به نام خدا
ادامه مطلب مدیریت همزمان چندفرزند...
محمدامین سه سال و چهارماهش بود و مائده خانم هجده ماهش که محمدصادق بدنیااومد.تا لحظه های آخر نگران بودم که سالمه یانه؟
با اینهمه بلاکه تو بارداری سرش اومده بود!!!اونهمه #استرس
بدنیااومد،زیبا،صورتش مثل ماه،جوریکه هرکس میدید میگفت #نوزاد به این زیبایی ندیده بودیم .اماااا امان امان از #کولیک ،البته میدونستم که این بی قراریهاش نتیجه ناآرامی های من تو دوران بارداریش بوده.حداقل هفت ماه #شبانه_روز گریه میکرد.
گریه ها ،جوریکه همسایه هامون میومدند در میزدند میدیدند بغل منه میگفتند ما فکر میکردیم تنهاست اینجوری جیغ میکشه گریه میکنه.
جوری گریه میکرد که حتی تا چند ماه بقیه متوجه نشده بودند چشماش رنگیه...جوریکه دخترم به اون کوچیکی میگفت :مامان نی نی گریه میکنه نمیزاره بخوابم.
شبها #نوبتی میخوابیدیم.از شب تا اذان صبح من نگهش میداشتم وهمسرم اون دوتا رو میبرد دورترین نقطه خونه میخوابوند و از نماز تا هشت که همسرم میخواستند برند سرکار ایشون نگه میداشت، منتهی تو اون دوساعتم من پیوسته نمیخوابیدم چون گریه اشو میشنیدم. شاید باورتون نشه فقط در حد پنج دقیقه که انرژی بگیره و دوباره گریه کنه میخوابید😆😆😆
دخترم رفلاکس داشت اما تو بغل ساکت بود،پسرم تو بغلم گریه میکرد.
یه مدت گذشت.دیدیم واقعا نمیشه بدون کمکی.من از خواب و خوراک افتاده بودم همسرم خسته میرفت #سرکار .
خدا اینجا دوتا لطف به ما کرد یکی یه همسایه خوب بود که من همیشه بهش میگم #فرشته_نجات.
برعکس بقیه که فقط میومدند سرمیزدند و کمکی ام نمیکردند😂😂ایشون یه دختر داشت که با مائده من خوب بازی میکرد و از اونجایی که صدای گریه صادق تو کل ساختمون میپیچید ،خیلی وقتها میومد و مائده رو با خودش میبرد پایین .
گفتم اگه کمکهای ایشونو نگم بی انصافی کردم چون واقعا در بحرانی ترین لحظات به دادم رسید.و یه لطف دیگه این بود که مادرم دلش به حال من سوخت 😅😅 و درهفته یه خانمی رو میفرستاد برا کار خونه کمکم کنه این قضیه برا اون چندماه بود فقط.چون اون بچه یک لحظه هم رو زمین نمیموند و روح وروان بچه هامم به هم ریخته بود.
اینجا بود که فهمیدم اونقدرم تنها نیستم ،هنوز از شوک بزرگ در نیومده بودم .حالا اینجا شایددوستان بگند خب کمکی داشتی راحت بودی ،اینو بگم که من نه خواهربزرگی داشتم نه مادرم شرایطش جوری بود بیاد کمکم نه فامیلی نه دوستی هیچکس هیچکس.حتی یوقتهایی از خستگی دلگیر میشدم و دلم میخواست یه خونه گرمی باشه .یه خونه گرمی که با آغوش باز،پذیرای من و بچه ها باشه .باورتون میشه شاید روزها میگذشت کسی زنگ نمیزد بگه حالت چطوره اوضاع چطوره؟
ازهمونجا فهمیدم باید رو پای خودم متکی باشم .خدا حتما این توان رو در من دیده که داده.خدا که ظالم نیست.شروع کردم به مشاوره گرفتن از استادم . ایشون خیلی کمکم کرد تا دیدم کلا عوض بشه و فهمیدم که فقط باید رو پای خودم متکی باشم ،دیگران اگر کاری میکنند لطف میکنند.وگرنه وظیفشون نیست . اینجاانگار یه سیلی زدم صورت خودم تا بدونم کجای کارم ...ادامه در پستهای بعد ان شاالله
#فرزند_سوم
#کولیک
#مادرانه
http://eitaa.com/joinchat/774570008Ca819f327b9