eitaa logo
💝خانواده بهشتی👨‍👩‍👧‍👧
1.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
112 فایل
مهارت های زندگی در سه محور هستند: 1️⃣.فردی 2️⃣.خانوادگی 3️⃣.اجتماعی 💢🔆💢 ارتباط با مشاور @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر ۵ آیةالله جوادی آملی، امام صادق علیه السلام: اثر مال حرام در ذریه 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت سیزدهم دیگه حدودای ١١ بود که سعید و مریم و بچه ها از پارک برگشتند. این پارک رفتن کلی تو روحیه مریم تاثیر مثبت گذاشته بود. رو به بچه ها کرد و گفت: _بچه ها از بابا تشکر کردید که ما رو برد پارک؟ البته بچه ها از ذوق زیاد فراموش کرده بودند تشکر کنند. آخه بعد از مدت ها همراه بابا به پارک رفته بودند. با کلی هیجان و همه با هم شروع کردند به تشکر. _علی گفت بابا دستت درد نکنه. _بابا مچکریم. _فاطمه گفت بابا خیلی کیف کردیم، عالی بود. _ محمد هم با هیجان همیشگی اش گفت بابا بازم بریم. همین فردا شب. سعید هم سر حوصله به تک تکشون جواب می داد: _خواهش میکنم دختر گلم. قابلی نداشت پسر خوشگلم. باشه بازم میریم ان شاءالله ولی فردا شب نه. باشه برای زمان مناسب دیگه. مریم به بچه ها گفت که اول دستاشون رو بشورن و بعدش از سعید خواست که دستای محمد رو هم بشوره. سعید که رفت سمتش، محمد زد زیر خنده و طبق معمول فرار کرد و این اعتراض مامان رو در پی داشت: _ساعت ١١ شبه و شما دارید دنبال بازی می کنید؟ بعدش میثمو بغل کرد و برد تا تو ظرفشویی دستاشو بشوره. سعید هم بالاخره دستای محمد رو شست و لباسش رو عوض کرد. بعد اومد نشست و تکیه داد به پشتی. بلافاصله فاطمه پرید تو بغل بابا و با ناز همیشگی و مخصوص خودش گفت: _بابا فردا که تعطیله میای با هم بازی کنیم؟ بعدش میخواست یه چیزی بگه اما انگار تردید داشت بین گفتن و نگفتنش. بالاخره تصمیمشو گرفت و رو به سعید گفت: _بابا یه سوال بپرسم؟ _بپرس بابا جون. مریم که هنوز مشغول میثم بود با خودش گفت یعنی فاطمه چی می خواد بپرسه از سعید؟ علی هم حواسش جلب گفتگوی فاطمه و بابا شده بود. فاطمه که کمی هم بغض کرده بود ادامه داد: _بابا..... چرا دیگه با ما بازی نمی کنی؟ کمتر از چند ثانیه چشماش پر از اشک شد و ادامه داد: _چرا شبا اینقدر دیر میای و دیگه قبل از خواب برامون قصه نمیگی؟ سعید از شنیدن حرفای فاطمه حسابی تعجب کرده و تقریباً شوکه شده بود. بی معطلی فاطمه رو تو آغوش گرفت. سرش رو بوسید. در حالی که موهای فاطمه رو با دستش مرتب می کرد، گفت: _خب میدونی بابایی..... می خوام بیشتر کار کنم تا پولمون زیادتر بشه و بتونیم یه ماشین بزرگ تر بخریم و وقتی میریم مسافرت تو ماشین جا دار راحت تر باشیم. علی هم وارد بحث شد و گفت: _بابا ما اصلاً نمی خوایم ماشینمون بزرگ تر باشه. همین ماشینی هم که داریم خیلیا ندارن ولی باباهاشون باهاشون بازی می کنن. مریم از تو آشپزخونه به دقت صحبت های بچه ها با سعید رو دنبال می کرد اما مصلحت نمی دید بیرون بیاد. فاطمه که حسابی اشکاش جاری شده بود مجدداً رو کرد به بابا و گفت: _آره بابا ما نمی خوایم ماشینمون رو عوض کنیم ولی به جاش مثل همیشه با هم بازی کنیم. باشه بابا؟ باشه؟ مریم هم اومد تو اتاق. نشست کنار دیوار تا لباسای میثم رو عوض کنه. اما خودش رو زد به اون راه و انگار صحبت بچه ها رو نشنیده و وارد بحث نشد. در واقع بچه ها حرف دل او رو می زدند. دل سعید اما آشوب بود. حالا دیگه کاملاً مطمئن شده بود که در حق مریم و بچه ها حسابی کوتاهی کرده. لبخند سردی زد و گفت: _بذارید با مامان هم مشورت کنیم ببینیم نظرش چیه؟ علی پرید وسط که: _من مطمئنم مامان هم ناراحته. خودم چند بار دیدم که با هم صحبت می کردید و به شما گفت که لازم نیست ماشینمون رو عوض کنیم. اصلاً بابا مگه خودتون قبلاً نگفتید که روزی همه دست خداست و خودش هرطور صلاح بدونه به بنده هاش روزی میده؟ مریم اما هم چنان ساکت بود و سردرگم. تو فکر عمیقی فرو رفته بود. این اولین بار بود که بچه ها از سعید انتقاد می کردند. اون هم این طور مستدل و منطقی. خوشحال بود از اینکه بچه ها اینقدر فهمیده شده ن. از طرفی هم ناراحت بود از اذیت هایی که بچه ها در دوری پدرشون متحمل شدند. از همه مهم تر اینکه چندین بار عین همین حرف ها رو به سعید گفته بود و تاثیری نذاشته بود. اما بچه ها امروز غوغا کردند. مریم رو به بچه ها کرد و با لبخند و مهربونی همیشگی و اندکی دوراندیشی گفت: _ببینید بابا چون ما رو خیلی دوست داره میخواست ماشینو عوض کنه. حالا که شما مخالفید منم هر تصمیمی که بابا بگیره باهاش موافقم. سعید لبخندی زد که نشون از رضایت درونیش داشت. بعدش گفت: _منم با نظر شما و مامان موافقم ولی چون با شرکت قرارداد بستم تا ٨ ماه دیگه نمی تونم ساعت کاریم رو تغییر بدم. اما قول میدم بعد از ٨ ماه دیگه تمدید نمی کنم. حالام پاشید برید بخوابید که فردا ان شاالله می خوایم کلی با هم بازی کنیم. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
💓 عشق به همسر ✍همسرش [همسر علامه طباطبایی] که بیمار شد، 27 روز تمام کار و زندگی اش را رها کرد و به طور شبانه روزی به او می رسید. بعد از مرگ او به عشقش وفادار بود و تا چهارسال، هر روز می رفت کنار مزارش. بعد از آن چهارسال هم که فرصت کمتری داشت، به طور مرتب دو روز در هفته (روزهای دوشنبه و پنج شنبه) سر مزار همسرش می رفت و امکان نداشت این برنامه را ترک کند. به شاگردش هم پولی داده بود تا به کسی بدهد و تا یک سال هر هفته در شبهای جمعه در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) به نیابت از همسر مرحومش زیارت نامه بخواند. می گفت: " بنده ی خدا باید حق شناس باشد. اگر آدم نتواند حق مردم را ادا کند، حق خدا را هم نمی تواند ادا کند." 📚برشی از کتاب "مشق مهر" ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استند اپ کمدی یه رزمنده خوش ذوق 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد مهدی هست🥰✋ *جشن تولد خاص..*🕊️ *شهید محمد مهدی رضوان*🌹 تاریخ تولد: ۲۶ / ۴ / ۱۳۷۹ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۸ / ۱۳۹۸ محل تولد: تهران محل شهادت: هرندی. تهران *🌹مادرش← در تولد ۱۹ سالگی‌اش به من گفت که «مادر! سال دیگه تولد ۲۰ سالگی منه🎊 یک تولد خاص! شما باید برای من یک تولد خاص بگیرید»؛‼️اما من حرف فرزند خود را نفهمیدم!.🥀 گفت «سال دیگه تولدم یک تولد خیلی قشنگی می‌شه؛ می‌خوام همه را دعوت کنم»🎊من فکر کردم که می‌خواهد همه رفقای خود را دعوت کند🥀گفتم «باشه مادر جان! سال دیگه برایت جشن تولد می‌گیرم و همه رفقایت را دعوت کن»🎊 آن‌موقع نفهمیدم که منظور فرزندم چه بود🥀اما بر سر مزارش تولدش را گرفتیم و خیلی خاص بود!»🥀🎊 آرزوی هر مادری است که دامادی پسرش را ببیند💐 اما محمدمهدی می‌گفت: «شهادت خیلی زیباتر از داماد شدن است»؛🕊️۱۰ روز قبل از شهادتش، گفت که «دوست داری زنگ خانه ما را بزنند و بگویند که پسرت تصادف کرد و مُرد!‼️یا این قشنگ‌تر است که بیایند و بگویند که پسرت شهید شد🕊️پس برای من دعای شهادت کن و من را با دعا‌های خود بیمه نکن!»🍃 او به آرزویش رسید🕊️ وقتی در حال گشت عملیاتی برای تأمین امنیت منطقه بود🍃توسط اراذل و اوباش به‌طور ناجوا‌نمردانه‌ای🥀با ضربه به سرش به کما رفت🥀و سه روز بعد به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید محمد مهدی رضوان* *شادی روحش صلوات*🌹💙 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
