لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #شهادت_امام_جواد(علیه السلام) بر تمام شیعیان و عاشقان خاندان عصمت و طهارت تسلیت باد.
#مداحی
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت چهل
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد
بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله العظمی جوادی آملی:
تبیین مفهوم عالم الغیب والشهادة
#عترت_شناسی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۱۴
#امروز👇
🙏 #سهشنبه #سیام_خرداد ۱۴۰۲
👈در روز #اول_ذیالحجه ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🏴السلام علیک یا امیر المؤمنین یا علی ابن ابیطالب علیه السلام
سه دقیقه تامل کنید در دیدن این کلیپ👆
تعجیل در فرج صلوات🤲*
#سبک_زندگی #عترت_شناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💚💖سالروز #ازدواج_حضرت_علی_و_حضرت_فاطمه مبارک💖💚
#امیرالمؤمنین
🌊 مانند ساحل دریا باشیم
گاه کنار دریا زبالهها و آشغالهای ریز و درشت، زیبایی ساحل را از بین میبرند. تنها راه نجات ساحل از این چهرهی غیر طبیعی، آمدن چند موج قوی از دریاست تا این آلودگیها را بشوید و خاک ساحل را مثل روز اول صاف و زیبا کند.
در زندگی مشترک گاهی، دلخوریهای ریز و درشت قلب همسران را جریحهدار میکند.💔
یکی از تکنیکهایی که مانند موج قوی، صفحه دل را شستشو میدهد و صاف و الهی میکند فرمول خدمت و احترام است.
مخصوصاً آن خدمتی که کمتر میانتان بوده است.
به عنوان مثال:
🔹کفش همسرتان را جلوی پایش جفت کنید!
🔸در خلوت نیز جلوی پای او بلند شوید!
🔹به او بگویید ببخشید که پشتم به شماست!
🔸ماساژ دست و شانه همسر هنگام خستگی بعد فعالیت پرزحمت!
🔹شانه کردن موی همسر!
🔸تعریف از همسر در جمع!
#سبک_زندگی #همسرداری #زناشویی
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ به نظر میرسه که خیلی ساده اندیشی هس که یه همچمو امکاناتی رو ازش بگیرند و طرف ساکت بشینه و علیه دولت رئیسی سم پاشی و ... کاری نکنه ⁉️‼⁉️
ساختمانی فوق لاکچری که حسن روحانی ساخت!
🔹ساختمان لاکچری «سلام» همان ساختمانی است که حسن روحانی در سال پایانی دولتش به منظور استقرار پس از دوران ریاست جمهوری با وجود مخالفت شهرداری و به صورت غیرقانونی ساخت.
🔹دولت سیزدهم بلافاصله پس از استقرار، این ساختمان را پلمپ و اقدامات لازم برای فروش این ساختمان فوق لاکچری را آغاز کرد.
🔹قرار است درآمد حاصل از فروش این ملک، صرف مناطق محروم شود.
#جهاد_تبیین #روشنگری #آگاهی_سیاسی