📜 آرشام صدایم کن!
۳. فصل سوم
ساعت از نیمه شب گذشته است. قرص ماه در آسمان پیداست و ظلمت دشت کمرنگتر شده. صدای زوزه گرگهای کوهستان، لرزه بر اندام همه موجودات میاندازد. سردی هوا به اوج خود رسیده و در این میان نفسنفسزدنهای رامز بیشتر شده است. از شدت سرما پوشیه زرشکی اش را از جیبش در میآورد و با حوصله به دور سر و گوشهایش می پییچد. بالا رفتن از کوه صعب العبور آن هم در چنین اوضاعی رمقی برایش نگذاشته است. صدای خشن طبیعت، ظلمت بی انتهای شب، و حالا هم زخم تیغ گیاه بر پای رامز، کارمان را ساخته است. و اینکه این مسیر حالا حالا تمامی ندارد، خود دردی دیگر است. با خستگی از سوی ناامیدی روی سنگلاخ کنار کوه دراز میکشد و تند و تند خودخوری میکند!
_کجان؟! تو که گفتی چند کیلومتری بیشتر راه نیس؟! الان چند ساعتی هست که راه افتادیم و خبری نیس!
+میان رامز؛ همینطور الکی که نیس! با هم قرار داریم شاید دارن امتحان مون می کنن.
_امتحان! دلت خوشه، سرت رو کلاه گذاشتن و رفتن و گرنه حرفی از امتحان نبود! اون هم با اون همه مراحلی که پشت سر گذاشتیم!
+ما وظیفه داریم که به راهمون ادامه بدیم این دستور امیره.
_برو خدا رو شکر کن که هنوز تنت سالم و بدنت خوراک وحوش دشت و بیابان نشده؛ اگر هم تا الان نشده، کسی امشب از این کوه بلند به سلامت بالا نمی ره!
+تو پیشنهاد خاصی داری؟ با اینجا موندن چیزی درست میشه؟!
_کاش میشد کاش...
دستش را میگیرم و با تمام توان بلندش میکنم. دیگر توان راه رفتن ندارد از لحظهای که جیره آبمان هم تمام شد، عصبیتر شده است. با همه سختیها کولش میکنم و خط کوه را جلو میروم. هر از چند گاهی پاهایام بی حس میشوند و فرمان نمیپذیرند اما همهی این حوادث ناچیزتر از آن است که ما را از هدفمان دور کند. باید ادامه داد. چراغ قوه مهتابی را محکم در دستم میگیرم. سعی میکنم ضربان قلبم را با تعداد گامهایم هماهنگ کنم ما باید زنده بمانیم و ماموریتمان را به پایان برسانیم.
احساس میکنم سنگینی رامز را با دیدن باریکه نوری در آن طرف کوه، فرموش کردهام. نور زرد خیره کنندهای ان طرف کوه به طور ممتد بر فراز قله میتابد. شاید، شاید همان قرار ملاقات است. و شاید همان کولهبران اجیرشده، از ته دل میخندم، قهقههام را در سرمای هوا گم میکنم تا آزارم نرساند. تندتر قدم برمی دارم و رامز را محکمتر میگیرم. دیگر صدای گوشخراش حیوانات وحشی و قرولند های رامز اذیتم نمیکند؛ فکر کنم دیگر بیهوش شده است اما نفس گرمش به من میفهماند هنوز زنده است و تا زنده باشد تکلیف دارد این اصل مسلم است.
سر قله را میبینم چند قدمی تا فتح آن فاصله نمانده است. باید احتیاط کرد و به هرکسی اعتماد نداشت این هم اصل دوم. رامز را آرام روی زمین میگذارم. سعی میکنم با سیلی زدنهایم بیدارش کنم اما اثری ندارد. او فوراً نیاز به آب و درمان دارد والبته یک خواب نسبتاً طولانی؛ دوربین شکاری ام را بر میدارم و از کنار شکاف سنگ، منشا نور را دنبال میکنم. یک جیپ قهوهای رنگ با نشان اقوام منطقه است و چند نفر که اسلحه شکاری هر کدام پیداست؛ هر کدام، لباس محلی به تن کردهاند. از ظاهرشان بر میآید که خودی باشند. اگر رمز شب را درست بگویند یعنی بالاخره رسیدهایم و اولین مرحله این کابوس به پایان رسیده است. نور چراغ را سه بار به سمتشان میاندازم حالا باید پاسخ بدهند. همین حالا...
بعد از دقایقی، چهار نور پشت سر هم به قله میتابد یعنی ج-ه-ا-د. نفس راحتی میکشم. رامز را به بالای قله میرسانم و با تمام وجود پرچممان را به حرکت در میآورم. جیپ محلیها روشن میشود و به استقبالمان میآیند.
👈 فصل دوم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
۴. فصل چهارم
دبستان سعادت شیراز، دوشنبه ۲ آبان، ساعت ۹ صبح
نفسنفس میزنم! خودم را ساعتها برای این لحظه آماده کرده بودم. عصرها تا شب تمرین میکردم تا بتوانم بهترین نقاشی را برای جشنواره مدرسه بکشم و حالا لحظه اعلام نفرات برگزیده رسیده است. تمام صندلیهای همایش مملو از دانشآموزانی است که در جشنواره شرکت کردهاند و در صف اول هم مسئولین استانی به چشم میخورند. در این بین، مامان زیر چشمی نگاهم میکند اما آرتین مثل همیشه بیخیال است و با آبمیوهاش ور میرود. دستم را زیر صندلی میبرم و کیفم را بر میدارم. کنارهی کیفم، آلبوم رنگارنگی از نقاشیهایم دارم. هر وقت استرس و اضطراب به سراغم میآید سعی میکنم با مرور خاطرات هر نقاشی، آن لحظات شیرین را به یاد آورم. دنیا پر از زیباییست و نقاشیکردن منظرههای قشنگش، خیلی شیرینتر. صفحه به صفحهاش را ورق میزنم. «عطر غروب» را اولینبار که به مشهد سفر کردیم، نقاشی کردم. نمایی از کودکی در آغوش مادرش در صحن آزادی. چقدر تجربه آن لحظات برایم جذاب بود. چند دقیقه ای رو به حرم نشسته بودم و با دقت فقط به صحنه رو به رویم نگاه می کردم. ساعت از غروب گذشته بود و همان ثانیه ها صدای نقاره های حرم به صدا در آمد. صوت دلنشین مناجات و نقاره در کنار طراوت فضا از خود بیخودم کرده بود. شاید این تصویر یکی از بهترین کار هایم باشد.
-دعوت میکنیم از استاد پارسا برای اعلام نفرات برگزیده.
کلام مجری برنامه، توجهم را جلب میکند. صدای بههمخوردن لبهایش را از اعماق وجودم میشنوم؛ تیکتیک ساعتِ روبهروی درب ورودی را میشنوم. برای لحظاتی سالن همایش، کاملاً خاموش میشود و باریکه نور سفیدرنگی، مسیر استاد پارسا را تا جلوی صحنه دنبال میکند. حضار از صف اول تا انتها به احترام ایشان بر میخیزند و ناخودآگاه دستانشان به هم میخورد. سعی دارم این قاب دیدنی را بهخاطر بسپارم. استاد، سربهزیر و آرام قدم برمیدارد تا به جایگاه برسد. مجری لبخندی به او تحویل میدهد و از قبول دعوتش، تشکر میکند. یکی از همکلاسیهایم که صف دوم نشسته است سعی دارد از فاصله دور، به شکلی خودش را در قاب خبرنگاران و عکاسان، جا دهد. از این کارش اصلاً خوشم نمیآید! بیشتر دوست دارم برای خودم و زیبایی هابی که میپسندم نقاشی بکشم، نه برای چشم دیگران! مجری وقتی که به صورت کوتاه، چکیده فعالیتهای استاد را از بر میگوید و افتخارات مختلف او را قرائت میکند اما انگار چشمان استاد پارسا، حـرف دیگری دارد. دستم را دور گردن آرتین میاندازم و در گوشش تقاضا میکنم آهستهتر بازی کند تا شاید صدای استاد را بهتر بشنوم. مامان از کارم میخندد و البته از شور و شوق حریصانه ام، قدری تعجب میکند.
-استاد! در خدمت شما هستیم. دوست داریم ابتدا نکاتی راجع به وارد شدنتون به دنیای هنر بگید و بعد اسامی برگزیدهها رو از گوی مقابل بردارین و اعلام بفرمایید.