برای آنچه را که میخواهید به کودکان بیاموزید، کافیست آن رفتار را انجام دهید... صدای آن چه انجام می دهید از صدای آنچه که میگویید، بلند تر است... 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
🌻🌷🌻🌷 "حکایتی کوتاه اما پند آموز" فقیری به در خانه بخیلی آمد و گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم؛ به من چیزی بده. بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم... ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
🌹 بهترین ازدواج ها آسانترین آنهاست.💞😍 🍃پیامبر مهربانی(ص)🍃 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار پُر معنا... 🌅 تصویر سمت چپ و راست را با هم مقایسه کنید... 🌹 امام باقر(ع): کودکان در سایه صلاحیت و شایستگی پدرانشان [از انحرافات] مصون می مانند. (بحارالانوار، ج۱۵) گندم از گندم بروید جو زجو ... ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
آماده اعزام برای شرکت در عملیات کربلای ۴ بود، قرآن را آماده کردم که از زیر آن عبور کند، نگاه پدرش از او برداشته نمیشد، به پدر گفت: بابا ۲۳ سال است که مرا می بینی، سیر نشده ای؟ باباش هم که این حرف را شنید سرخ شد و سفید و هیچ چیز نگفت. مهربانی عجیبی در چهره اش موج میزد، فهمیدم که آخرین بدرقه ی اوست، دلم ریخت. ناخودآگاه اشکهایم جاری شد، به طوری که احساس کردم اشگ چشمانم تا پاهایم را هم خیس کرده است. اگر چه قبلاً خواب دیده بودم و به من الهام شده بود که دو فرزندم شهید میشوند، اما نمیدانم چطور شد که آن روز وقتی پسرم از زیر قرآن رد شد خوابی که دیده بودم مجدداً برایم یادآوری شد. آن روز علی از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست، اما بعد از آن هیچوقت در خانه ی ما برای او باز نشد. راوی: مادر محترم شهید 🌷شهید علی قاقازانی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313
🔴 معاینه_قلب_همسر 💠 دکتری که بالاسر یک بیمار یا می‌رسد ابتدا علائم حیات بیمار را و چک می‌کند اگر قلب یا مغز مصدوم آسیب جدّی دیده باشد برای دکتر رسیدگی به این اعضاء از شکستگی انگشت و یا پارگی برخی اعضا دارد. قرار نیست دغدغه پزشک در این وضعیت، تمیز کردن صورت یا لباس بیمار از و آلودگی باشد. 💠 گلایه بسیاری از همسران در مشاوره‌ها این است چرا با اینکه به همسرم می‌کنم باز اختلاف زیاد و جنگ اعصاب داریم و شاهد همسرم می‌باشم. 💠 یکی از دلایل مهم این قضیه، عدم رعایت در رسیدگی به نیازهای همسر است. بطور مثال بچّه‌ای که زیاد است اگر ابتدا به فکر گرفتن ناخن او و یا پوشاندن لباس تمیز به او باشید با اینکه دارید به او رسیدگی می‌کنید ولی فقط از او می‌بینید! 💠 هنر شما باید این باشد که نیازهای و فوری همسرتان را در شرایط عادی و غیر عادی تشخیص دهید. مثلاً اگر شوهرتان نیاز شدید به دارد طبق روایات باید بدون درنگ ابتدا به این نیاز رسیدگی کنید و یا اگر خانم شما نیاز به گفتگو و دارد خرید نان و میوه و یا شستشوی ظروف قرار نیست او را آرام کند. 💠 راه نیازهای فوری و اصلی همسر، مطالعه پیرامون روان‌شناسی زن و مرد، گرفتن، سوال از همسر و توجّه به گلایه‌ها و توقّعات پرتکرار و منطقی اوست. 💯خانواده بهشتی💯 ³¹³_________________________________ @khanevade_beheshti313