فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏡نماهنگ ویژه "ریحانه"
📹 اقیانوسهای آرامش
📝 نماهنگی از بیانات اخیر رهبر انقلاب در دیدار کارکنان و خانوادههای ناوگروه ۸۶ ارتش جمهوری اسلامی ایران
➕ سخنان همسر یکی از کارکنان ناوگروه
📥 کیفیت اصلی👇
khl.ink/f/53551
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
🔹 کارکنان و خانوادههای ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش صبح یکشنبه ۱۵ مردادماه با حضور در حسینیه امام خمینی با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی چندی پیش مأموریت تاریخی خود در گردش ۳۶۰ درجه به دور کره زمین را با طی بیش از ۶۵ هزار کیلومتر مسیر دریایی و پس از ۸ ماه دریانوردی با موفقیت به پایان رسانده بود.
🔸 آنچه میخوانید روایتی است از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ارتش در این دیدار که بخش زن و خانواده «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR به قلم سرکار خانم سیده حدیث میرفیضی منتشر میکند.
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
هدایت شده از خط حزب اللّه
🔰 خانواده بدون احساسِ تکلیفِ زن، اداره نمیشود
📜 khl.ink/khat | #خانواده_ایرانی
ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت اول)
🔹 چند سال از کودکیام را کنار سواحل آبهای جنوب زندگی کردهام. این است که با لحظههای انتظار آشنا هستم. شش ساله بودم که مادر دستم را میگرفت و میرفتیم خرید. بوی ماهی و هوای شرجی که به صورتم میخورد، میفهمیدم که به مقصد رسیدهایم. چشمم به زنها و بچههایی میافتاد که دستهایشان را برای ملوانها تکان میدادند و به خدا میسپردنشان و همیشه فکر میکردم وجود یک دریانورد در خانواده چقدر میتواند هیجانانگیز باشد.
🔸 حالا بعد از سالها انگار با همان انتظارکشیدنها اینجا هستم و به موج جمعیت حاضر در حسینیه نگاه میکنم. خانمی آرام صدایم میزند و میگوید:
🔹 توی راه ایستادی عزیزم. یکم میری اون طرف؟
🔸 از سر راه کنار میروم و به راههایی فکر میکنم که افسران ناوگروه نیروی دریایی در این هشت ماه طی کردهاند. مسیری برایم باز میشود و جلو میروم. پسربچهای از پدرش جدا میشود و سمت مادرش میآید. مادر او را بغل میگیرد. کنارشان مینشینم.
لابهلای حرفها با مادرش، از پسر بچه میپرسم:
🔹 چقدر دلت برای بابا تنگ شده بود؟
دستهایش را باز میکند و مربعهای پیراهن چهارخانهاش به اندازهای کِش میآید که اندازه دلتنگیاش را به من نشان میدهد.
🔸 مادرش میگوید: هشت ماهی که پدرش روی دریا بود، بهاندازه یک سال درس خوندن برام گذشت. همسرم که سفر روی دریا را شروع کرد، پسرم تازه میرفت مدرسه و وقتی برگشت، کارنامه کلاس اول پسرمان، توی دستش بود.
🔹به حال و هوای روزهای آخر مدرسه برگشتم. به همان روزهایی که چقدر نگاه تحسینبرانگیز پدر روی تک تک نمراتم برایم مهم بود. دختربچهای که صورتش کمی سرخ شده، توجهم را جلب میکند. کمی نزدیکتر میروم و از مادرش میپرسم:
🔸 حالش خوبه؟
🔹 بله، فقط تشنه بود. آب دادم بهش
🔸 صحبتمان گل میاندازد، تازه میفهمم معلم است و در یکی از روستاهای شهرستان حاجیآباد هرمزگان درس میدهد. از چند ماهی تعریف میکند که در نبود همسرش، نتوانسته فرزندان مریضش را دکتر ببرد.
🔹 روستایشان پزشک نداشته و فقط در بعضی روزهای وسط هفته امکان رفتن به شهر بوده که چون او معلم بوده و باید تا آخر هفته به مدرسه میرفته و چندماه از این امکان محروم شده است و داروی گیاهی و دعا و توسل دوای بیماریهای فرزندانش بوده است. بچهها که در مریضی بیشتر بهانه پدر را میگرفتند، اوهم دلتنگتر میشده؛ اما میگفت راهی پیدا کرده بود تا دلشورهاش را کمتر کند.