-به نام خدا سلام علیکم.
ابتدا لازم می دونم بهتون بگم، منتخب شدن هر اثر برای هنرمند نباید ملاک و معیار ادامه کارش بشه. که اگه انتخاب شد، نقاشیها رو همراه با رنگ عجب و غرور، بکشه و اگر هم در مسابقات، از دوستای دیگش عقب موند، بساط کارش رو جمع کنه و از هنری، برای همیشه خداحافظی کنه. همه ما می دونیم که هدف چیز دیگه ای هست و برای اون هدف بزرگه که قلمها روی بوم نقاشی، یه دنیای جدید خلق می کنن! این نکته اول. اما در رابطه با خودم و اولین نقاشیم تو سن یازده سالگی، باید بگم واقعاً نمی دونم همهی هنرمندا مثل من هستن یا من زیادی احساسیم! اونقدر احساسی که وقتی قلم رو بر میدارم تموم ناراحتی و غم هام از یادم می ره! دلم غرق دنیای نقاشی میشه. خالی از هر کینه و نفرتی، چقدر این حال و این زمانا لذت بخشه...
غرق کلامش هستم تا آنکه مادر صدایم میکند:
_آرشام، آرشام! کجایی؟ چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی!
-ببخش مامان، حواسم نبود نفهمیدم!
_آبجی فاطمهات تماس گرفته، میخواد با تو هم صحبت کنه.
گوشی را به سرعت باد از دستان مادر میربایم و سعی میکنم صدای فاطمه را بشنوم.
-الو الو سلام عزیزی.
-سلام آرشام، خوبی؟ حال و احوالت چطوره؟
-خیلی خوب. الان عالیم، مثل همیشه وقتی دانشگاه میری و دلم برات تنگ میشه، صدات رو که میشنوم حالم عالی عالی میشه. واقعاً عالی.
-چه خبرها داداش کوچیکه؟!
-از روزی که تو رفتی درسا رو بگی نگی میخونم؛ خدارو چه دیدی آبجی شاید آخرش یک روزی منم مثل تو بشم. هر وقت هم که فرصت باشه مثل همیشه چهرهی این و اونو نقاشی میکنم.
فاطمه از پشت تلفن قهقهه میزند و با صدای لطیفی ادامه میدهد:
-ای شیطون میخوای مثل من بشی که چی بشه؟ نکنه می خوای مثل من عروسی کنی! گفتی نقاشی، راستی از مسابقه نقاشی مدرسه تون چه خبر؟ نقاشیها داوری شدن؟
...
...
- نه هنوز، امروز روز اعلام نتایج همون مسابقه هست با مامان و داداش آرتین برای اختتامیه اومدیم مدرسه. هنوز که اعلام نکردن الانم استاد پارسا، همون استاد نقاشی معروف داره صحبت می کنه. باورت نمیشه فاطمه چقد خوب صحبت میکنه.
_آره آره میشناسمش، دوست دارم یه بار از نزدیک ببینمش.
- ایطو که معلومه، احتمالاً تا چند دقیقه دیگه اسام ها رو بخونن!
-اها خب میخواستم بهت خبری بدم بعد مراسم اگه فرصت شد تماس میگیرم!
-چشم آبجی حتماً!
-فعلاً کاری نداری، خداحافظ.
-خدانگهدار.
گذر زمان را نمیفهمم، تلفن همراه را به مادر میدهم و باز به سخنان استاد گوش میدهم، گویا کلامش از یک مسیر طی شده، به اینجا رسیده است. مسیری که از فراز و نشیبهای مختلف گذر کرده و حالا تمام حاصلش را نشان میدهد. سراپا گوش میشوم تا باز بشنوم.
-دانش آموزای عزیزم!
امروز هنر دنیاییه که با وجود اون می تونید تا بی نهایت حرکت کنید و همینطور ابزاریه که شما رو از یک دنیای واقعی به دنیای خیالی می بره. زیباترین هنر در واقع کشف درونه؛ درون هر یک از ماها که اینجا نشستیم. یک هنرمند خوب، خود واقعیش رو در نقاشی هاش به تصویر می کشه. این قانون اصلی نقاشییه اما در این بین، بدونید زندگی هم مثل نقاشی کردنه. زندگی تک تک ما، مثل بوم سفید نقاشییه. سعی کنید خطوط رو با اُمید بکشید؛ اشتباهات رو با آرامش پاک کنید؛ قلم رو در صبر غوطه ور کنید و با عشق رنگ بزنید همین...
سعی میکنم کلامش را بفهمم. صحبتش که تمام میشود از جایگاه عقب میرود. هر لحظه که قدمهایش به سمت گوی نزدیکتر میشود، قلبم با شدت بیشتری میزند. سرم را به راستای نگاهش بالا میآورم و حرکاتش را زیر نظر میگیرم. استاد پارسا ساعتش را به دقت نگاه میکند. دستش را داخل گوی نقرهای رنگ میگذارد و سه پاکت زینت شده را بر میدارد. مجری سعی دارد با کلامش، التهاب و هیجان را بیشتر کند. احساس عجیبی برایم به وجود میآید؛ خودم را جمع و جور میکنم. پاهایم را در بغل میگیرم، دستم را بر روی گوشم هایم میگذارم. و سعی میکند صحبتهای آقای پارسا را مرور کنم. دقایق قبل را به خوبی به خاطر دارم، منتخب شدن هر اثر برای هنرمند نباید ملاک و معیار ادامه کار او بشود. نباید، نباید، نباید! ضربانم، آرامتر میشود. اما دلم راضی نمیشود، برای آن نقاشی چند ساعت زحمت کشیدم. دلم میخواهد اسمم را سریعاً بخوانند. بی وقفه اضطراب و دلهره هجوم میآورد. دستم را مدام بر سر و صورتم میکشم و سعی میکنم قدری آرام بنظر برسم. آرتین با تعجب نگاهم میکند. از حرفهای خودم با خودم چشمانش گرد شده و با شکلکهای دستش، به مامان اشاره میکند. چند نفس عمیق میکشم. سرم را کمی بالا میآورم و چند ثانیهای نگاهم را به استاد پارسا گره میزنم. با دیدن استاد پارسا سعی میکنم استرسم را مهار کنم اما باز شدن پاکت اول، دوباره قلبم را به تپش میآورد. چشمانم را میبندم و از پس ندیدنها و نشنیدنهایم، منتظر پایان مراسم و نامهای منتخبین هستم. همه جا ساکت است و در پی این خلوت ناخواسته، آرامش عجیبی برایم رمق میخورد. پیچیدن صدای ضعیف دست زدنها در گوشم، ثابت میکند که جایگاه سوم ازآن فرد دیگری شده است. حالا هم نفر دوم. مکث مجری را متوجه نشدم اما چند ثانیهای میگذرد که سالن کاملاً ساکت است. چشم باز میکنم. تصویر نقاشی بزرگی روی پرده به نمایش گذاشته شده است. نمایی از خانه آجری قدیمی، که در آغوش درختان قرار گرفته است به گونهای که سرسبزی کنارههای تابلو، زیبایی حیرت انگیزی به منظره خانه آجری و پل رو به روی آن داده است. در کنار آن نمایی وجود دارد از راه بی انتهایی در دامن طبیعت.
صدایی مرا به خود میآورد. اسم خودم را شنیدم؟ آرشام سرایداران من بودم دیگر. کس دیگری که بلند نشد. یادم میآید: این نقاشی همان صحنهای است که در مسیر گیلان ایستادیم و چند ساعتی برای آن وقت گذاشتم. درست است؛ این نقاشی من است و اسم من هم از بلندگو پخش شده. آرتین دست میزند. مامان ایستاده تشویق میکند. دستانم را به هم گره میزنم و قامتم را بلند میکنم. نمیدانم دقیقاً چه کنم؟ حسی میان شوق و اشک. تنها استاد پارسا را در مسیر نظاره میکنم. خیالم راحت میشود. میتوانم خبر آن را به پدر، آبجی فاطمه و بی بی بگویم تا خوشحال شوند. لبخند نشاندن بر چهرهی آنها نشاط عجیبی دارد و از همه آنها بیشتر لبخند دلنشین مادر بزرگ. اول باید به او بگویم!
