eitaa logo
خانواده چند فرزندی🇮🇷
6.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
724 ویدیو
88 فایل
#خانواده_چند_فرزندی یک مادر در حال یادگیری مشاور و تسهیل گر متولد ۶۷ و مادر چهار فرزند مزیات چالش ها و راهکارهای چند فرزندی خادم کودکان و نوجوانان در کانون پرورش فکری @asheri110
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا ادامه بحث پذیرش پسر ودختراولم رو داشتم ، پسرم هنوز سه سالش نشده بود ودخترمم تازه یکساله شده بود، برای مشکل کلیه رفتم سونوگرافی، داشت به منشی اش میگفت که اوهم تایپ کنه ،دیدم داره میگه ابعاد کلیه فلان و...و جنین یازده هفته و چهارروز، اولش فکر کردم شاید هنوز داره سونو نفرقبلی رو تایپ میکنه، تکمیل میکنه بعددیدم بهم میگه دختر به نظر نمیاد !!!من در کمال تعجب ، وقتی از اتاق اومدم بیرون و جواب رو گرفتم اصلا نمیدونستم ازکدوم دربود اومدم تو ! وای ، من توهمین دوتاش موندم خدایا، دخترم تاهشت ماهگی رفلاکس داشت ومن تازه داشتم یه نفس تقریبا راحت میکشیدم...خلاصه به همه چیزززز اونموقع فکر میکردم، به سختی ای که بااون دوتا دارم میکشم، به دست تنها بودنم ، به گریه های دخترم .... حالا قرار بود شش ماه دیگه، یکی دیگه هم اضافه بشه ... من همین الانم نمیرسم صبحونه بخورم غذا درست کنم حتی کارهای ضروری....نمیرسیدم وضو بگیرم نمازبخونم....خدایا.... 🙄چندسال اونوری امتحانم کردی حالا اینجوری🙄 اما.....پذیرفتم ، پذیرفتم و با پذیرش از مطب سونوگرافی اومدم بیرون، نمیدونستم وقتی همسرم رو میبینم بخندم یا گریه کنم! اما پذیرفتیم و هردو پذیرفتیم...چون ما هم مثل بقیه زوجها قراربود شریک زندگی هم باشیم، همراه هم باشیم، هرچند همسرم خیلییییی مشغله داشتند اما زمانی که بودند تمام قد به من کمک میکردند....چون من نیرو کمکی دیگه ای نداشتم . راستش ، مسئله ای نیست که باتوصیه و و نصیحت ، امکان پذیربشه، چون اگر واقعا قبول نکنه به یسری رفتار سوری و ظاهری تبدیل میشه...کما اینکه دوربرمون زیاد میبینیم ... پذیرش واقعی زمانی اتفاق میفته که تو اون مسئله رو باتمام ابعاد و زوایاش قبول کنی ، مشکل ومسئله رو ، روبروت نزاری که بشه آینه دقت(دق)، بلکه بیاری کنارت و باهاش همراه بشی، اشکال نداره ، باش اما بامن بیا، مانع من نباش....درسته با تو راه رفتن سرعتم رو کم میکنه اما من بالاخره تو رو ردمیکنم... درمورد پذیرش همسر، قسمت اعظم این پذیرش از جانب شما اتفاق افتاده، وقتیکه داشتید ازدواج میکردید وبله میگفتید ، اورو باهمین خصوصیات پذیرفتید...فرض کنید توایران بدنیااومدی و انتطار داری فرانسوی صحبت کنی ، خب انتطارت نابجاست چون یا باید کلاس بری و اموزش ببینی و یاد بگیری یا اینکه انقدر با فرانسوی زبانها نشست وبرخاست کنی که اونجوری یادبگیری... حالا مردی که تو طایفه اش رسم نبوده یه استکان جابجا کنه چطور انتطار داری بچه نگه داره؟ ادامه در پستهای بعد... http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
