eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
386 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 : انشاءالله خدا به حق شما جوانان را ثابت قدم بدارد ⛔️بعضی‌ها جوانی خوبی داشتند اما امان از پیری‌شان! 🌺میلادِ جَوانِ دشت کربلا حضرت علی اکبر (ع) و مبااااارکــــــ 😍
💢انتقام بیشرفانه! 🔹علت مسمومیت در مدارس، انتقام براندازان فقط از این صحنه بود! اسمشم می‌ذاشتن خراب‌کاری شرافتمندانه!
🔴در برابر مسمومیت مجازی هم همین‌گونه رفتار کردیم⁉️ 🔰در ماجرای مسمومیت دانش‌آموزان، تمام کشور، از نهادهای اجرایی گرفته تا قضائی، امنیتی و مجلس و ...، به دنبال موضوع هستند و باید هم باشند؛ 👈 اما ده‌ها میلیون نفر از مردم این کشور و همین دانش‌آموزان، سال‌ها فکر، ذهن، روح، اخلاق و کردارشان با اینستاگرام و تلگرام مسموم شد؛ منتها برخی از مسئولین و نمایندگان و ... نه تنها به دنبال حل مسئله نرفتند، بلکه از اینستاگرام و تلگرام که شبانه روز مشغول سم پراکنی بودند و دین و ایمان مردم را آلوده می‌کردند، طرفداری هم می‌کردند ❗️ ⬅️ مسمومیت این روزها برای تعداد اندکی اتفاق افتاده است، اما مسمومیت مجازی به جان یک کشور و ده‌ها میلیون نفر افتاد❗️
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رسانه‌هایی که از ماجرای مسمومیت‌ها دنبال آشوب در ایران هستند پ.ن: اگه جمهوری اسلامی دنبال تعطیلی مدارسه، پس چرا براندازا هم فراخوان تعطیلی مدارس می‌دن؟! کافیه فردا همه سر بچرخونیم و تعداد همکلاسیای دخترمون رو بشمریم، اون موقع معلوم میشه شاید جمهوری اسلامی میخواد پسرا درس نخونند😂 تو کلاس ما که ۲۴ تا دختر بود و ۸ تا پسر برا همین میرفتن از دانشکده‌های دیگه زن بگیرن 😂 تازه سلف سرويس ما نصف سلف سرویس دخترا بود. والاااااا براندازا عقل ندارن
استوری آگاهانه خانم آزیتا ترکاشوند پ‌.ن آفرین به این خانوم بازیگر که مواضعش اگاهانه و درست و منطقیه مثل بقییه همکاراش ملتو مچل حرفهای صد من یه غاز نمیکنه👏👏👏
هدایت شده از آینده سازان
هدایت شده از آینده سازان
آرسن با لبخندی از سوزان استقبال کرد. سوزان هم با لبخندی متقابل، سوار ماشین شد. وقتی سوزان سوار شد، دید نوردخت صندلی جلو نشسته و یک هندزفری در گوش دارد و چشمهایش را روی هم گذاشته است. آرسن گفت: خوشحالم میبینمت. سوزان گفت: آرزوم بود که فقط یک بار دیگه شما را ببینم. راننده شروع به رانندگی کرد و آروم در همان خیابان، به مسیرش ادامه داد. آرسن: کارها چطور پیش میره؟ سوزان: دقیقا کدوم کار؟ آرسن: ارتباط شما با آلادپوش! سوزان: خیلی خوبه. آدم باهوشیه. خیلی هم به مریم رجوی وفادار. قبلا اینا رو بهتون گفتم. دلیل ملاقات امروز ... این شکلی ... متوجه نمیشم. آرسن: درباره شما ابهاماتی دارم. سوزان: مگه قراره با شما کار کنم؟ و یا به استخدام شما دراومدم؟ البته فکر کنم متوجه شدید که مجذوب شخصیت و مدل کار شما شدم. اما ... چرا باید به ابهام شما درباره خودم پاسخ بدم؟ آرسن: درسته. شما آدم من نیستید. من شما را استخدام نکردم... 🔷🔶🔷🔶🔷 ادامه این جملات را که داشت میگفت، محمد در حال دیدن و شنیدم آن صحنه روی یکی از سیستم ها بود: «آرسن: اما دلم نمیخواد درباره آدمایی که با هم هدف مشترک داریم ابهامی داشته باشم. سوزان: باشه. میشنوم. آرسن: شما چرا درباره نوردخت بدگویی کردید؟ چرا این دخترو جدی نمیگیری؟ سوزان گفت: پرسیدن این سوال از شما بعیده! آرسن: چرا بعیده؟ من از دو نفر شنیدم که شما ابراز ناامیدی کردید از این که روی این دختر سرمایه گذاری بشه! سوزان: از کی تا حالا نظر من واسه موساد و اسراییل و دربارِ شاهزاده عزیزم مهم شده؟! لطفا با من بازی نکنید. حرف اصلیتون رو بزنید! 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 صدرا همین طور که داشت تو بیمارستان راه میرفت، حرفهای کادر و بیماران و ... را میشنید. تقریبا همه نگران بودند که نکنه مردم بریزن تو بیمارستان ... نکنه اتفاقی بیفته ... نکنه به کسی آسیب برسه و ... همین طور که داشت رد میشد و میخواست از یکی از درها خارج بشه و وارد بخش اورژانس بشه، دید یه پرستار در حال بردن یه ویلچر به طرف پشت سر صدرا هست. کسی که رو ویلچر نشسته بود، صورت و سرش پوشونده بود و چیزی مشخص نبود که کی هست؟ صدرا یه لحظه یه نفس عمیق کشید و درهمون لحظه، بوی عطری که چند ساعت پیش، ینی وقتی شبنم باهاش بود و پشت سرش نشسته بود، اسشمام کرد. فورا تصمیم گرفت این بو و عطر را دنبال کنه. به بهانه بستن بند کفشش ایستاد، نشست رو زمین و شروع به بستن کفشش کرد. همین طور که کارشو میکرد و مثلا مشغول بود، با چشمش دنبال کرد و دید پَرَستاره، به طرف راهروی غربی پیش رفت. رفت رو خط سعید و گفت: این پرستاره و ویلچر رو دیدی؟ سعید جواب داد: آره. دارمش. رفت به طرف راهروی غربی. صدرا: عطرش خیلی آشناست. عطر شبنم همین جوری بود. کسی که نشسته بود رو ویلچر، مشکوک میزد. سعید به مانیتور نزدیک تر شد و گفت: صدرا برو دنبالش. ولی مراقب باش. چون دو سه نفر از انتظامات دارن از همون راهرو به طرف راهرویی میان که تو هستی! صدرا دید چند نفر در اطراف یه تخت جمع شدند و اونو دارن به طرف راهروی غربی میبرن. صدرا هم کنار اون تخت راه رفت و دودستی چسبید به تخت که انگار یکی از همراهان بیمار است. اون دو تا مردی که با اون پرستار با هم بودند و داشتند بابای مریضشون رو میبردند متعجبانه به صدرا نگاه میکردند. صدرا همین که دو سه نفر انتظامات از کنارش رد شدند، تخت را رها کرد و با راه رفتن تند، جوری که تابلو نشه به طرف منتهی الیه راهرو پیش رفت.
اللهم صل علی محمد و آل محمد بر 👈روزی پر از خیر و برکت و سلامتی و را برای شما همراهان محترم آرزو داریم
👈 ۴۰۷ 👇 👈 ۱۴۰۱ 👈 امروز، هدیه محضر مبارک و و و بزرگوارش علیهم السلام و همه