🔸 آنقدر چشم به نقشه اقیانوسهای جهان دوخته بود که برای خودش یک پا نقشهخوان شده بود. این مهارت جدید کمکش میکرد تا زمانی که هیچ خبری از همسرش نداشت و نمیدانست کجای این جهان آبی رنگ است، بنشیند به محاسبه و حدس بزند که حالا باید کجا رسیده باشند و با همین پیشبینیها خودش را آرام کند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
❤️ #روایت_دیدار | در شنیدن فایدهایست که در دانستن نیست
👈🏻 روایت دیدار مبلغین و طلاب حوزههای علمیه سراسر کشور با رهبر انقلاب
🔹 سمت مردانه با ارفاق یک دست سفید است و سمت زنانه یک پارچه مشکی. میگویم ارفاق چون تک و توک عمامههای مشکی را باید از بینشان فاکتور بگیری. ما که میرسیم، تازه دارند پایه دوربینها را علم میکنند. حسینیه تقریباً پر شده. مثل همیشه هرچقدر هم زود برسی، دیر است. هستند کسانی که زودتر از تو از خواب و خانهشان زدهاند که نزدیکتر بنشینند و آقا را بهتر ببینند.
🔸 پنج صبح از قم راه افتادهایم و حالا، هفت هفت و نیم است. «تا آقا بیان دو ساعت مونده.» این را دختر جوانی که کنارم نشسته میگوید. اسمش محدثه و دفعه اول است که آمده دیدار. قبلش از همه کسانی که قبلا تجربه دیدار داشتهاند، چند و چون را پرسیده. میداند که وقتی آقا میآیند، جمعیت چه موجی برمیدارد و باید برای نگه داشتن جایش به موجها تن ندهد.
🔹 عاقله زنی از ردیف جلو برمیگردد و میگوید: «اصلا نمیفهمی این دو ساعت چطور میگذره.» خانم شریفی هم دیدار اولیست. میگوید چندبار تا به حال فرصت دیدار داشته اما همیشه جایش را به جوان ها داده. مبلغ است و سالهاست که در مدارس تهران و ری به بچهها احکام آموزش میدهد. میگوید از هر زمان خالی و پِرتی برای آموزش استفاده میکند. بعد دستش را میگیرد کنار صورتش و آرام میگوید: فی سبیل الله!
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53495
ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت دوم)
🔹 به حرفهای زنها و بچهها فکر میکنم و به دلشورههایی که آبهای شور خلیج توی دلهایشان ریخته است. اصلاً هر طرف حسینیه را که نگاه میکردم، هوا بوی دلتنگی میداد. مادری که فرزندش را به دریا سپرده بود میگفت آنقدر این چند ماه برایش طولانی گذشته که هنوز از دیدن پسرش سیر نمیشود و زیرچشمی سمت آقایان را نگاه میکند تا پسرش را پیدا کند و با زبان محلی، قربانصدقهاش برود.
🔸 سر و صدایی من را به خودم میآورد. پسربچهای دارد تلاش میکند تا از پیش مادرش به قسمت آقایان برود. یکی از دستاندرکاران نزدیکش میشود. با خودم میگویم الان است که بَرَش گرداند، اما با لبخند پسربچه را بغل میکند و او را که در دستان مرد، مثل بچه گنجشک کوچکی به نظر میآید، به گوشهای که اشاره میکند میرساند. مردی با لباس نظامی نیروی دریایی از وسط جمعیت بلند میشود و پسرک را در آغوش میگیرد. با اینکه همه افسران در آن لباسهای نظامی، یک شکل به نظر میرسند، اما پسرک چه زود پدرش را پیدا کرد؟! چقدر در دل این دریای سپید یک دست، قطرهها رنگ و لعاب و داستانهای متفاوتی دارند. پسربچه که حالا در بغل پدرش حس پیروزی دارد، از راه دور برای زنی در چند ردیف عقبترم نشستهاست ، دست تکان میدهد. زن، در حالی که دارد نوزادی را زیر روسری بزرگش میخواباند، میگوید:
🔹 دیگه چارهاش رو نمیکردم. خودش رفت اون طرف. منم که با این بچه نوزاد نمیتونم بیفتم دنبالش.
🔸 زنهای اطرافش تأیید میکنند. هرکدام چیزی میگویند و صدایشان تا ردیف ما هم میرسد.
🔹 به خدا که دختر منم همینطور شده. صبحها از خواب بیدار میشه میگه بابا هست؟ دیگه هر روز قبل اینکه پدرش بره سرکار بیدارش میکنیم، اول باباش رو ببینه بعد بخوابه. باز بچه بزرگترم کمکدستم بود وگرنه شبها که بهونه پدرش رو میگرفت و دلتنگی میکرد، نمیدونستم باید چکار کنم.