به نام خدا سلام برهمگی تواین چندروز خیلی فکرکردم که درمورد پذیرش آقایون چی بنویسم که بحث یا یا حتی 😅 نباشه... توپست قبل راجع به و وضعیت نامطلوب گفتم، خب میدونید رشته من تودانشگاه مقطع کارشناسی ارشد مطالعات زنان با گرایش حقوق خانواده هست... راستش این مسئله باور غلط و فرهنگ اشتباه هیچچچچ ربطی به دین واسلام و...نداره کمااینکه دوستمون مثال زدند که فامیلشون توایتالیا اگه اشتباه نکنم ، پدر بچه ها اصلا همکاری نمیکنه و پذیرش نداره... اتفاقا اسلام برای زنها خیلییییی حق وحقوق معنوی ومادی در نظر گرفته از خدمت به همسر که بهشت جزاشه و حق مادی اشم اجرت المثله ، از و گرفته که تمام گناهان مادر پاک میشه تا شیربهایی که برای زن در نظر گرفته در ازای شیردادن، بماند که بحث شیربها و موضوعیتش کلا دچار انحراف شده تو فرهنگ ما، بماند که جایگاه این حقوق مسلم به جایی رسیده که اگر زنی بخواد طلب کنه باید بحث از جدایی و....پیش بیاد، مرد مسلمان باید بدونه که اینها دین وبدهی ای هست که درمورد زنش بر گردنش هست و روز قیامت حتما ازش سوال میشه ، خلاصه نمیخوام بحثو جنجالی کنم فقط بدونید که ایراد از اسلام وجایگاه زنان دراسلام نیست چون اتفاقا اسلام تنها دینیه که انقدر به زنها بها داده ، ایراد از مسلمونی ماست، من ازاین بحث رد میشم و 👈جدا خواهش میکنم که زیر این پست این بحث رو ادامه ندید واگر خواستید بیشتر مطالعه کنید تو پی وی ازم بخواید بهتون کتاب معرفی کنم.👉 ازبحث حقوقی و شرعی وعرفی و...میگذرم، همسرم من هم مثل تو یک انسانم ، ظریفتر، توان محدود دارم، کم طاقت تر، اما ضعیف نیستم، من نیازبه حمایت تودارم، این بچه ها حاصل زندگی مشترک ماهستند و ماهردو نسبت به اینها مسئولیم... توبار مادی رو به دوش میکشی منهم چندمدل بار به دوش میکشم....رسیدگی به بچه ها ، رسیدگی فیزیکی ،معنوی ، جسمی و.... کار خونه، آشپزی، مریض داری، بچه به بغل آویزون،حتی اگر نمیتونی یابلد نیستی فیزیکی کمکم کنی، حمایتم کن.... من اگر بدونم که تو میدونی ودرک میکنی که من درچه شرایط سختی هستم، تو اگر یک جمله حمایت کننده به من بگی ، تمام این سختی ها برای من آسون و آسون تر میشه.... من هم مثل تو یک انسانم ، نمیخوام بابچه ها احساس اسارت کنم، نمیخوام ازپاره های جگرم احساس بیزاری کنم ، نه، من فقط کمی خودم رو میخوام...خود خودم....خودم که به حال خودم کمک کنم... کامنت اول http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
ازنکات خوب کلاس دیروز چسبوندم آشپزخونه که یادمون باشه
بازی امروز ما آتیش بازی بود من سعی میکنم تو هرفصل از طبیعت اون فصل برای بازی ها الهام بگیرم و اینجوری باهم دنیارو قشنگتر ببینیم... قبلا که حیاط نداشتیم تو بالکن ازاین بازیا میکردیم و قبلترش که بالکنم نداشتیم تو حمام... سعی میکنم بجای اینکه دائما تذکر بدم یا بگم جیزه یا خطرناکه تو بازیهای سالم با نظارت خودم ، خودشون به این نتیجه برسند... اینجوری برای استقلال آماده تر میشند... همه چیز به خود ما برمیگرده، برای من محدودیت به معنای مانع پذیرفتنی نیست، همیشه لازم نیست اسباب بازی گرون بخریم یا جاهای لاکچری بریم تااسمش بشه بازی و تفریح... چهار پنجم اسباب بازی بچه های من ،هدیه هستش وگرنه من اعتقاددارم طبیعت و وسایل خونه به قدری قابلیت بازی دارند که اصلا نیازی به اسباب بازی صنعتی نیست .... من دائما بچه هامو تشویق میکنم به ریسک و تحرک وتجربه...ان شاءالله که مفید باشه برا آینده شون... تو دل این بازیها یه عالمه کشف و تجربه یادگیری هستش http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
