#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد
✍“نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد سلام سارا خانووم همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم.. با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بوداز دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
⏪ #ادامہ_دارد...
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
🌾🌸🌾🌸
🌸
🌐 باسلام خدمت شما خانم های عزیز
ممنون بابت همراهیتون
کانال خانه آرام من برای پیام های #کودکی که در کانال میگذارند نیاز به عکس کودکانه دارند.
شما عزیزان میتوانید با ثبت لحظات ناب و خاص از کودکتان
مثل زمانی که مشغول بازی است
یا در حال غذا خوردن
یا غر زدن
و یاحال کشف یه چیز جدیده
یادر حال خراب کردن اسباب بازیه
و یا....
و فرستادن آن برای ما به ما کمک کنید که ما از عکس #کودک شما در پیام های کودک استفاده کنیم.
🌸
🌾🌸🌾🌸🌾
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
😛داستانِ مرخصیِ تازه عروس😝
همسر يکي از فرماندههانِ پاسگاه،که به تازگي ازدواج کرده و چندين ماه از زندگيشان،دور از شهر و بستگان،در منطقهی خدمتِ همسرش ميگذشت،
بدجوري دلتنگِ خانوادهی پدرياش شده بود..
او چندين بار از شوهرش درخواست ميکند که براي ديدنِ پدر و مادرش،
به شهرشان، به اتفاقِ هم،يا به تنهايي مسافرت کند ولي شوهرش هربار، به بهانهای از زير بارِ موضوع شانه خالی ميکرد..
زن که در اين مدت،با چگونگی برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش و مکاتبهی آنها برایِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری،کم و بيش آشنا شده بود،به فکر ميافتد که حالا که همسرش به خواستهی وي اهميت نميدهد،او هم بهصورتِ مکتوبو همانندِ سایرِماموران برای رفتن و ديدار با خانوادهاش،درخواست مرخصي بکند.
پس
دست به کار شده و
در کاغذي،
درخواستِ کتبيای، به اين شرح،
خطاب به همسرش مينويسد:
از :سمیرا
به :جناب آقای حسن . . . فرماندهمحترم پاسگاه . . .
موضوع : درخواستِ مرخصی
احتراما به استحضار می رساند که
اينجانب سمیرا
همسرِ حضرتعالي،
که مدت چندين ماه است،
پس از ازدواج با شما،
دور از خانواده و بستگانِ خود هستم،
حال که شما بهدليلِ مشغلهی بيش از حد،
فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد،
بدينوسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اينجانب،به مدتِ 15 روز برای مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام، موافقت فرمایيد....
با احترام همسر دلبند شما سمیرا
و نامه را در پوشهی مکاتباتِ همسرش ميگذارد...
چند وقت بعد جوابِ نامه، به اين مضمون،به دستاش رسید:
سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي،جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام بدینوسیله اعلام میداردبا درخواستِ شمابه شرطِ تعیينِ جانشين،موافقت ميشود....
فرماندهی پاسگاه . . .😜 😂😂
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#برادر_پاسدارم_شهادتت_مبارک https://eitaa.com/khaneAram_Basir
مسیر بدرقه #اتوبوس_شهادت😔
#اطلاعیه ستاد برگزاری مراسم
♦️ حرکت کاروان و مراسم وداع شهداء:
🕕 شنبه ۲۷ بهمن
🕔 ساعت ۲۰
🔸 از گردان ۱۱۵ امام حسین(ع) واقع در میدان بسیج
به میدان امام خمینی(ره)
به میدان کمال الملک
به سمت ناحیه مقاومت بسیج کاشان
♦️ مراسم تشییع:
🕔 یکشنبه ۲۸ بهمن
🕓 ساعت ۹:۳۰ صبح
🔸 از ناحیه مقاومت بسیج سپاه کاشان به سمت میدان ۱۵ خرداد
♦️ مراسم یادبود شهداء:
🕣 دوشنبه ۲۹ بهمن
🕣 ساعت ۱۸:۳۰
🔸 سالن بنیاد شهید
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امیرالمؤمنین عليه السلام:
در شگفتم از كسى كه آفريده هاى خدا را مى بيند و باز در خدا شك مى كند
عَجِبتُ لِمَن شَكَّ فِي اللّهِ وهُوَ يَرى خَلقَ اللّهِ
نهج البلاغه، حکمت 126
ترجمه آیه 59 سوره حشر:
او خداوندی است خالق، آفریننده ای بی سابقه، و صورتگری( بی نظیر ) برای او نامهای نیک است آنچه در آسمانها و زمین است تسبیح او می گویند و او عزیز و حکیم است!
آرزویم برایتان این است
در میان مردمی که می دَوَند
برای زنده بودن
آرام قدم بردارید
برای زندگی کردن!
برای مهربان بودن
و عاشق بودن ♥️
چون زندگی یعنی عشق!
#صبحتون_بخیر
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌷🌷🌷🌷🌷
انسان وقتی رشد مي كند كه تمام نقاط مثبت و منفی اش را پذیرفته است.
یعنی نه نقاط منفی را رد می کند و نه نقاط مثبتش را بالا می برد.
نقاط منفی اورا به زمین نمی زند، از منفی ها درس عبرت می گیرد و با مثبت ها هم زندگی می کند و آنها را در درون خودش رشد می دهد.
💝🌷💝🌷💝🌷💝
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#همسرانه
دعوا بین زوجین اجتنابناپذیر است اما قوانینش رارعایت کنید.
❌در جمع دعوا نکنید.
❌به گذشته بازنگردید.
❌کنایه نزنید.
❌توهین نکنید.
❌خوب بشنوید
اگر می خواهید "هَمسَر" خوبی باشید اول باید یاد بگیرید که "هَم صحبت" خوبی برای او باشید...
زن و شوهری که از #صحبت کردن با هم لذت می برند هیچ گاه به بن بست نخواهند رسید.
🌸🍀🌸🍀🌸
🌾🍂🌾🍂🌾🍂
#هشـــــــــــــدار ❌❌👇👇
خانم عزیز قرار نیست کل فامیل و
دوست و اشنا از جزء جزء رابطه شما و
شوهرتون خبردار باشند،
به جای حیا در رختخواب برای همسرتون
در این مسیله حیا به خرج دهید و رابطه تان را به حراج نگذارید.
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💐💐💐💐💐💐💐💐
#تربیت_فرزند
اگر شما همیشه فرزندتان را با عناوینی مثل پسرم، علی جان ، عزیزم و...خطاب کنید ،
کافی ست در زمان رفتاری که نمی پسندید ، کمی رسمی و سرد صحبت کنید یا اسم فرزندتان را بدون پسوند عاطفی صدا کنید
با این روش ، بدون ساعت ها بحث و سخنرانی ، فرزند شما متوجه خواهد شد که پدر یا مادر از او ناراحت است.
ساده ترین و کوتاه ترین روش های گفتگو با کودک و نوجوان، همیشه تاثیر گذار ترین روش هاست.
💐💐💐💐💐💐💐💐
https://eitaa.com/khaneAram_Basir