🔸 با جمله آخر جمعیت خانمهایی که تا چند لحظه پیش مشغول صحبت و همهمه بودند، یکهو ساکت میشوند. انگار همه باهم دارند به یک تجربه مشترک فکر میکنند. اوقاتی که یکی از خانمهای کم سن و سال نشسته در ردیفهای اول، علت تحمل کردنش را اینطور گفته بود:
🔹 سختی داشت اما کار مهمی بود. نمیشد که فقط برای راحتی خودم جلوش رو بگیرم. اصلاً نمیذارن تصویر درستی از ایران بیرون بره. مردم کشورهای دیگه اول ایران رو به اون تصویرها میشناسن. ولی شنیدم توی این سفر وقتی افسرها میخواستن بعد دیدن مردم هر کشور روی ناو برگردن، مردم نمیذاشتن برن و دوست داشتن بیشتر پیششون بمونن. تکانی خوردم و چند ردیف جلوتر رفتم تا جایی برای نشستن پیدا کنم...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت سوم)
🔹 چشمم را سمت دیگر حسینیه میچرخانم. مردها با لباسهای سفید و یکدست نیروی دریایی آن طرف نشسته و منتظرند تا آقا بیایند. حتی وقتی که برنامه خودمانی است هم نظم مهمانان در نشستن و رفتار به چشم میآید. خانمِ کناردستیام که از چشمهایم میخواند که چه چیزی توجهم را جلب کرده، آرام میگوید این نظم از خصلتهای بارز نظامیهاست. هنوز چشم از صفوف دریانوردان برنداشتهام که انگار چند موج کوچک متلاطمشان میکند.
🔸 خوب که دقت میکنم هنر بچههایی است که در آغوش پدر ورجه وورجه میکنند یا میخواستند روی دوش پدرشان مثل جام قهرمانی بالا بروند. خانم جوان کناریام که از خودکار و کاغذ توی دستم فهمیده بود مشغول روایت این دریای بیکران زیبایی و غرورم، میگوید: ۱۷ سال است که روی آب میرود.
🔹 میپرسم: همسرتان تمام این سالها روی آب بوده؟ پس شما حسابی توی سر کردن با این سفرها با تجربهاید.
لبخندی میزند و با آرامشی طوفانی که میشد در چشمهای تکتک زنان این جمع دید، میگوید:
🔸 همه اون ۱۷سال یک طرف این هشت ماه یک طرف. برای این مأموریت آخر باید دلنگرانیهای خودم رو کنار میذاشتم تا پسرم جای خالی پدرش رو احساس نکنه. بهش قولهای مختلف میدادم که پدرت زود میاد. اما مگه با حسرت نگاهش میتونستم کاری بکنم؟ بیرون که میرفتیم، زل میزد به بچههایی که روی دوش پدرشون بالا میرفتن. دلم نیومد حسرت به دل بگذارمش.
و ادامه حرفش را خورد. پرسیدم :
🔹 چیکار کردین براش؟
ادامه داد که:
🔸 توی مسیر کلاسش، روی دوش خودم سوارش میکردم و میبردمش. طاقت نگاه غمگینش رو نداشتم. نمیدونید چقدر نگاهش شبیه پدرشه. آدم بعضی وقتها برای رقم زدن یک اتفاق بزرگ، باید هم مادر بشه و هم پدر.
و من به تمام همسران این ۳۵۰ نفر فکر میکردم که گاهی مادر بودند و گاهی پدر. گاهی صندوقچه دلتنگی بودند و گاهی چشمانتظار دریا.
🔹 از خانوادهها میپرسیدم:
🔸 با این همه دوری و دلتنگی چی کار کردید؟
همه پاسخهای مشابهی میدهند:
🔹 توکل کرده بودیم به خدا.
🔸 میدونستیم کار بزرگی رو بهشون سپردن.
🔹 راستش خیلی امید داشتیم. امید به برگشتشون. امید به موفقیتشون.
🔸 به شهیدان ناوچه پیکان فکر میکنم که در هفتم آذر ۱۳۵۹، در «عملیّات مروارید» به شهادت رسیدند. به خانوادههای شهدای نیروی دریایی که امید به برگشت عزیزانشان داشتند و دریا به آنها پیکرهای بیجان عزیزانشان را برگرداند.
یاد حرفهای تازه عروسی میافتم که چند ردیف جلوتر نشسته بود:
🔹 ما که خیلی وقت نیست ازدواج کردیم، اما همسرم آنقدر خوب و خوشاخلاق هست که نبودنش حسابی به چشم میاومد. چشمام از درِ خونه جدا نمیشد. هر وقت مادرم میومد پیشم بمونه، میگفت حالا هرچی بیشتر به در نگاه کنی که زودتر نمیاد. اما دست خودم نبود که...
🔸 به این فکر میکنم که این خانوادهها بعد از این همه چشمانتظاری بالاخره همسرانشان را دیدند. اما خانوادههای شهدا چه؟ نکتهای که آقا به این شکل آن را بیان کردند: «من لازم میدانم همین جا یاد کنم و تعظیم کنم در مقابل خانوادههای شهیدان عزیز. بحمدالله عزیزان شما خانوادهها برگشتند، آنها را در آغوش گرفتید، آنها را دیدید؛ خانوادههای شهدا جای خالی عزیزانشان پُر نشد؛ هر چه داریم، از این گذشتها داریم؛ هر چه داریم، از این بزرگمنشیها داریم؛ همه مرهونیم. من هر بار در ملاقات خانوادهی شهدا میگویم خدا سایهی شما را از سر ملّت ایران کم نکند.»
