📜 آرشام صدایم کن!
۴. فصل چهارم
دبستان سعادت شیراز، دوشنبه ۲ آبان، ساعت ۹ صبح
نفسنفس میزنم! خودم را ساعتها برای این لحظه آماده کرده بودم. عصرها تا شب تمرین میکردم تا بتوانم بهترین نقاشی را برای جشنواره مدرسه بکشم و حالا لحظه اعلام نفرات برگزیده رسیده است. تمام صندلیهای همایش مملو از دانشآموزانی است که در جشنواره شرکت کردهاند و در صف اول هم مسئولین استانی به چشم میخورند. در این بین، مامان زیر چشمی نگاهم میکند اما آرتین مثل همیشه بیخیال است و با آبمیوهاش ور میرود. دستم را زیر صندلی میبرم و کیفم را بر میدارم. کنارهی کیفم، آلبوم رنگارنگی از نقاشیهایم دارم. هر وقت استرس و اضطراب به سراغم میآید سعی میکنم با مرور خاطرات هر نقاشی، آن لحظات شیرین را به یاد آورم. دنیا پر از زیباییست و نقاشیکردن منظرههای قشنگش، خیلی شیرینتر. صفحه به صفحهاش را ورق میزنم. «عطر غروب» را اولینبار که به مشهد سفر کردیم، نقاشی کردم. نمایی از کودکی در آغوش مادرش در صحن آزادی. چقدر تجربه آن لحظات برایم جذاب بود. چند دقیقه ای رو به حرم نشسته بودم و با دقت فقط به صحنه رو به رویم نگاه می کردم. ساعت از غروب گذشته بود و همان ثانیه ها صدای نقاره های حرم به صدا در آمد. صوت دلنشین مناجات و نقاره در کنار طراوت فضا از خود بیخودم کرده بود. شاید این تصویر یکی از بهترین کار هایم باشد.
-دعوت میکنیم از استاد پارسا برای اعلام نفرات برگزیده.
کلام مجری برنامه، توجهم را جلب میکند. صدای بههمخوردن لبهایش را از اعماق وجودم میشنوم؛ تیکتیک ساعتِ روبهروی درب ورودی را میشنوم. برای لحظاتی سالن همایش، کاملاً خاموش میشود و باریکه نور سفیدرنگی، مسیر استاد پارسا را تا جلوی صحنه دنبال میکند. حضار از صف اول تا انتها به احترام ایشان بر میخیزند و ناخودآگاه دستانشان به هم میخورد. سعی دارم این قاب دیدنی را بهخاطر بسپارم. استاد، سربهزیر و آرام قدم برمیدارد تا به جایگاه برسد. مجری لبخندی به او تحویل میدهد و از قبول دعوتش، تشکر میکند. یکی از همکلاسیهایم که صف دوم نشسته است سعی دارد از فاصله دور، به شکلی خودش را در قاب خبرنگاران و عکاسان، جا دهد. از این کارش اصلاً خوشم نمیآید! بیشتر دوست دارم برای خودم و زیبایی هابی که میپسندم نقاشی بکشم، نه برای چشم دیگران! مجری وقتی که به صورت کوتاه، چکیده فعالیتهای استاد را از بر میگوید و افتخارات مختلف او را قرائت میکند اما انگار چشمان استاد پارسا، حـرف دیگری دارد. دستم را دور گردن آرتین میاندازم و در گوشش تقاضا میکنم آهستهتر بازی کند تا شاید صدای استاد را بهتر بشنوم. مامان از کارم میخندد و البته از شور و شوق حریصانه ام، قدری تعجب میکند.
-استاد! در خدمت شما هستیم. دوست داریم ابتدا نکاتی راجع به وارد شدنتون به دنیای هنر بگید و بعد اسامی برگزیدهها رو از گوی مقابل بردارین و اعلام بفرمایید.
-به نام خدا سلام علیکم.