به نام خدا پسرم یکساله بود ، دراوج مریضی،ویروس اسهال و...جوری که حتی پوشک و شلوار و جوراب هم کفایت نمیکرد وباز زمین کثیف میشد...ومن، هرروز، باکوهی ازلباس که حتما هم باید بادست شسته میشد مواجه بودم،ازصبح تازمانیکه همسرم بیاند پیش بچه باشند همینجور تلنبار میشد...وقتی برای شستن لباسها میرفتم حال بدی داشتم و در همون حین متوجه شدم که فرزند دومم رو باردارم...خوشحال بودیم وشاکر ... خلاصه مادر بارداری که باید به بچه کوچکش شیر میداد،بغلش میکرد،مراقبت میکرد و هم مراقب جنینی که در وجودش بود... ازاینجا آغاز شد... لازم بود برای آزمایش،سونو وچکاپهای لازم، پسرم رو میسپردم ومیرفتم ... اما باید مدیریت میکردم...نمیشداورو ببرم چون بغل کردنش ضرربود ونه اونقدری بزرگ بود که مستقل باشه وبمونه،سعی میکردم اکثراوقات پیش پدرش بمونه تا آسیبی نبینه ازلحاظ روحی.... اما اگر گاهی لازم میشد که پیش مادرم یا مادرشوهرم بمونه حتما حتما ازش خداحافظی میکردم و هیچوقت با کلک و حواسشو پرت کن از پیشش نرفتم چون میدونستم که سن حساسی داره وتواین مرحله به وجود میاد...حتی گاهی ساکت بود ومشغول بازی و باخداحافظی من گریه میفتاد ومن یکربع کنارش میموندم تا آروم بشه...جوری که مادرم اعتراض میکرد که برا چی بچه رو متوجه کردی ؟مرض داری😅😅 آخرین هفته های بارداری ،بیشتر اوقات رو باپدرش سپری میکرد وعمدا این کاررو میکردیم که برای یکی دوروزی که میرم احساس ناامنی نکنه و پیش پدرش در آرامش باشه... آخرین هفته ها میگرفتمش در ،از مجله و کتابهایی که داشتم عکس داخل شکم مادر رو نشونش میدادم وهم عکس نوزادهای کوچولو رو ، وباهاش صحبت میکردم تا آماده ورود _فرزند_جدید و عضو جدید خانواده باشه ... روز آخر براش ساک بستم،لباسهای راحتی که دوست داشت ،پوشاک،شیشه،شیر،اسباب بازیهایی که دوست داشت و تنقلات مورد علاقه اش رو براش گذاشتم و باکلی سفارش به پدرش سپردم .... اینکه چجور ازشیر گرفتم و شیشه رو نمیپذیرفت،و بالاخره به نتیجه رسید رو توبحث میگم ان شاالله خلاصه مدیریت ازهمینجا شروع میشد،ازاینجایی که بچه اول ،کمترین آسیب رو ببینه و یااصلا آسیبی نبینه،ما با او دقیقا مثل یک انسان بالغ رفتار میکردیم و خداروشکر او خیلی خوب ،پذیرای خواهر کوچولوش بود قسمت اول تمام شد.ادامه درپستهای بعد... http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
وقتی همه خوابند،کل خونه رو زیر و رو میکنی وشیشه بچه رو پیدا نمیکنی،مجبوری دست به همچین کارایی بزنی😅😅
هدایت شده از 💕 مادرانه 💕
معمولا رشد جسمی کودکان به غذا بستگی دارد، رشد هوشی و حرکتی کودکان به بازی بستگی دارد، رشد عواطف کودک به محبت والدین بستگی دارد، و در واقع رشد همه اینها به حال خوب #مادر بستگی داره. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @madaranee
ادامه مطلب ... حالا فرزنددوم بدنیااومده...چیزی که من تصور میکردم باچیزی که الان میدیدم خیلی متفاوت بود،اونموقع من به یه بچه رسیدگی میکردم و اونی که باردار بودم نیاز بیرونی نداشت. 💐💐💐 حالا باید به دوتا بچه کوچک زیر دوسال رسیدگی میکردم،دوتا بچه رو پوشک کن دوتا بچه رو بخوابون،دوتابچه رو آروم کن ،بغل کن....خلاصه کارم دوبرابر شده بود. 🌹🌹🌹 ضمن اینکه باید مراقبت میکردم که یوقتی اولی به دومی آسیبی نزنه...خودم بچه رو بغلش میدادم و حساسیت بیجا اصلا به خرج نمیدادم... 