🔹 و صبوری کردن همان واحد درسی بود که انگار خانوادهها شهدا و خانواده افسران نیروی دریایی با هم پاس کرده بودند. یاد حرف مستندساز همراه افسرها میافتم که میگفت:
🔸 توی این مدتی که روی ناو همراهشون بودم، آدمهایی صبورتر از اینها توی زندگیم ندیدم.
احتمالاً همین صفت در خانههایشان نیز جاری شده بود.
آقا چه خوب گفتند که «شما گلِ دمیدهی از گیاه سرسبزی هستید که آنها به وجود آوردند، میوهی شیرین از درختی هستید که آنها نشاندند.» و شهدا مانند درختهای سرسبزی هستند که رفتند و حالا ۳۵۰ عدد از میوههایشان به ثمر نشسته و حماسهای بزرگ آفریده است. حماسهای به وسعت دور دنیا و رساندن مقتدرانه پرچم صلح و دوستی ایرانی به کشورهای جهان.
🔹 کمکم داشتند آرایش صفها را مرتبتر میکردند. دو تا دختر بچه خودشان را به ردیف اول رسانده بودند تا موقع آمدن آقا، ایشان را ببینند. یکیشان به خودکارم زل زده بود و میخواست تا نوشته کف دستش را پررنگ کنم.
🔸 گفتم: عزیز دلم دستت خیس شده، خودکار روش رنگ نمیده.
کوتاه نمیآمد و میخواست هر طور شده از طرفش بنویسم که رهبر را دوست دارد.
🔹 گفت: خاله میدونستید پدرم قهرمانه؟
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت چهارم)
🔹 به نشانه تأیید سر تکان دادم. چه کلمه ساده اما درستی بود که این دختربچه برایم یادآوری کرد. خودکار را روی برگه فشار میدهم و به ماجراهای نبرد نوک ناوشکن دنا با آبهای اقیانوس آرام و اطلس فکر میکنم. به آن لحظههایی که دریای طوفانی و ناآرام، افسرها را به دیوارهها چسبانده بود و هر ضربه امواج، مثل خط اتصالی بود که آنها را به خدا نزدیکتر میکرد.
🔸 عظمتی که آقا اینطور توصیفش کردند: «کار بزرگی که ناوگروه ۸۶ انجام دادند، یک افتخاری است که برای اوّلینبار در تاریخ دریانوردیِ کشور ما اتّفاق افتاده... این یک افتخار بزرگی بود که ناوگروه شما ایجاد کردند؛ یک مجموعهی سیصدوپنجاهنفری، با یک فرمانده مجرّب و کاردان، بتوانند ۶۵ هزار کیلومتر را طی کنند ـ یک دُور دنیا است ـ مسیر آبی را بگذرانند و نزدیک هشت ماه روی آب بمانند، دقیقاً ۲۳۲ روز؛ اینها کارهای بزرگی است.»
🔹 انتظار به پایان میرسد و رهبر انقلاب وارد حسینیه میشوند.
🔸 خانم کناریام با ذوق میگوید: اولین بار است که ایشان را میبینم. تا پسرم پای تلفن گفت که من هم میتوانم برای دیدار بیایم، به پسرم گفتم: مادر فدایت بشه که برام خیر هستی پسر جان. معلومه که میام.
🔹 بعد از شنیدین صحبت و گزارش فرماندهان، خانمی به نمایندگی از خانوادههای افسران ناو بندر مکران و ناو شکن دنا، متنی را میخواند از احساسات مشترک همهی خانوادهها در این هشت ماه. از اشکهای پنهانی و دور از چشم فرزندانشان، از قدرتی که خداوند به آنها داده و صبری که خصلتِ زنانِ شجرهدار ایرانی است.
🔸 انتظار و صبر، فصل مشترک همه کسانی بود که در حسینیه حضور داشتند. انگار که بخشی از زندگی با دریا باشد. مادر یکی از افسران دنا میگفت: انگار دریا مسافرانش رو انتخاب میکنه. پسرم دل دریایی دارد. آدمِ دریا دل، صبر کردن برای دریا رو بلده!
🔹 و صبر چه کلمه عجیبی است. وقتی از صبر خانوادهها بخواهی حرف بزنی، به یک تصویر مشترک میرسی. در این هشت ماه که ناوها روی آب بودند، هفتهای یک یا دوبار به هر افسر نوبت میرسید تا به خانه تلفن کند و هر بار پنج دقیقه حرف بزند. صدای زنگ تلفن در هر خانه، نشان پایان چشمانتظاری بود. گاهی این صدای گوشنواز، صبحها میآمد و گاهی نیمهشبها و اگر یکی از آن تماسها را از دست میدادنند، برایشان حسرت بزرگی بود.