ابتدا لازم می دونم بهتون بگم، منتخب شدن هر اثر برای هنرمند نباید ملاک و معیار ادامه کارش بشه. که اگه انتخاب شد، نقاشیها رو همراه با رنگ عجب و غرور، بکشه و اگر هم در مسابقات، از دوستای دیگش عقب موند، بساط کارش رو جمع کنه و از هنری، برای همیشه خداحافظی کنه. همه ما می دونیم که هدف چیز دیگه ای هست و برای اون هدف بزرگه که قلمها روی بوم نقاشی، یه دنیای جدید خلق می کنن! این نکته اول. اما در رابطه با خودم و اولین نقاشیم تو سن یازده سالگی، باید بگم واقعاً نمی دونم همهی هنرمندا مثل من هستن یا من زیادی احساسیم! اونقدر احساسی که وقتی قلم رو بر میدارم تموم ناراحتی و غم هام از یادم می ره! دلم غرق دنیای نقاشی میشه. خالی از هر کینه و نفرتی، چقدر این حال و این زمانا لذت بخشه...
غرق کلامش هستم تا آنکه مادر صدایم میکند:
_آرشام، آرشام! کجایی؟ چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی!
-ببخش مامان، حواسم نبود نفهمیدم!
_آبجی فاطمهات تماس گرفته، میخواد با تو هم صحبت کنه.
گوشی را به سرعت باد از دستان مادر میربایم و سعی میکنم صدای فاطمه را بشنوم.
-الو الو سلام عزیزی.
-سلام آرشام، خوبی؟ حال و احوالت چطوره؟
-خیلی خوب. الان عالیم، مثل همیشه وقتی دانشگاه میری و دلم برات تنگ میشه، صدات رو که میشنوم حالم عالی عالی میشه. واقعاً عالی.
-چه خبرها داداش کوچیکه؟!
-از روزی که تو رفتی درسا رو بگی نگی میخونم؛ خدارو چه دیدی آبجی شاید آخرش یک روزی منم مثل تو بشم. هر وقت هم که فرصت باشه مثل همیشه چهرهی این و اونو نقاشی میکنم.
فاطمه از پشت تلفن قهقهه میزند و با صدای لطیفی ادامه میدهد:
-ای شیطون میخوای مثل من بشی که چی بشه؟ نکنه می خوای مثل من عروسی کنی! گفتی نقاشی، راستی از مسابقه نقاشی مدرسه تون چه خبر؟ نقاشیها داوری شدن؟
...
...
- نه هنوز، امروز روز اعلام نتایج همون مسابقه هست با مامان و داداش آرتین برای اختتامیه اومدیم مدرسه. هنوز که اعلام نکردن الانم استاد پارسا، همون استاد نقاشی معروف داره صحبت می کنه. باورت نمیشه فاطمه چقد خوب صحبت میکنه.
_آره آره میشناسمش، دوست دارم یه بار از نزدیک ببینمش.
- ایطو که معلومه، احتمالاً تا چند دقیقه دیگه اسام ها رو بخونن!
-اها خب میخواستم بهت خبری بدم بعد مراسم اگه فرصت شد تماس میگیرم!
-چشم آبجی حتماً!
-فعلاً کاری نداری، خداحافظ.
-خدانگهدار.
گذر زمان را نمیفهمم، تلفن همراه را به مادر میدهم و باز به سخنان استاد گوش میدهم، گویا کلامش از یک مسیر طی شده، به اینجا رسیده است. مسیری که از فراز و نشیبهای مختلف گذر کرده و حالا تمام حاصلش را نشان میدهد. سراپا گوش میشوم تا باز بشنوم.
-دانش آموزای عزیزم!
امروز هنر دنیاییه که با وجود اون می تونید تا بی نهایت حرکت کنید و همینطور ابزاریه که شما رو از یک دنیای واقعی به دنیای خیالی می بره. زیباترین هنر در واقع کشف درونه؛ درون هر یک از ماها که اینجا نشستیم. یک هنرمند خوب، خود واقعیش رو در نقاشی هاش به تصویر می کشه. این قانون اصلی نقاشییه اما در این بین، بدونید زندگی هم مثل نقاشی کردنه. زندگی تک تک ما، مثل بوم سفید نقاشییه. سعی کنید خطوط رو با اُمید بکشید؛ اشتباهات رو با آرامش پاک کنید؛ قلم رو در صبر غوطه ور کنید و با عشق رنگ بزنید همین...