🌱🌱 چیزی که تواین مرحله خیلی کمک کرد استفاده از ابزاربود...تاب ،ننو...یکی رو ،رو پام میذاشتم یکی ام تو یا ، و اونم تو اتاق میزاشتم که این یکی آسیبی نرسونه...البته میدونستم که اینم بچه اس وشاید دلش بخواد...یوقتایی ام اولی رو تو ننو یاتاب میزاشتم یوقتایی ام هر دورو...یوقتایی هم مسولیت تکون دادن رو میدادم به بزرگتره البته با نظارت و کنترل خودم تا حس مثبتی به بچه پیداکنه و نسبت به او مسئول باشه... 🐾🐾🐾🐾 یااینکه نوزاد رو شیرمیدادم آروغ میگرفتم میزاشتم رو پام و اولی رو صدا میکردم کنارم باهم بازی میکردیم. 🐣🐣🐣 یه چیزاساسی که تو این چندسال خیلی به من کمک کرد بود. 🐐🐐🐐 ،بزرگترین دستیار من بود.چون میدونستم بهترین ابزار ،برای توجه و به بچه ها بازیه . 🐒🐒🐒 با ،بازی به هرکدومشون میشد، و وقتی که هر بچه توجه لازم رو دریافت کنه ،دیگه اذیتی نداره. 🐥🐥🐥 بیشترین چیزی که منو تواین چندسال خسته میکرد ،رسیدگی فیزیکی به بچه ها بود،مثل تعویض پوشک،دستشویی بردن،تعویض لباس،مریض شدنشون ،کارهای خونه،غذا درست کردن،مهمون داری....که دیگه راه حل خاصی نداشت....من صبر میکردم همسرم ازسر کاربیاند،بچه کوچکترو به ایشون میسپردم و مشغول کارها میشدم‌...معمولا شام بیشتر میزاشتم تا برا نهار فردا بمونه... 🌷🌷🌷 البته جهت حفظ روحیه همسر جان سعی میکردم سالن و ورودی خونه تمیز باشه و لباس همگی مرتب و تمیز 😊😊😊 یه مطلب مهم دیگه اینکه تو ، بچه قبلی هنوز اونقدر بزرگ نشده و لازم رو یاد نگرفته...برای ارتباط گیری بابچه کوچکتر ممکنه از ، و اعمال شاقه 😉 دیگه استفاده کنه چون فکر میکنه باید از تمام اجزای بدنش برا ارتباط استفاده کنه. اینجا ما بجای اینکه سریع به بچه بزنیم باید روش صحیح رو یاد بدیم. http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
داشتم به این تصویر نگاه میکردم، یادم افتاد به مثلی که میگه آواز دهل از دور خوش است. من هیچوقت نگفتم ونمیگم که و سخت نیست...نه اینکه میشه گول زدن خودمون و اطرافیان...اینایی هم که میبینید دائم میکنند و فقط به به و چه چه میکنند فقط یکروی قضیه رو نشون میدند. من میگم باید باشیم...واقعیت موجود رو ببینیم و کنیم. بچه دومم تا هفت ماه بخاطر تو بغل بود.شبها نمیخوابید،جوری که ما مجبور میشدیم با ماشین بریم یه دور بزنیم تا خوابش ببره.ازچهار ماهگی رو به بهبود رفت اما تا هفت ماهگی اذیتهاش ادامه داشت. تازه اومدیم یه نفس راحت بکشیم که از یازده ماهگی تب هاش شروع شد.تب که میگم نه تب ساده ها،تببببب ،تب وحشتناک چهل ویک دو درجه...جوری که صورت بچه ، سیاه وقرمز میشد. واین تب دوره ای بود یعنی هرماه یک هفته داشت و من شب تاصبح بالاسرش بیدار میموندم .حتی دکتر به من قرص و آمپول دیازپام داده بود وبهم گفته بود اگه دیدی حالتهای داره بهش دست میده سریع استفاده کن. یاشبهایی که میبینی دیگه خواب بهت غلبه میکنه قرصو تو آب حل کن بده تا سیستم عصبی اش شل بشه و مغزش آسیب نبینه...اما من طاقت میاوردم. همه مدل دارو و تب بر،روش های سنتی و گیاهی،دعای تب و..رو امتحان میکردم اثر نمیکرد یوقتهایی نصف شب میبردمش حموم تا تبش بیفته... واین ماجرا تا دوونیم سالگی ادامه داشت .هزار مدل آزمایش و سونوگرافی اما علتش مشخص نشد و میگفتن اس،دوسه بارم بستری شد ... تا اینکه بردیم تهران یه دکتری تشخیص داد خداخیرش بده ان شالله...کل مدتی که من بیمارستان میرفتم دائما ذهنم درگیر بچه اولم بود ودائم سفارششو میکردم به همسرم . این شب بیداری ها و فعالیتها منو به کل ازخودم غافل کرده بود ،چون تو همین وضعیت دست تنهاهم بودم.تاجاییکه کلیه ام به مشکل برخورده بود و بخاطر کلیه رفتم . من با اینهمه درگیری ذهنی اصلا انتظار شنیدن این جملات رو از دکتر نداشتم... یازده هفته و چهارروز ،دختر به نظر نمیاد😑😑😑 از حالم تواون لحظه نمیگم . منکه میخوردم اما خب اگه تو بخوای داروهم اثر نمیکنه. 🤐🤐🤐 خدایا من دخترمو دوبار توبغلم بردم و بودم.خدایا من شش هفت متر زیر آب رفتم چه کرد بابچه...خدایا بخاطر کلیه ام چقدر دارو خوردم و این فکرا تا آخر بارداری تو ذهنم بود. http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
وقتی باشی نمیتونی راحت از کنارخیلی چیزها رد بشی،مثلا تو دارم راه میرم،نگاه میکنم اگه چیز به درد بخوری برا بازی بچه ها باشه برمیدارم. دیشب از برمیگشتیم چندتیکه چوب دیدم کنارتیربرق،برش داشتم آوردم امروز باهاش بازی کنند.برای اونها بازیه اما خب تو تمرین خیلی کمکشون میکنه،یا مثلا اگه ببینم برمیدارم یا برگهای خشک،خلاصه هرچی... اگه باشه میگم بچه ها از روش راه برند ، خلاصه سرم درد میکنه برا این کارها😅😅 مامانم بهم میگه آشغال جمع کن 😂😂 بچه هامم مثل خودم هستن میخورند چوبشو نگه میدارند.در بطری جمع میکنند.مخروط جمع میکنند.😊😊 یوقتایی یه چیزی نداریم پسر بزرگم میگه مامان میشه خودمون بسازیمش... حالا با این چندتکه چوب با میخ و پیچ و چکش مشغولند.خصوصا دوتا بزرگتره... خصوصا پسربزرگم که کلا به کارهای خیلی علاقه داره موفق باشید. http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
پدر، با من بازى كن... تحقيقات نشان داده نوع بازى هايى كه مادر ها با فرزندانشان انجام می دهند، با بازى هايى كه معمولا پدر ها انجام مى دهند متفاوت است. كودكانى كه هر دو نوع بازى را دارند به خوبى فعاليت هاى مناسب زندگى را مى آموزند، و رشد سالم و متعادل ترى را دارند. وقتی پدر با فرزندش بازى مي كند بيشتر به دنبال تفریح و شادی است، بر عكس بازى هاى مادرانه بيشتر آموزشی است و مادر ترجيح ميدهد حين بازى به فرزندش آموزش دهد. كودك هنگام بازى با والدين دو دنياى مختلف را تجربه ميكند، دنياهايى كه مكمل هم هستند و آموزش هاى هر دو زندگى را به او ميشناساند. اگر پدر حضور ندارد عمو دايى يا پدر بزرگ مي تواند جايگزين شود. Join @nooredideh
به نام خدا ادامه مطلب مدیریت همزمان چندفرزند... محمدامین سه سال و چهارماهش بود و مائده خانم هجده ماهش که محمدصادق بدنیااومد.تا لحظه های آخر نگران بودم که سالمه یانه؟ با اینهمه بلاکه تو بارداری سرش اومده بود!!!اونهمه بدنیااومد،زیبا،صورتش مثل ماه،جوریکه هرکس میدید میگفت به این زیبایی ندیده بودیم .اماااا امان امان از ،البته میدونستم که این بی قراریهاش نتیجه ناآرامی های من تو دوران بارداریش بوده.حداقل هفت ماه گریه میکرد. گریه ها ،جوریکه همسایه هامون میومدند در میزدند میدیدند بغل منه میگفتند ما فکر میکردیم تنهاست اینجوری جیغ میکشه گریه میکنه. جوری گریه میکرد که حتی تا چند ماه بقیه متوجه نشده بودند چشماش رنگیه...جوریکه دخترم به اون کوچیکی میگفت :مامان نی نی گریه میکنه نمیزاره بخوابم. شبها میخوابیدیم.از شب تا اذان صبح من نگهش میداشتم وهمسرم اون دوتا رو میبرد دورترین نقطه خونه میخوابوند و از نماز تا هشت که همسرم میخواستند برند سرکار ایشون نگه میداشت، منتهی تو اون دوساعتم من پیوسته نمیخوابیدم چون گریه اشو میشنیدم. شاید باورتون نشه فقط در حد پنج دقیقه که انرژی بگیره و دوباره گریه کنه میخوابید😆😆😆 دخترم رفلاکس داشت اما تو بغل ساکت بود،پسرم تو بغلم گریه میکرد. یه مدت گذشت.دیدیم واقعا نمیشه بدون کمکی.من از خواب و خوراک افتاده بودم همسرم خسته میرفت . خدا اینجا دوتا لطف به ما کرد یکی یه همسایه خوب بود که من همیشه بهش میگم . برعکس بقیه که فقط میومدند سرمیزدند و کمکی ام نمیکردند😂😂ایشون یه دختر داشت که با مائده من خوب بازی میکرد و از اونجایی که صدای گریه صادق تو کل ساختمون میپیچید ،خیلی وقتها میومد و مائده رو با خودش میبرد پایین . گفتم اگه کمکهای ایشونو نگم بی انصافی کردم چون واقعا در بحرانی ترین لحظات به دادم رسید.و یه لطف دیگه این بود که مادرم دلش به حال من سوخت 😅😅 و درهفته یه خانمی رو میفرستاد برا کار خونه کمکم کنه ‌ این قضیه برا اون چندماه بود فقط.چون اون بچه یک لحظه هم رو زمین نمیموند و روح وروان بچه هامم به هم ریخته بود. اینجا بود که فهمیدم اونقدرم تنها نیستم ،هنوز از شوک بزرگ در نیومده بودم .حالا اینجا شایددوستان بگند خب کمکی داشتی راحت بودی ،اینو بگم که من نه خواهربزرگی داشتم نه مادرم شرایطش جوری بود بیاد کمکم نه فامیلی نه دوستی هیچکس هیچکس.حتی یوقتهایی از خستگی دلگیر میشدم و دلم میخواست یه خونه گرمی باشه .یه خونه گرمی که با آغوش باز،پذیرای من و بچه ها باشه .باورتون میشه شاید روزها میگذشت کسی زنگ نمیزد بگه حالت چطوره اوضاع چطوره؟ ازهمونجا فهمیدم باید رو پای خودم متکی باشم .خدا حتما این توان رو در من دیده که داده.خدا که ظالم نیست.شروع کردم به مشاوره گرفتن از استادم . ایشون خیلی کمکم کرد تا دیدم کلا عوض بشه و فهمیدم که فقط باید رو پای خودم متکی باشم ،دیگران اگر کاری میکنند لطف میکنند.وگرنه وظیفشون نیست . اینجاانگار یه سیلی زدم صورت خودم تا بدونم کجای کارم ...ادامه در پستهای بعد ان شاالله http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
به نام خدا تغییر نگرش در مدیریت توپستهای قبل تااونجایی رسیدم که گفتم باید به خودم میومدم و به خودم وزندگیم نگاه میکردم. از اینجا به بعد مهمی گرفتم وسعی کردم هرچه بیشتر تو پذیرش شرایطم قرار بگیرم. تمام تمرکزم رو گذاشتم روی بچه ها و رشدشون. میبردمشون. . .وهمه رو هم تنها میرفتم یا با تاکسی یا باماشین خودمون...درکنارش به رشد خودمم فکر میکردم دوره های مجازی تربیتی،مطالعه، و هرچی که کمکم میکرد.. خلاصه چهارمین فرزند ما به دنیااومد و من روز ، بجای هدیه ، نوید اومدن دختر دوممون رو دادم. واین دختر برکات فراوانی باخودش داشت.بعدازسومی تصمیم داشتم که پرونده بچه دارشدنو ببندم اما هم خودم دوست داشتم دخترم خواهر داشته باشه هم پدرم گفتند من دعا کردم خدا یه دختر دیگه به شمابده. خلاصه این شد که خانم شب ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بدنیااومد. یکی دوروز قبل تولد فاطمه دچار شدم و دکتر دستوربستری داد ؛ همون شب اول فاطمه بدنیا اومد ومن پنج روز بودم. شب اول بعد نبضم اونقدر پایین بود که یک شب کامل نگهم داشتندوشرایطم تا مرز هشدار خطری بود اما به لطف خدا ودعای بقیه حالم خوب شد . بارداری فاطمه رو با پذیرش ودر آرامش فکری به سربردم هرچند جسمم دائم درگیر رسیدگی به سه فرزندم بود.وخداروشکر فاطمه بچه آرومی بود و گریه هاش در حد نوزادهای معمولی. حالا دیگه به توانایی های خودم داشتم.حالم بهتربود.کارم زیادبود.چندبرابر بقیه.اما با تغییر نگرشم توانم چندبرابر شده بود و این بود. جوریکه هرهفته خونمون میگرفتم . امور مهدم رو مدیریت میکردم.البته باکمک دوتا مربی خوب وعزیزم. برای مادرها کارگاه و مشاوره میزاشتم هفته ای یکبار . و هرجا میگفتم من چهارتا بچه زیر پنج سال دارم براشون غیر قابل باور بود. خلاصه اینکه بازهم میگم ،مرکز فرماندهی بدنه.اگر فکرتون، ذهنتون، قوی بشه،جسمتون هم یاری میکنه.حتما دیدید آدمهایی که با کمک ذهنشون تونستند برمسائل خیلی سخت،بیماریهای خیلی سخت مثل سرطان غلبه کنند. این قدرت ذهنه. بچه های منم مثل بقیه بچه ها ریخت وپاش دارند.یوقتایی دعوا میکنند.سرهمه چیز میرند. ببینید یدونه بچه چقدر ریخت وپاش داره چهاربرابرش کنید😅😅😅😅 باور کنید آدم توی سختی رشد میکنه. وگرنه زندگی در شرایط ایده آل هنر نیست http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9
سلام صبحتون بخیرررررر یه جایی یه جمله خوندم خیلی حرف بود توش.نوشته بود: 💞لطفا مامان چسبنده ای نباشید💞 من اصلا مامان چسبنده ای نبودم ونیستم خداروشکر.اززمانی که بچه ام نشستن رو یادگرفت دادم خودش غذابخوره . درسته کارمن بیشتر میشد اما در عوض به استقلالش کمک میشد.من دائما اونهارو به سمت استقلال حرکت میدم اما حمایت عاطفی ام سرجاشه. واژه فداکاری رو به اون معنا که مادرای الان میگند اصلا ندارم.بجاش مسئول هستم ویک مسئول درکنارتامین نیازهای جسمی به رشد شخصیت بچه هاشم فکر میکنه.وهمه مادرا بچه هاشونو دوست دارند فقط شاید بعضی مهارتها رو بلد نباشند. مثلا اگه بیاد بگه مامان اون به من اینجوری گفت میگم خودت باهاش صحبت کن.البته قبلا تو قالبهای مختلف یاد دادم چجوری.مثلا از اول مهر ،هرروز ساعت سه وقت فیلم دیدنشونه... اگه پستهارو ازاول بادقت بخونید میبینید که درباره شخصیت مستقل و رعایت حریم گفتم .این ،اینجا به درد میخوره. وقتی میبینم بجای دعوا و تحمیل نظرشون به همدیگه در کمال آرامش بانظرسنجی و رای گیری به نتیجه میرسند کیف میکنم. مشکل ما اینجاست که بچه هارو باور نداریم و این باعث میشه خودشونم خودشونو باور نداشته باشند. اونهایی که هی میگند چجوری بابچه ها این کارو میکنید اون کارو میکنید.جوابش خیلی ساده اس.چون من مامان چسبنده ای نبودم و فداکاری بیخود نکردم.چون چهارتا بچه دارم واینها خودشون قشنگ باهم بازی میکنند.اگر چندتا اصل ساده رو رعایت کنیم حتی ده تابچه هم سخت نیست. مهمترینش اینه که شما به اونها احترام بزارید اونهاهم به هم احترام میزارند.شما وارد دعواهاشون نشید.شما کارهایی که در توانایی خودشون هست انجام ندید.نیفتیددنبالش دور خونه غذابدید.یکاری میگید انجام نمیدن دیگه نگید خب و یه چیز مهم اعتماد تو ارتباطه...یعنی من با بچه هام رو راست وصادق باشم اونها هم به من اعتماد کامل پیدا میکنند... http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9