🔸 آن پنج دقیقه همه معادلات را بههم میریخت. به جای آنکه از مشکلات بگویند، پیوندشان را محکمتر میکردند. به هم قوت قلب میدادند که ما با هم در حال رقم زدن تاریخ کشوریم، یک نفرمان در خاک سرزمینمان و دیگری بر موج دریاهای جهان. این دوری و دلتنگی باعث شده بود که بعضیهایشان به هم قول بدهند که دیگر در زندگی بحثی نداشته باشند و به قول خودشان بیشتر همدیگر را دوست بدارند.
🔹 بعضیها میگفتند که مشکلات زیادی در این چند ماه داشتند اما وقتی به آن پنج دقیقه میرسیدند، همه مشکلات کوچک به نظر میرسید و در قد و قامتی نبود که پای تلفن گفته شود. انگار که در آن چند لحظه همهچیز رنگ میباخت جز شکوه کاری که در حال رخ دادن بود.
🔸 اما گاهی که کارد به استخوان میرسید، دلتنگی در نامههای کوچک خودش را نشان میداد. یکی از خانمها تعریف میکرد که هر روز از حال و روزش مینوشت و در پیامرسان برای همسرش میفرستاد. میدانست که ممکن است همسرش حالا حالاها نامهها را نبیند اما اعتقاد داشت که در کنار آنکه عزیزی را به خدا میسپاری و برایش دعا میکنی، گاهی محفلی میخواهی برای به امانت نگه داشتن کلمات. گاهی کلمات را به خود شخص میگویی و باقی وقتها با خدا درد و دل میکنی که همیشه شنوای صدای بندگانش است.
🔹 این دلتنگی را افسران پشتیبانی نیروی دریایی خوب فهمیده بودند. میدانستند اتصالی که این افراد برای پشتیبانی تلفنی و ارتباطات کشتی انجام میدهند، چقدر برای کیفیت سفر دریانوردان حیاتی و برای خانوادهها دلگرمکننده است.
🔸 چند نفر از خانمهای افسران مخابرات که همسرانشان در سفر دریایی نبودند اما کارشان برقراری پیوند مخابراتی دریانوردان با خانوادههایشان بود، تعریف میکردند که همسرانشان گاهی تا نیمههای شب سر کار میماندند تا تماسها برقرار شود و خانوادهها صدای همدیگر را زودتر بشنوند. انگار کارشان مثل قالیبافی بود که نخها را به هم پیوند میزند تا نقش فرش را کامل کند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
📸 #گزارش_تصویری | تصاویری از دیدار صبح امروز فرماندهان سپاه پاسداران با رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
💻 تصاویر به مرور تکمیل میشود، در👇
khl.ink/f/53573
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡 #استوری_کلیپ | سر نوکر به فلک!
📹 واکنش رهبر انقلاب به یکی از اشعار شهید محمدخانی (عمار) که توسط مادر بزرگوار وی در حضور رهبر انقلاب خوانده شد...
♥️ @Khamenei_Reyhaneh
🌷 شهید سلیمانی برای هر دل سالمی جذاب و الگو است
💐 رهبر انقلاب: یک مجموعهای مثل سپاه با این خصوصیّاتی که گفته شد، برای نسل جوان میتواند جذّاب باشد و واقعاً جذّاب است... نه فقط سازمان جذّاب است، [بلکه] آدمهایش و افرادش هم جذّابند، افرادش هم برای هر دل سالمی جذّاب است. سردار بلندمرتبهاش مثل شهید سلیمانی یک جور، جوان فداکارش مثل شهید حججی یک جور، پاسدار بیپیرایه و دلاوری مثل ابراهیم هادی یک جور؛ اینها همه جذّابند؛ هر کدام از اینها یک الگویند، یک الگوی تمامنشدنی. ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
♥️ @Khamenei_Reyhaneh
ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر ا
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت پایانی)
🔹 انگار در این سفر برایشان فرقی نداشته که روی آب هستی یا وسط خشکی. وقتی هدف مشترکی در میان باشد، آدمها باهم همدل میشوند و این همدلی نتیجهاش را در چند درس نشان میدهد. رهبر انقلاب اشاره کردند که این سفر هشت ماهه، چند درس داشت. اول درس خداشناسی داشت که هر لحظه سفر در دریا، سرشار از نشانههایی برای شناختن خدا است.
🔸 چند روز قبل با یکی از مستندسازانی که روی ناو همراه ملوانان بود گفتوگو کرده بودم، برایم از دیدن موجودات دریایی مختلف گفت. از لحظهای گفت که ناوهای ایرانی توانسته بودند از عمیقترین نقطه کرهزمین عبور کند. نقطهای که جز موجودات دریایی، کسی تا به حال نتوانسته انتهای آن را ببیند و من به قلبهای سرشار از غرور ملوانهایمان فکر کردم. قلبهایی که در آن لحظه از شور و شوق و غروری که به نمایندگی از یک ملت همراه خود برده بودند، میتپیده.
🔹 آقا به درس دوم اشاره میکنند که انقلاب توانست دریانوردی را از فراموشی درآورد. در اینجای صبحتشان به نیروی دریایی در زمان قبل از انقلاب این طور اشاره کردند: «کسانی که مردمان با انصاف و پاکطینتی بودند، برای ما شرح میدادند که در نیروی دریاییِ آن روز چه خبر بود. خبری از این کارهای بزرگ وجود نداشت. این کار را انقلاب اهدا کرد، تقدیم کرد به نیروهای ما که توانستند این کار را بکنند. پس درس بعدی، درس انقلاب بود. انقلاب دریا را از تعطیلی درآورد، دریانوردی را از فراموشی خارج کرد» و کشورهایی از ذهنم میگذرد که حالا بعد از این سفر بزرگ دریایی ناوهای ایرانی به سرزمینشان، پیام صلح و دوستی ما را شنیدهاند. آقا در این لحظه به درس نهایی اشاره میکنند که حضور مقتدرانه و امنیتساز دریادارن ایرانی بود که با انجام این مأموریت نشان دادند «دریاهای آزاد متعلّق به همه است.»
🔸 به عدد ۸ فکر میکنم. ۸ سال دفاع مقدس و تلاش نیروی دریایی برای حفظ مرزهای آبی کشور و ۸ ماه سفر مقتدرانه بر کرانهی آبی دریا برای به تصویر کشیدن قدرت و اقتدار و صلحطلبی ایران امروز.
🔹 به آخر صحبتها رسیدهایم. رهبر صحبتها را اینطور جمعبندی میکنند که: «از همهی این درسهایی که گفتیم و آنچه راجع به این حرکت شما عرض کردیم، باید یک نتیجه گرفت و آن اینکه همه بدانیم موفّقیّتهای بشر، کمالات بزرگ، پیشرفتهای گوناگون، امیدهای برآوردهشده، همه از بطن تلاشها زاییده میشود، از بطن سختیها به وجود میآید.»
🔹 یاد حرف خیلی از خانمهای جمع میافتم. اینکه میگفتند درست است که سخت بود اما مگر میشد که انجامش ندهند. برای کشور و مردمشان بود. برای رساندن پیامی بزرگ به دور دنیا بود.
🔸 به سؤالی فکر میکنم که جواب مشترکی داشت؛ وقتی پرسیدم اگر بازهم همچین سفری پیش بیاید بازهم میگذارید بروند؟ همه جواب دادند «بله»
🔹 و احتمالا این شیرینترین و سختترین بلهای بود که شنیده بودم. شیرین برای آنکه با وجود همه دردها و سختیهایی که در تنهایی برای خانوادهها و افسران وجود داشته، بازهم بدون لحظهای مکث، اماده حرکت بودند و سخت از این بابت که میدانستم در سفری چندماهه چه دلتنگیها، تنهاییها و چشمانتظاریهایی بوده.
🔸 آقا صحبت را تمام کردهاند و از جا بلند میشوند و مثل همیشه هنگام رفتن، برای حاضرین دست تکان میدهند.
🔹 به کودکی بر میگردم. انگار دوباره ۶ساله هستم و کنار سواحل آبهای جنوب ایستادهام. اما این بار من هم دارم همراه با خانوادهی ملوانها دست تکان میدهم و به خدا میسپارمشان. اما با دلی قرصتر و مطمئنتر و چشمهایی که با فکر به آیندهای روشن در دل دریاها برق میزند.
🔍 متن کامل را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
📷 دیدار اعضای ستاد برگزاری کنگره ملی شهدای استان #اردبیل با رهبر انقلاب ۱۴۰۲/۰۵/۲۲
❤️ گزارش تصویری:
khl.ink/f/53608
💬 #تحلیل_و_تبیین | عشق، باور، جهاد
👈🏻 گفتوگو با نویسنده کتاب «اسم تو مصطفاست»
🌸 رهبر انقلاب: «گاهی اوقات شما میبینید از یک روستا یک شخصیّت منوّر و نورانی برمیخیزد؛ از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفیٰ صدرزاده به وجود میآید. ما از این مصطفیٰهای صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم؛ اینها همه امیدبخش است.» ۱۴۰۲/۰۳/۱۴
🌹 به مناسبت انتشار تقریظهای حضرت آیتالله خامنهای بر کتابهای «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم»، رسانه KHAMENEI.IR گفتوگویی با خانم راضیه تجار نویسنده کتاب «اسم تو مصطفاست» داشته است.
🔖 #مثل_مصطفی
🔎 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/53619
ریحانه
💬 #تحلیل_و_تبیین | تمام زندگیام مصطفی بود
🎤 گفتگوی "ریحانه؛ بخش زن و خانواده" رسانه Khamenei.ir با همسر شهید مصطفی صدرزاده
🔹 یک طرحی در سطح شهرستان شهریار اجرا میشد به عنوان طرح «امین». طلبهها به عنوان مشاور مذهبی وارد مدارس میشدند. در سال ۸۹ به من پیشنهاد این طرح را دادند. به آقا مصطفی گفتم یک چنین طرحی هست ولی من به خاطر اینکه فاطمه کوچک است ــ فاطمه یکی دو ساله بود ــ نمیتوانم بروم. ایشان گفتند من که شغلم آزاد است، میتوانم کارهایم را طوری برنامهریزی کنم، صبح که شما به مدرسه میروید، من فاطمه را نگه دارم و بعدازظهر که شما خانهاید، کارهای فاطمه را شما انجام بدهید و من به کارهایم برسم.
🔹 واقعاً این چنین بود، یعنی آقا مصطفی در آن سه چهار سالی که من مدرسه میرفتم، هر روز صبح فاطمه را با یک اشتیاق خاصی نگه میداشتند و وقتی ظهر من از مدرسه میآمدم، با اینکه کل مدتی که من مدرسه بودم با همدیگر بازی میکردند، آقا مصطفی هنوز خسته نشده بود و میگفت من با فاطمه به پارک میروم تا شما کارها را بکنید مثلاً غذا آماده بشود و یک استراحتی هم بکنید.
🔹 در بحث کار فرهنگی و کار بیرون از خانه، یکسری ملاحظات داشتند. همان ابتدای جلسات خواستگاری، وقتی به ایشان مطرح کردم که میخواهم بیرون از خانه کار کنم، ایشان تأکید میکردند که من هر کاری را نمیتوانم اجازه بدهم. یکی از چیزهایی که برای ایشان مانعی نداشت، معلّمی و کار در مدارس بود. میگفتند این تأثیرگذار است. باید کاری باشد که تأثیرگذار باشد، نه فقط درآمدزا باشد. اگر شما بخواهید بحث درآمد داشته باشید، من در این صورت، اصلاً موافق کار بیرون از منزل نیستم. ولی کاری که قرار باشد تأثیرگذار باشد، از لحاظ فرهنگی بتوانید کسی را تربیت کنید، بتوانید تأثیری روی جامعه بگذارید، روی بچهها بگذارید، من مانعی ندارم.
🔖 #مثل_مصطفی
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53637
🌸 تو دیگه آخرشی
👈 برشی از کتاب «سرباز روز نهم»
🔖 #مثل_مصطفی
❤️ @khamenei_reyhaneh
🌸 بوسههای مادر
👈 برشی از کتاب «سرباز روز نهم»
🔖 #مثل_مصطفی
❤️ @khamenei_reyhaneh
🌸 مثل کوه
👈 برشی از کتاب «سرباز روز نهم»
🔹 به روایت علی اسفندیاری
🔖 #مثل_مصطفی
❤️ @khamenei_reyhaneh
ریحانه
💬 #تحلیل_و_تبیین | تمام زندگیام مصطفی بود 🎤 گفتگوی "ریحانه؛ بخش زن و خانواده" رسانه Khamenei.ir با
🎙 گفتگو با همسر شهید مصطفی صدرزاده
❤️ تمام زندگیام مصطفی بود
(قسمت اول)
🔹 رهبرانقلاب: «گاهی اوقات شما میبینید از یک روستا یک شخصیّت منوّر و نورانی برمیخیزد؛ از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفیٰ صدرزاده به وجود میآید. ما از این مصطفیٰهای صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم؛ اینها همه امیدبخش است.» ۱۴۰۲/۰۳/۱۴
🔸 به مناسبت انتشار تقریظهای حضرت آیتالله خامنهای بر کتابهای «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم»، رسانهی KHAMENEI.IR در گفتگو با خانم ابراهیمپور، همسر شهید صدرزاده، بخشهایی از زندگی خانوادگی و اخلاق و خصوصیات این شهید والامقام را بررسی کرده است.👇
🔻 خودتان را معرفی میفرمایید، اهل کدام شهر هستید؟ چه تحصیلاتی دارید؟
🔹 ابراهیمپور هستم، همسر شهید مصطفی صدرزاده. متولد رشت هستم، ولی بزرگشدهی شهرستان سیاهکل هستم. از سن هفت سالگی تهران زندگی کردیم و از سال ۷۶ به خاطر شرایط شغلی پدرم، ساکن شهریار شدیم. تحصیلات حوزوی دارم. از همان زمانی که در شهریار و کُهَنز ساکن شدیم، در پایگاه بسیج فعالیت میکردم.
🔻 بعد از ازدواج با شهید صدرزاده، تحصیل و فعالیت فرهنگی را ادامه دادید؟
🔹 بعد از ازدواجم با آقامصطفی، درسم را ادامه میدادم. ایشان یکی از مشوقهای اصلی بود برای اینکه درسم را ادامه بدهم. بعد از تولد فاطمه خانم، من نمیخواستم درسم را ادامه بدهم. ولی آقا مصطفی تأکید میکردند من فاطمه را نگه میدارم، شما درستان را ادامه بدهید. همچنین بعد از ازدواج ایشان تأکید داشتند باید فعالیت فرهنگی را ادامه بدهید. خیلی موافق این نبودند که خانم در خانه باشد و فقط خانهدار باشد. میگفتند در کنار این خانهداری، شما یک وظیفهی اصلی دارید که در جنگ فرهنگی باید خدمت کنید، شما هم باید در میدان باشید. در کهنز هر جایی که فرمانده پایگاه نداشت یا در قسمت خانمها کارهای فرهنگی انجام نمیشد، آقا مصطفی سریع پیشنهاد میداد که خانم من هستند. خودشان میآمدند با اصرار زیاد که بروید مسئولیت این پایگاه را به عهده بگیرید. اینجا کار کنید، اینجا فعالیت بکنید.
🔻 شهید صدرزاده در کارهای فرهنگی چطور با شما همراهی میکردند؟
🔹 یک طرحی در سطح شهرستان شهریار اجرا میشد به عنوان طرح «امین». طلبهها به عنوان مشاور مذهبی وارد مدارس میشدند. در سال ۸۹ به من پیشنهاد این طرح را دادند. به آقا مصطفی گفتم یک چنین طرحی هست ولی من به خاطر اینکه فاطمه کوچک است ــ فاطمه یکی دو ساله بود ــ نمیتوانم بروم. ایشان گفتند من که شغلم آزاد است، میتوانم کارهایم را طوری برنامهریزی کنم، صبح که شما به مدرسه میروید، من فاطمه را نگه دارم و بعدازظهر که شما خانهاید، کارهای فاطمه را شما انجام بدهید و من به کارهایم برسم.
🔹 واقعاً این چنین بود، یعنی آقا مصطفی در آن سه چهار سالی که من مدرسه میرفتم، هر روز صبح فاطمه را با یک اشتیاق خاصی نگه میداشتند و وقتی ظهر من از مدرسه میآمدم، با اینکه کل مدتی که من مدرسه بودم با همدیگر بازی میکردند، آقا مصطفی هنوز خسته نشده بود و میگفت من با فاطمه به پارک میروم تا شما کارها را بکنید مثلاً غذا آماده بشود و یک استراحتی هم بکنید.
🔹 در بحث کار فرهنگی و کار بیرون از خانه، یکسری ملاحظات داشتند. همان ابتدای جلسات خواستگاری، وقتی به ایشان مطرح کردم که میخواهم بیرون از خانه کار کنم، ایشان تأکید میکردند که من هر کاری را نمیتوانم اجازه بدهم. یکی از چیزهایی که برای ایشان مانعی نداشت، معلّمی و کار در مدارس بود. میگفتند این تأثیرگذار است. باید کاری باشد که تأثیرگذار باشد، نه فقط درآمدزا باشد. اگر شما بخواهید بحث درآمد داشته باشید، من در این صورت، اصلاً موافق کار بیرون از منزل نیستم. ولی کاری که قرار باشد تأثیرگذار باشد، از لحاظ فرهنگی بتوانید کسی را تربیت کنید، بتوانید تأثیری روی جامعه بگذارید، روی بچهها بگذارید، من مانعی ندارم.
🔖 #مثل_مصطفی
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53637
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شعرخوانی کودک خردسال یکی از جانبازان درباره #حضرت_رقیه(س) در حضور رهبر انقلاب. تابستان ۱۳۹۴
❤️ @khamenei_reyhaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | رهبر انقلاب: امروز بانوان در كشور ما برای مراجعه به طبيب در هيچ بيماری نياز ندارند به طبيب غير زن مراجعه كنند
👈 شايد شما جوانان كه پيش از انقلاب را نديديد، ندانيد اين قضيه چقدر مهم است
🌷 #روز_پزشک
❤️ @khamenei_reyhaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بعد از هشت سال
🎤 سخنرانی فرزند شهید صدرزاده در مراسم پانزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت و اولین رویداد ملی تکریم فعالان مساجد سراسر کشور و رونمایی از تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر کتاب «سرباز روز نهم» و «اسم تو مصطفاست»
📝 متن سخنرانی👇
khl.ink/f/53658