👈 فصل سوم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
💠 لوح | «کف روی آب»
🔸 مقام معظم رهبری (مدظله العالی):
امیدواریم که خداوند متعال به همهی دولتهای اسلامی و به همهی ملتهای اسلامی کمک کند که به خودشان اعتماد کنند، به خودشان تکیه کنند، از قدرتهای مستکبر نترسند؛ بدانند که این قدرتها نیرویشان رو به زوال است؛ نیروی جعلی و باطل است، و این باطل باقیماندنی نیست؛ آنچه که میماند، آن چیزی است که به سود بشریت است، به سود انسانهاست؛ «و امّا ما ینفع النّاس فیمکث فی الأرض».
🔻 ۱۳۸۹/۰۴/۱۹، بیانات در دیدار مسئولان نظام در روز عید مبعث.
🎨 تهیه شده در خانه هنر مدرسه علمیه فخریه
#لوح
#مقاومت
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
⭕️ #بازنشر لوح "کف روی آب" (اثر تولیدی خانه هنر) توسط کانالهای مطرح طراحان کشور
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
۵. فصل پنجم
📍در مکانی نامعلوم
🗓دوشنبه ۲ آبان
🕧۱۲:۳۰ ظهر
زمان اندک اندک سپری می شود. تا چشم کار می کند بیابان خشک و بی آب و علف دیده میشود. کرکسها بر فراز آسمان به دنبال کوچکترین جانور بیجانی جستوجو میکنند و البته موجودات زندهای که سرنوشتشان بهزودی به سایرین منتهی میشود. شنهای اطراف جاده از شدت سستی به رویهم میغلتند و تپههای کوچک شنی ساختهاند. آفتاب سوزان، علاوه بر کلافه کردن خزندگان بیابان، رمق راننده کامیون را هم گرفته است. ماجد حالا دیگر سعی دارد رامز را از خواب سنگینش بیدار کند. خوابیدن در دمای چهل و نه درجه، در برابر دهها کیلومتر پیادهروی چندان شرایط بدی نیست! از دیشب که او را کف کامیون خوابانده هنوز چشم باز نکرده است. حتی برای نوشیدن قطرهای آب. ماجد عرق کرده است. گرما امانش نمیدهد. تابهحال چنین آب و هوایی را از نزدیک تجربه نکرده است. اورکتش را درمیآورد و کنار پنجره کامیون میاندازد. دستش را داخل کوله بزرگ میکند و کلاه لبهدار سفیدش را بیرون میآورد. از شاگرد راننده درخواست یک بطری آب میکند. راننده با اشاره دست چیزی به شاگرد میگوید و بعد از داخل داشبورد یک بطری آب معدنی برمیدارد و به او میدهد. کمی آب داخل کلاه میریزد و بهسرعت آن را روی سرش میگذارد. آب از سر و رویش جاری میشود تا آنجا که تیشرتش که از چرکی به قهوهای میزند، خیس خیس میشود. به جاده خاکی که میرسند، ناگهان رامز برای بار چهارم شروع به هذیان گفتن میکند.
-باز چه مرگشه؟! چرا هی اینطوری میشه؟
-زر نزن، اگر تو هم چهارده ساعت از قلههای اورست مرزی بالا و پایین میشدی فک نکنم الان وضعی بهتر از رامز داشتی.
-خب یک مُسکنی چیزی بهش بزن آروم شه. اینطوری از پا در میاد.
-حالش با چند تا آرامش بخش ساده که خوب نمیشه، باید یک جا فقط استراحت کنه. البته اگر این بیابون لعنتی تمام بشه! کی میرسیم؟ اصلا داری مسیر رو درست می ری؟! این خراب شده کجاس؟
شاگردش آب دهانش را بیرون میریزد و با تندی پاسخ می دهد:
-حالا کجاش رو دیدی؟ این تازه اول مسیره اگه نمی خواستین همون اول پیاده می شدین. این راه تنها راه امن این منطقه هست و خب طولانیترین و سختترین شون. نکنه جا زدید؟! تصمیم تون هیچ تاثیری تو پول قرارمون نداره. در جریان هستی که؟!
ماجد که حوصله سر و کله زدن با محلیها را ندارد، جعبهی کمکهای اولیهاش را بر میدارد و دو آمپول تقویتی به رامز تزریق میکند. کاپشن چرمی او را درمیآورد و زیر سرش میگذارد تا کمتر بالا پایینهای جاده سرش را اذیت کند. حوالی اذان ظهر است.
-اللهاکبر، اشهد ان لا الله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله...
اذان را که با صدای بلند میگوید سریعاً رامز را با سیلی زدنهایش هوشیار میکند.
-رامـز، رامز بلند شو، بیدار شو اذان است. وقت نماز است رامز.
-چی شده؟؟؟ چرا داد میزنی؟ الآن کجاییم؟!
-نماز است بلند شو بلند شو باید نماز جماعت بخونیم مگه فراموش کردی! نکنه کافر شدی؟
-باشه باشه! اینجا کجاست؟!
ماجد سرش را برمیگرداند و رو به راننده کامیون میکند:
-زود همینجا نگهدار، وقت فریضه ظهره. زود باش.
شاگردش شیشه را پایینتر میآورد و دستش را بیرون میبرد.
-گفتم همینجا نگهدار. الان وقت نمازه.
راننده پوزخندی به نشانه بیتوجهی میزند و پایش را محکمتر روی پدال گاز میگذارد.
-می گم همینجا وایسا!
ماجد که صورتش از عصبانیت سرخ شده است، بهسرعت چاقوی جیبیاش را از داخل جوراب پای چپش بیرون میآورد و زیر گلو راننده میگذارد و فریاد میزند:
...
-یا همین الان همینجا نگه میداری یا خونت پای خودته!
راننده که گیج و مبهوت ماند، نفهمید چطور پایش را از روی پدال گاز برداشت و کامیون متوقف شد. چشمانش از ترس از حدقه بیرون میزند و شاگردش هم آب دهانش را قورت میدهد. رامز که سرش را گرفته، آرام آرام سعی میکند از جایش برخیزد و به سمت ماجد تلو تلو میخورد:
-رسیدیم؟!
-نه هنوز، وقت نمازه نماز رو می خونیم بعد راه میافتیم این رو راننده خوب متوجهه درسته؟!
-آره آره اول نماز؛ همینجا توقف میکنیم، سلیمون! سلیمون! برو، برو از عقب گلیم رو بردار و یکم آب هم برای وضو گرفتن بیار، برو زود باش!
شاگرد که نفهمید چطور پیاده شد به سرعت نور، گلیم را روی شن های صحرا پهن کرد و آب خنکی هم برای وضو گرفتن آورد. ماجد و رامز مشغول وضو شدند. بعد از پیدا کردن قبله، هر یک، دستهای خود را به هم گره زدند و نمازجماعت ظهر را شروع کردند...
- دیدی سلیمون؟ نزدیک بود سرم رو بیخ تا بیخ ببره؟ اینا دیگه چه موجوداتین؟
-دیدم آقا، من گفتم کارت دیگه تموم شد. کم مونده بود منم با چاقو بزنن و ماشینو بردارن و الفرار. به نظرت اینا راهزنی دزدی چیزی هستن؟!
-نمی دونم هر چی هستن وجودشون برای ما دو تا که خطرناکه، حواست باشد خوابت نبره. زیر چشمی مراقبشون باش تا زودتر برسیم پول کوفتیمون رو بگیریم و این سفر لعنتی تموم شه.
-چشم آقا حتما، فقط اون اسلحهها که دیروز گرفتیمشون، همراهمون هستن؟ برای احتیاط می گم اگر نیاز شد.
-آره آره خدا خدا میکنم که نیاز نشه.
ماجد و رامز سلام نماز را با آرامش قرائت میکنند. دستهایشان را بالا میبرند و با هم چند دعا میخوانند، کش و قوسی که به کمر دادند، دوباره سوار کامیون میشوند.
-هِی! چند ساعت دیگر راهه؟
-اگه با همین سرعت بریم تا شب کویر لوتو رد میکنیم و به مقصد میرسیم.
_ فقط سریعتر برو سریع.
کامیون به حرکت درمیآید؛ اما قلب سلیمان تندتر از هر لحظه تپش میکند. نگران است. از چیزی میترسد. نمیداند دقیقا از چه، اما حس درونش می گوید امروز نباید راحت بخوابد نباید. با خودش میگوید:
-کاش قید این سفرو زده بودم.
👈 فصل چهارم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar