[♥️🥀]
•
بازۍاسمفامیݪبود...
اسمبا[شین]ࢪونوشتہبود
شھید
کلےبهشخندیدیم!
بعدناڪہشھیدشدفهمیدیم
چہقدࢪعاشقبوده... :))💛
[🌿☁️]
.
•
اونجایۍکھیھآدم..؛
بھدرجھۍشھادتمیرسھ..؛
خدابراشمیخونھ..:
یھجورۍعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ :'))
•
#شهادت
💢 ابراهیـم همیشہ میگفـت :
تا وقتے ڪہ زمان ازدواجتون نرسیـده
دنبال ارتباط ڪلامے با جنس مخالف نرید ؛
چون آهسته آهسته خودتون رو بہ نابودے میڪشید !
#شهیدابراهیمهادی
#نامحرم
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #ڪلیپ ؛ #استوری
👤 #رهبر_انقلاب :
هیچڪس نمیتواند بگوید ظهور مهدے در آیندهٔ نزدیک نیست!
⭕️ همه باید خودشان را آماده نگه دارند.
☝️...
در این دوره یاد می گیریم که داستان از چه اجزائی تشکیل شده است. علاوه بر مباحث تئوری، هر جلسه یکی از داستان های برتر ایران و جهان را با توجه به عناصری که آموخته ایم می خوانیم و درباره اش گپ می زنیم. دوستان شرکت کننده، همپای مطالبی که می آموزند، داستان کوتاهی را شروع می کنند و تا پایان دوره به اتمام می رسانند. نوشته های شما هر جلسه در کلاس مورد بررسی
و گفتگو قرار می گیرد.
✅تعداد جلسات: 10 الی 12جلسه
✅موضوع: عناصر داستان (مقدماتی)
✅شرکت کنندگان: خواهران طلبه و غیر طلبه
✅مکان برگزاری: مدرسۀ علمیۀ زهرای اطهر (س) (محدودۀ کوهسنگی)
✅ثبت نام تا 12تیرماه
✅شروع کلاس ها از 15تیرماه
✅کلاس ها در روزهای زوج برگزار خواهد شد.
✅شرایط سنی:۱۶ سال به بالا
✅امکان برگزاری آنلاین کلاس در صورت درخواست شرکت کنندگان فراهم است.
✅ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
09151230212
05138440215
05138428884
آیدی ثبت نام در ایتا
@ghorbanatyaroghaye
فرهنگی مدرسه علمیه زهرای اطهر سلام الله علیهم
https://eitaa.com/joinchat/3644915793Cb56483b9f3
#هر_روز_یک_آیه🌸🌸🌸🌸
✨وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ
✨وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۱۸۹﴾
✨و فرمانروايى آسمانها و زمين از آن خداست
✨و خداوند بر هر چيزى تواناست (۱۸۹)
📚 سوره مبارکه آل عمران
✍ آیه ۱۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه_والدین
✅ راهکار مهم تربیتی از استاد پناهیان
⭕️ چیکار کنم دخترام باحجاب بشن ؟!
👈 حرمت پدر را ببر بالا
🌀قبل از اینڪہ صحبت ڪنید،
ڪلمات را از سہ دروازه عبور دهید:
🔸اولین دروازه👇
آیا حرفی ڪہ مےخواهم بزنم حقیقت دارد؟
🔸دومین دروازه👇
آیا لازم است الان مطرحش ڪنم؟
🔸سومین دروازه👇
آیا حرفم نیش و ڪنایہ ندارد ڪہ ڪسے را برنجاند؟
#اخلاقی
#قصه_شب 🌙✨
روزی روزگاری توی یک بیشه زار بزگ و سر سبز، نزدیک برکه یک فیل کوچولو به اسم جانبو زندگی می کرد.🐘🌴
جامبو صبر و حوصله کمی داشت و خیلی زود از انجام دادن کارها حوصله اش سر می رفت و اون کار رو رها می کرد... 😕
یک روز صبح که خورشید خانوم 🌞 طلوع کرده بود و جنگل رو پر از نور و آفتاب کرده بود جامبو کوچولو از خواب💤 بیدار شده بود و سلانه سلانه و در حالیکه دمش رو تکون می داد از کنار مزرعه نیشکر رد می شد. اون ایستاد و چند تا نیشکر رو از زمین بیرون کشید و جلوتر رفت.
کمی جلوتر چشمش به سنجاب کوچولو🐿 افتاد که با یه عالمه نارگیل🥥 گوشه ای نشسته بود. جامبو گفت:” سلام سنجاب کوچولو، چیکار داری می کنی؟ ”🧐
سنجاب کوچولو گفت:” دارم نارگیل ها رو خرد می کنم تا مربای نارگیل درست کنم .” 🥥 جامبو با هیجان گفت:” وای من عاشق مربای نارگیلم😍 میشه به من هم از مربای نارگیلت بدی؟”
سنجاب گفت:” بله حتما، اما اول باید نارگیل ها رو خرد کنم تا بتونم مربا درست کنم. می تونی تا اینجا هستی توی خرد کردن نارگیل ها بهم کمک کنی؟”🙂
جامبو قبول کرد و مشغول خرد کردن نارگیل ها شد. اما خیلی زود خسته شد 😓 و از جاش بلند شد و گفت: ” این کار خیلی کسل کننده است، من نمی خوام نارگیل خرد کنم..”😣 و قبل از اینکه سنجاب کوچولو چیزی بگه از اونجا دور شد. هنوز راه زیادی نرفته بود که خرگوش 🐇 رو دید که توی مزرعه ایستاده بود.
جامبو رو کرد به خرگوش و گفت: ” سلام خرگوش، توی این آفتاب داغ داری توی مزرعه ات چیکار می کنی؟ ”😃 خرگوش در حالیکه هویج🥕 ها رو از خاک بیرون می کشید گفت:” سلام جامبو، ما امروز می خواهیم توی خونه مون کیک هویج🍰🥕 بپزیم و من اومدم که هویج بکنم..”
جامبو در حالیکه آب دهانش راه افتاده بود گفت:” وای به به کیک هویج! میشه من هم به خونه تون بیام و کیک هویج بخورم؟”😍 خرگوش خندید و گفت: ” چرا که نه! پس لطفا به خونه مون بیا و توی رنده کردن هویج ها به من کمک کن. اینطوری زودتر کارمون تموم میشه و میتونیم کیک هویج درست کنیم.”🙂
جامبو با خوشحالی قبول کرد و به طرف خونه خرگوش راه افتادند. اونها داخل آشپزخونه رفتند و جامبو گفت: ” توی یک چشم به هم زدن همه هویج ها رو رنده می کنم” 😋و شروع کرد به رنده کردن هویج ها.. اما درست مثل خرد کردن نارگیل ها ، جامبو فقط زمان کوتاهی رو از رنده کردن هویج ها لذت برد و بعد خیلی زود حوصله اش سر رفت.☹️😣
اون با بی حوصلگی گفت😩:” وای خیلی طول می کشه تا همه این هویج ها رو رنده کنم، اصلا معلوم نیست چقدر طول میکشه تا همه این هویج ها رنده بشه و کیکمون آماده بشه!”🤨 بعد هم پاشد و به طرف در رفت.
خرگوش🐇 که تعجب کرده بود گفت:” چی شده؟ چرا داری میری جامبو؟”🙁 جامبو یه کم فکر کرد و گفت:” یادم اومد که باید یه کار مهمی رو انجام بدم! “بعد هم عذر خواهی کرد و رفت..😩
کمی جلوتر یک درخت موز رو دید.🌳🍌 اون یک خوشه بزرگ موز رو کند و شروع به خوردن موزها کرد.😋 جامبو با خودش گفت:” چه موزهای خوشمزه ای! ” اون موزها رو یکی یکی می خورد و پوستش رو به طرفی پرت می کرد. چند لحظه بعد جامبو احساس کرد که چیزی روی پاهاش حرکت میکنه 😶. اون وقتی مورچه ها 🐜 رو روی پای خودش دید جیغ بلندی کشید و گفت: ” وااای چقدر مورچه! اگه اینها وارد بدن من بشن چه اتفاقی میفته؟ ”😱 بعد هم بلند شد و اونها رو با تکون های محکم به اطراف پرت کرد.
جامبو وقتی دقت کرد دید که مورچه ها به زحمت یک تکه از پوست موز رو بلند کردند و به داخل سوراخی داخل درخت می برند.😇 بیشتر مورچه ها وقتی که پوست رو به بالای درخت می بردند تعادلشون رو از دست می دادند و به زمین می افتادند.😟 ولی با این حال ناامید نمی شدند و دوباره بلند می شدند و از درخت بالا می رفتند و این اتفاق بارها و بارها تکرار می شد..😎💪
وقتی که این اتفاق سه یا چهار بار تکرار شد، جامبو دلش برای مورچه ها سوخت و به اونها گفت☹️:” چرا کار به این سختی رو این همه تکرار می کنید تا فقط یک تکه پوست موز رو به داخل سوراخ ببرید؟ من الان یک موز پوست کنده رو براتون نزدیک سوراخ میگذارم..”😊 و بعد یک موز رو پوست کند و نزدیک سوراخ مورچه ها نگه داشت.
ولی مورچه ها باز هم تلاش می کردند تا همون تیکه پوست موز رو به داخل سوراخشون ببرند.🧐 جامبو با خودش فکر کرد انگار موچه ها این موز درسته رو ندیدند.😁 ولی همون موقع چند تا مورچه به موز پوست کنده نزدیک شدند.
جامبو خوشحال شد و با خودش گفت “چه خوب! بالاخره مورچه ها به سراغ موز اومدند. حالا دیگه اونها مدام از شاخه پایین نمیفتند و به دردسر نمیفتند”🤩 ولی مورچه ها همچنان به تلاششون برای بالا بردن پوست موز ادامه دادند.😐💔
جامبو با خودش فکر کرد یعنی یک موز کامل برای اونها کافی نیست که هنوز می خواهند اون پوست موز رو با زحمت زیاد به بالای درخت برسونند❓🤔 به همین خاطر یک موز دیگه رو هم پوست کند و نزدیک سوراخ مورچه ه
ا گذاشت. ولی مورچه ها همچنان در حال تلاش برای بردن اون تیکه پوست موز به داخل سوراخ بودند.😧 جامبو دونه به دونه به موزهای کنار سوراخ اضافه می کرد ولی مورچه ها همچنان به تلاش خودشون برای بالا بردن پوست موز ادامه می دادند.🐜 جامبو بالاخره تحملش رو از دست داد و با عصبانیت گفت:” شما ها یا نادون هستید و نمیفهمید یا خیلی حریص و زیاده خواه هستید. من 5 تا موز کنار سوراخ شما گذاشتم ولی شماها هنوز دارید برای بردن اون یک تکه پوست موز تلاش می کنید!”😡
ناگهان صدای ضعیفی به گوش جامبو رسید که گفت:” ما نه نادان هستیم و نه زیاده خواه ! ما فقط نمی خواهیم که روش کار و زندگی مون که با صبر و حوصله هست رو تغییر بدیم.”😊❤️
جامبو از شنیدن این صدای آروم شوکه شده بود چون اون صدای مورچه پیری بود که از سوراخ درخت بیرون اومده بود و با جامبو حرف میزد😄
مورچه پیر ادامه داد:” امروز شما به ما یک موز هدیه🎁 میدید ولی اگر ما به این کار شما و اینکه راحت غذا داشته باشیم عادت کنیم بعدها که کسی نیست که به ما غذا بده نمی تونیم دنبال غذا بگردیم😕. به همین خاطر ما نمی خواهیم عادت به سخت کوشی و با صبر و حوصله کار کردن رو تغییر بدهیم.”💪😃
جامبو بعد از شنیدن حرفهای مورچه پیر به فکر فرو رفت🤔. اون متوجه شد که اصلا صبر و حوصله کافی رو برای انجام دادن کارها نداره ، و مثل مورچه ها به نتیجه کارهاش هم باور نداره! اون با خودش گفت:” اگر این مورچه های کوچیک که با این مشکلات روبه رو هستند می تونند به این سختی و با صبر و حوصله کار کنند، چرا من نتونم؟؟”🤕⁉️
جامبو خوب فکر کرد و بعد به سراغ سنجاب🐿 و خرگوش🐇 رفت تا کارهایی که نصفه رها کرده بود رو تموم کنه.😊 در عوض، اونها هم از مربای نارگیل🥥 و کیک هویج🍰🥕 به جامبو دادند و جامبو بالاخره فهمید که پشتکار و صبر و حوصله همیشه نتیجه های خوبی داره... 😍❤️