سعی میکنم کلامش را بفهمم. صحبتش که تمام میشود از جایگاه عقب میرود. هر لحظه که قدمهایش به سمت گوی نزدیکتر میشود، قلبم با شدت بیشتری میزند. سرم را به راستای نگاهش بالا میآورم و حرکاتش را زیر نظر میگیرم. استاد پارسا ساعتش را به دقت نگاه میکند. دستش را داخل گوی نقرهای رنگ میگذارد و سه پاکت زینت شده را بر میدارد. مجری سعی دارد با کلامش، التهاب و هیجان را بیشتر کند. احساس عجیبی برایم به وجود میآید؛ خودم را جمع و جور میکنم. پاهایم را در بغل میگیرم، دستم را بر روی گوشم هایم میگذارم. و سعی میکند صحبتهای آقای پارسا را مرور کنم. دقایق قبل را به خوبی به خاطر دارم، منتخب شدن هر اثر برای هنرمند نباید ملاک و معیار ادامه کار او بشود. نباید، نباید، نباید! ضربانم، آرامتر میشود. اما دلم راضی نمیشود، برای آن نقاشی چند ساعت زحمت کشیدم. دلم میخواهد اسمم را سریعاً بخوانند. بی وقفه اضطراب و دلهره هجوم میآورد. دستم را مدام بر سر و صورتم میکشم و سعی میکنم قدری آرام بنظر برسم. آرتین با تعجب نگاهم میکند. از حرفهای خودم با خودم چشمانش گرد شده و با شکلکهای دستش، به مامان اشاره میکند. چند نفس عمیق میکشم. سرم را کمی بالا میآورم و چند ثانیهای نگاهم را به استاد پارسا گره میزنم. با دیدن استاد پارسا سعی میکنم استرسم را مهار کنم اما باز شدن پاکت اول، دوباره قلبم را به تپش میآورد. چشمانم را میبندم و از پس ندیدنها و نشنیدنهایم، منتظر پایان مراسم و نامهای منتخبین هستم. همه جا ساکت است و در پی این خلوت ناخواسته، آرامش عجیبی برایم رمق میخورد. پیچیدن صدای ضعیف دست زدنها در گوشم، ثابت میکند که جایگاه سوم ازآن فرد دیگری شده است. حالا هم نفر دوم. مکث مجری را متوجه نشدم اما چند ثانیهای میگذرد که سالن کاملاً ساکت است. چشم باز میکنم. تصویر نقاشی بزرگی روی پرده به نمایش گذاشته شده است. نمایی از خانه آجری قدیمی، که در آغوش درختان قرار گرفته است به گونهای که سرسبزی کنارههای تابلو، زیبایی حیرت انگیزی به منظره خانه آجری و پل رو به روی آن داده است. در کنار آن نمایی وجود دارد از راه بی انتهایی در دامن طبیعت.
صدایی مرا به خود میآورد. اسم خودم را شنیدم؟ آرشام سرایداران من بودم دیگر. کس دیگری که بلند نشد. یادم میآید: این نقاشی همان صحنهای است که در مسیر گیلان ایستادیم و چند ساعتی برای آن وقت گذاشتم. درست است؛ این نقاشی من است و اسم من هم از بلندگو پخش شده. آرتین دست میزند. مامان ایستاده تشویق میکند. دستانم را به هم گره میزنم و قامتم را بلند میکنم. نمیدانم دقیقاً چه کنم؟ حسی میان شوق و اشک. تنها استاد پارسا را در مسیر نظاره میکنم. خیالم راحت میشود. میتوانم خبر آن را به پدر، آبجی فاطمه و بی بی بگویم تا خوشحال شوند. لبخند نشاندن بر چهرهی آنها نشاط عجیبی دارد و از همه آنها بیشتر لبخند دلنشین مادر بزرگ. اول باید به او بگویم!
👈 فصل سوم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar