#تربیت_در_زندگی_متاهلی
💟تنها کسی که می توانیم کنترلش کنیم خود ما هستیم
👈❌اگر در #زندگی_زناشویی #رابطه ناموفقی داریم
👈 باید بیندیشیم
😍خود من چه می توانم انجام دهم که
باعث بهبودی رابطهام شود😍
👈‼️نه اینکه سعی کنم دیگری را تغییر دهم
#مهارت_همسرداری #مهارت_زندگی #همسرداری
در غذا بازی مهم مقدار غذای خورده شده توسط #کودک نیست.
مهم لذتی است که او از تجربه #بازی با غذا و غذا خوردن میبرد ...
فرزندانتان زودتر از آنچه تصور کنید روش درست غذا خوردن را یاد خواهند گرفت.
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ میان بیرون فریاد میزنن وای به روزی که مسلح شویم ، بعد که با سلاح حمله میکنن به مردم و نیروهای انتظامی و حکم اعدامشون میاد ، یهو مظلوم و موش میشن ...
#پایان_مماشات
#پایان_مدارا
👏ماجرای این روزهای ایران از #زبان_قرآن
💠آیه ۱۴، ۱۵، و ۱۶ سوره حشر چی میگه!؟😉😉
🔹معنی شون رو بخونید، ببینید چقدر زیبا گفته 👌
#قرآن
#روشنگری
#پایان_مماشات
#تبلیغات
#دوره_فضای_مجازی
📲دوره آموزشی و مهارتی فضای مجازی
✅ویژه کارکنان و خانواده
✅کاملا رایگان✅
🎁همراه با تقدیر از نفرات برتر دوره
⏱زمان ثبت نام: 5 الی 25 آذرماه 1401
📖شروع دوره: 3 دی 1401
👈لطفا جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آدرس اینترنتی زیر مراجعه بفرمایید:
https://tbao.ir/socialNetwork.html
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پارادوکس نوچه مصی علینژاد؛ توصیه به خشونت علیه نیروهای امنیتی و جنگ در خیابانهای ایران در مقابل سکوت و ترس از بازداشت توسط پلیس!!!
🔹لات کوچههای خلوت که دستور به جنگ و انقلاب در ایران میدهد اما به دلیل اینکه پلیس آمریکا با او برخورد نکند جرات تعدی به قانون را ندارد؛ این شخص حتی حاضر نیست برای به اصطلاح آرمانهای خود دست به عملی ضد قانونی در کشور آمریکا بزند!!!
#آگاهی_سیاسی
#پایان_مماشات
#پایان_مدارا
هدایت شده از آینده سازان
نگاه همه به پنجره ها بود که باز نمیشد. اون سالن پنجره به طرف هوای آزاد هم نداشت که هوا عوض بشه و بشه راحت نفس کشید. همه سفت و بی فاصله چسبیده به هم تا یه وقت کسی جاشونو نگیره و از بقیه عقب نمانند.
هر کسی زیر لب با خودش یه چیزی میگفت.
یه نفر میگفت: باز کن مادر لامصب!
یه نفر دیگه: خفت از این بالاتر. باز کن دیگه.
یه نفر دیگه: معلوم نیست دارن چه گهی میخورن که باز نمیکنن.
یکی دیگه: خب اگه غذا آماده نبود پس چرا گفتن بیایید تو صف؟ ینی چی؟
در همین اوضاع و احوال، یکی دو نفر خانم حالشون بد شد و افتادند رو زمین. چون فشار صف زیاد بود و با موج جمعیت، آدما جابجا میشدند، ده دوازده نفر افتادن روی اون دو تا خانم بیچاره. اونا که زیر دست و پا گیر کرده بودند، شروع به جیغ و فریاد کردند اما اینقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید.
سه چهار نفر از مسئولان کمپ دراتاق کنترل، اطراف یک مانیتور ایستاده بودند و به مردمی که روی هم افتادند نگا میکردند و با صدای بلند میخندیدند.
یکی از افسرا گفت: نگا کن. این پیرزنه داره خفه میشه!
اینو گفت و با دوستاش خندیدند.
یکی دیگه از افسرا گفت: له شد. دیگه با جارو هم نمیشه جمعش کرد.
تا اینو گفت، صدای قهقهه شون بیشتر شد.
یکی دیگشون گفت: نگا... نگا ... این پسره چه آدم عوضی هست. خودشو انداخته رو این دختره و بلند نمیشه. مثلا زیر دست و پا گیر کرده.
با گفتن و شنفتن این جمله، همشون مثل خر قهقهه زدند.
کسی که تو دوربین میدیدند داره له میشه فهمیه بود. فهیمه که زیر دست و پای اون پسر فرصت طلب و آشغال دست و پا میزد و داشت خفه میشد، بخاطر مشکل گویایی که داشت نمیتونست مادرشو صدا بزنه. پسره هم که فهمیده بود فهیمه لال هست، خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه و تلاش میکرد همه چیزو عادی جلوه بده که مثلا زیر دست و پای بقیه است و نمیتونه بزنه به چاک. اما به خاطر اینکه خیالش راحتتر باشه، دستشو گذاشت رو دهان دختره تا فهیمه حتی نتونه صدا بدهو دستش رو دهان دختر زبان بسته بود و محکم فشار داد.
صدای مادر فهیمه در فضا گم شده بود و دنبال دخترش میگشت و مرتب داد میزد «فهیمه ... فهیمه» ولی پیداش نمیکرد. اما چشم دخترک معصوم، مادرش را میدید ولی نمیتونست به مادرش بفهمونه که اونجاست و داره زیر دست و پا خفه میشد.
درهمین اوضاع وحشتناک، افسر شماره یکی از افسرا که درحال کشیدن سیگار با پک بلند و عمیق بود گفت: وقتشه!
تا اینو گفت، افسر شماره یک در بیسیم گفت: شروع کنین!
ناگهان صدای سوت بلند اومد و درب کنار دو تا پنجره باز شد و 10 نفر با لباس پلیس ترکیه و با باتوم وارد شدند. جمعیتی که بهم ریخته بود، با دیدن این ده نفر، بیشتر بهم ریختند. اون ده نفر شروع کردند با باتوم، محکم به مرد و زن و پیر و جوان میزدند و همه را مثلا در یک صف مرتب میکردند.
اینقدر بی رحمانه و از چپ و راست به مردم کتک زدند که دو ردیف از آدمای خونی و کج و کوله با فاصله یک متر از هم ایستاده بودند و صف، تا دویست متر خارج از سالن کشیده شده بود.
وقتی کار اون ده نفر تمام شد و همه در صف ایستادند و کسی جرات جیک زدن نداشت، بابک که نفر ششم یا هفتم ایستاده بود و گوشه پیشونیش هم خونی بود، یه نگاه به پشت سرش و اطرافش انداخت ببینه چه خبره؟ که با صحنه وحشتناکی مواجه شد!
دید جنازه هفت هشت نفر رو زمین افتاده. ده دوازده نفر هم مجروح و بی حال، نای حرکت و تکون خوردن نداشتند و خارج از صف افتاده بودند رو زمین.
اما در بین همه اونا ...
جنازه فهیمه ...
خیلی مظلومانه ...
با چهره ای که کبود شده بود و مشخص بود ناشی از خفگی هست، به چشم میخورد.
مادره که یه گوشه افتاده بود، خودشو به زور روی زمین میکشوند و تا به فهمیه برسونه. وقتی چهره سیاه اون دختر مظلوم را دید و فهمید که خفه شده، تحمل نکرد و با جیغ بلند فریاد زد: «فهیمه!» و غش کرد.
ادامه دارد...