه.» قیافهی تاتا خیلی شبیه لبنانیها است؛ شاید به خاطر اینکه لبنانی است! منظورم این است که از آن قیافههای خاص دوستداشتنی لبنان است. میگوید «ما متأثّریم، ولی درعینحال افتخار میکنیم. خدا از ما قبول کند.» میپرسم «فکر میکردید پسرتون شهید بشه؟» اشک توی چشمهایش حلقه میزند؛ هنوز عادت نکرده به جملهای که دو کلمهی «شهادت» و «پسرتان» توی آن بیفاصله نشسته باشند! میگوید «بله، همیشه احتمال میدادم؛ امّا معصومه را هیچ وقت فکر نمیکردم. ولی معصومه و رضا عاشقِ هم بودند؛ همه جا با هم میرفتند؛ حقّش هم این بود که با هم شهید شوند. هر دو خیلی فعّالیّت میکردند و خیلی هم مردم را دوست داشتند؛ توی فیلمی که درآمده هم مشخّص است. پهپاد که میآید، رضا از ماشین پیاده میشود میرود معصومه را هم پیاده میکند و میزنند به دشت و خاکها، چون نمیخواهند مردمِ توی جادّه طوریشان بشود. تازه توی منطقهی مسیحینشین هم بودند.» میخواهم با خواهر شهید رضا هم حرف بزنم، امّا زبان مشترک نداریم؛ میگویم «زهرا! میشه به من عربی یاد بدی؟» سرگرم نوشتن نامهاش است و جوابم را نمیدهد.
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید:
khl.ink/f/58074
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #پنجره | ماجرای نامهای که دختر خردسال شهید معصومه کرباسی در دیدار اخیر به رهبر انقلاب داد
✍ بخشی از روایت دیدار:
📝 نوبت نامهی زهرا -دختر شهید- شده. آقا نامه را میگیرند و بلند میخوانند. زهرا خطّ عربیفارسیِ مخصوصِ خودش را نوشته و من که میخواستم نامه را بخوانم، بعضی جاهایش برایم خوانا نبود؛ ولی آقا کاملاً روان و راحت میخوانند. زهرا خواستههای همه را در نامهاش آورده:
«انگشتر هم میخواهید؛ آره؟ یک قرآن کریم هم میخواهند، یک جانماز هم میخواهند.»
«در جانماز، مُهر و تسبیح باشد.»
«چَشم! یک دفتر و قلم و چادر هم میخواهند.»
📝 «برای خالهی زهرا و بچّههایش، ریّان و ریحانه، میخواهم دعا کنید؛ برای خانوادهام. و از شما چفیه میخواهم. زهرای عواضه. برای پدر شهید و مادر شهیدم دعا کنید.»
📝 «چَشم! خداوند انشاءالله که همهی شما را محفوظ بدارد. آقای مقدّم! اینهایی که این زهراخانم خواسته، همهاش را بهشان بدهید. هم سجّادهی من را بگیرید، هم انگشتر و قرآن و جانماز و همه را؛ جانماز هم باید یک مُهر و تسبیح در آن باشد.»
📖 دارم به این نتیجه میرسم که دخترِشهیدها حق دارند آقا را بابای خودشان بدانند. دبیرستانی که بودم، یک دوست فرزند شهید داشتم؛ همیشه با همین جمله که «عوضش حضرت آقا بابای منه» باعث میشد به او حسودی کنم.
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید:
🖥 khl.ink/f/58074
ریحانه
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!
👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب
🔹بخش سوم - آقا میآیند و صفها بعد از یک تکانش، بازسازی میشوند. صبح اگر به من میگفتند نماز ظهر را پشت سر آقا میخوانی، باورم نمیشد؛ لابد صبحِ شنبه هم اگر به معصومه میگفتند قبل از غروب شهید شدهای، باورش نمیشد. به جز ما، اعضای کنگرهی شهدای استان فارس هم هستند.
🔹بعد از نماز، ما را به اتاق کناری هدایت میکنند و آقا برای اعضای کنگره سخنرانی میکنند. فرصت خوبی است که همراهان شهید را بشناسم. مادر و پدر معصومه پیشِ هم مینشینند. پدرش بازنشستهی جهاد سازندگی است؛ شغلش را از دامادشان میپرسم که درگیر بچّهی یکسالهشان ریحانه است. مهدی و مهتدی و محمّد پیشِ هم مینشینند؛ سه پسر معصومه که بهترتیب، هفده و چهارده و هشت ساله هستند. فاطمهی سهساله هم یک جا بند نمیشود و برای خودش میچرخد. زهرا نظرات همه را به نامهاش اضافه میکند. خالهاش گفته اسم من و بچّههایم را هم بنویس که آقا دعایمان کند. حوصلهی فاطمه سر رفته؛ صدایش میکنم و توی کاغذم «چشمچشم دو ابرو» میکشم برایش! خوشش آمده؛ او هم امتحان میکند. شاهکار هنریاش را میبرد و به تکتکِ آنها که توی اتاق نشستهاند نشان میدهد؛ تکتکشان از شاهکارش تعریف میکنند و خیلیها بغلش میکنند و میبوسندش. تماشای این دختر سهساله برایم شبیه روضه است.
🔹سخنرانی آقا در حال تمام شدن است. یکی از مسئولان اجرایی برنامه، میآید و از مهدی میپرسد آیا آمادگی دارد که در حضور خانواده درباره شهادت پدر و مادرش با آقا صحبت کند؟ و مهدی، بااشتیاق، سر تکان میدهد و آن مسئول که میرود، مشتش را از خوشحالی رو به برادرهایش بالا میآورد؛ مثل بازیکنی که گل پیروزی را در دقیقهی نود چسبانده باشد به طاق دروازه.
🔹چند دقیقه بعد، حضرت آقا تشریففرما میشوند. اوّلین نفری که خودش را توی بغلشان میاندازد پدر معصومه است؛ آقا هم استقبال میکنند و تنگ در آغوشش میکشند. میگوید: «آقا! دخترم هدیهای بود که خدا داده بود و حالا هم گرفته ازم؛ الحمدلله که به شهادت بوده! راضیام به رضای خدا.»
🔹آقا یکییکی بچّههای معصومه و رضا را تفقّد میکنند و سرشان را میبوسند؛ فاطمه را بیشتر. به مادر معصومه که میرسند، سرسلامتی میدهند. مادر از خوابی که دو ماه پیش دیده میگوید که توی خوابش، آقا به او انگشتر میدهند و او میگوید «نه آقا! من چفیهتان را میخواهم که به نوهام مهدی بدهم.» آقا چفیهی روی دوششان را میدهند به مهدی و یک انگشتر هم میدهند به مادر؛ درست شبیه خوابش!
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید:
khl.ink/f/58074
هدایت شده از ایران همدل
📣 #خبر_همدلی | طلاجات اهدایی بانوان خویی به دفتر امام جمعه برای کمـک به جبهــه مقاومـت
📣 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خودتونو برای ما بفرستید:👇
@iranehamdel_contact
هدایت شده از ایران همدل
📩 #روایت_همدلی |❤️ جوان بود وپرانرژی
مادر سه فرزند...
یا بهتر بگویم چهار فرزند
دو دختر و یک پسر و دختر سوم که چشم به راه آمدنش بود😍
گفت برای عمل به امر حضرت آقا و خشنودی دل امام زمانم دارم این تنها قطعه ی طلایی که دارم رو هدیه میدم؛
حس زنانه ای بهم میگه نمی خواست اینو نگه داره برا دختر تو راهش؟!🤔
نگاهش و ذوقش موقع دادن حاکی ازین بودکه نگاه های بلندتری دارد برای آینده ی این گوشواره... عاقبت به خیری
قصههای دههی شصت ادامه دارد،
از خود گذشتگیهای زنان و مادران این سرزمین تمامی ندارد.
⏰ سه شنبه بعدازظهر ۱ آبان ماه ۱۴۰۳
📢 ارسال روایتهای همدلی خود برای پویش ایران همدل👇
@iranehamdel_contact
هدایت شده از ایران همدل
📣 #خبر_همدلی | طلاهایی که عاقبت بخیر شدند...
اهدای یک جفت النگوی بچه گانه، گوشواره، زنجیر و یک ربع سکه بهار آزادی توسط یکی از بانوان یزدی برای کمک به جبهه مقاومت
پنجشنبه ۳ آبان ماه ۱۴۰۳
📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇
@iranehamdel_contact
هدایت شده از ایران همدل
📣#خبر_همدلی | در حاشیه برنامه اصفهان؛ همدل مقاومت همسر شهید دفاع مقدس، انگشتر ازدواج و گردنبندی که شهید روز عقد با دستان خود به گردنش آویخته بود را تقدیم جبهه مقاومت کرد
📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇
@iranehamdel_contact
هدایت شده از ایران همدل
📣 #روایت_همدلی
❤️ سلام
وقتی میبینم چه طلایی رو مردم اهدا کردن روم نمیشه عکس از اهدایی خودم بدم.
یه نفر بهم گفت معادلش پول بده
گفتم طلا حکمش فرق داره
طلا اولین و تنهاترین سرمایه ی بعصی از خانمهاست که بهش دلبستگی دارن
اگر ازش گذشتن هنر کردن.
پول خیلی کمی پس انداز کرده بودم
این اولین طلایی بود که با پول تو جیبیم و به اصطلاح پس اندازم خریدم.
خیلی ناچیزه ولی برام باارزشه چون تاحالا همچین کاری نکرده بودم.
❤️ #پیام_من:
سلام
تو دم و دستگاه خدا، هیچی ناچیز نیست☺️ خدا، مالک آسمان ها و زمین، نه به یه قرون ما احتیاج داره نه به یه میلیارد ما. این اعداد اعتباری فرقی نداره براش. این ماییم که محتاجیم به دادن، به گذشتن، به کار برای خدا... هرکسی در وسع خودش! طبق توان و ظرفیت و شرایط خودش...
📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇
@iranehamdel_contact
هدایت شده از ایران همدل
📣 #روایت_همدلی | روایت دلدادگی زوج جوان
❤️ همیشه آن چیزی را که تا آخرین لحظه، یعنی نرسیده به روز مبادا، نگهش میداری، دلچسبترین چیز توست.
وقتی از همه طلاهای دنیا فقط یک گوشواره دارایی تو باشد، تکلیفش روشن است.
شاید این گوشواره، تنها بازمانده از هدیههای دوران مجردیاش بوده. همان را که یک روز عصر با مادرش از بازار زرگرها خریده بودند.
و یا شاید هم هدیه همسرش. مردی که با همه دخل و خرجی که به هم نمیخواند، پولهایش را جمع کرده تا چیزی را بخرد که دختر را خوشحال کند.
و خدا میداند هربار که جلو آینه سرش را تکان میداده از لرزش این برگها، چطور ته دلش ذوق ذوق میکرده!
بماند که دختر تازه عروس، همین تنها گوشواره را هم گذاشته بود برای پول پیش خانهشان.
شروع زندگی هست و هزار سختی ناگفته...
اما وقتی لبنان ولوله شد و حرف کمک پیش آمد، حتی رغبت نکرد قلابهی تازه شکسته را بدهد تعمیر. مبادا دلش در بند گوشوارهها بماند.
شب به صبح نرسیده، رسانده بود منزل خانم راغبیان. فقط گفته بود:« ببخشید کم هست. همین تکه طلا را بیشتر نداشتم، قرار بود کمکِ پول پیش خانه باشد، ولی اینجا واجبتر است و خدای ما بزرگ!»
📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇
@iranehamdel_contact
هدایت شده از ایران همدل
📣 #روایت_همدلی | داستان دو انگشتر
❤️ دو سال بود که بدون هیچ گونه ابراز محبت و عشقی، به هم دلبسته بودیم؛ یک عشق عفیفانه...
بلاخره خواستگاری انجام شد و تازه بعد اون، موانع خیلی بزرگی بر سر راه این وصال این عشق، خودنمایی کرد.
یک سال شبانه روز در تب و تاب بودیم و از ترس نرسیدن به هم، می سوختیم... ؛ باز هم بدون ذره ای اظهار عشق و ارادت به هم... سوختنِ عفیفانه...
بالاخره امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام، حاجت دل ما رو داد و بعد از کلی بالا و پایین، خطبه عقد جاری شد و زندگی دانشجویی ما شروع...
موقع خریدهای ازدواج، دغدغه مون این بود که زیباترین حلقه و انگشتر رو بخریم اما با قیمت خیلی مناسب.
نتیجهش شد حلقه و انگشتر بالا؛
شدن نماد عشق ما به هم...
رد حلقه همسرم روی انگشتش هست چون سیزده سال تمام تو انگشتش جا خوش کرده بود.
و حالا
در معرکه این جنگ تمام قد حق و باطل، تصمیم گرفتیم با هم، عزیزترین دارایی مون رو هدیه کنیم به این جبهه...
این دو انگشتر سیزده سال هست که بار عشق ما رو به دوش میکشند
و حالا
این هدیه مالامال از عشق و ارادت، تقدیم به جبهه مقاومت و مردم عزیز لبنان و غزه...
به امید اینکه هر چه زودتر با ظهور مولایمان دنیای پر از ظلم و ستم و رنج، به دنیای سرشار از برکت و خوشی و نور تبدیل بشه...
📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇
@iranehamdel_contact
هدایت شده از ایران همدل
📣 #خبر_همدلی | بر من فرض است....
📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇
@iranehamdel_contact