eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
374 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 *آیا همان‌قدر که آنها بر موضع باطل خود اصرار دارند، ما بر موضع حق خود اصرار داریم؟*
هدایت شده از 
‍ 🌷 – قسمت 3⃣ ✅ فصل اول روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می‌رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن‌قدر گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم که چشم‌هایم مثل دوتا کاسه خون می‌شد. پدرم بغلم می‌کرد. تندتند می‌بوسیدم و می‌گفت: « اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچه بخواهی برایت می‌خرم. » با این وعده و وعیدها، خام می‌شدم و به رفتن پدر رضایت می‌دادم. تازه آن‌وقت بود که سفارش‌هایم شروع می‌شد. می‌گفتم: « حاج‌آقا! عروسک می‌خواهم؛ از آن عروسک‌هایی که موهای بلند دارند با چشم‌های آبی. از آن‌هایی که چشم‌هایشان باز و بسته می‌شود. النگو هم می‌خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل‌های پاشنه‌چوبی که وقتی راه می‌روی تق‌تق صدا می‌کنند. بشقاب و قابلمة اسباب‌بازی هم می‌خواهم. » پدر مرا می‌بوسید و می‌گفت: « می‌خرم. می‌خرم. فقط تو دختر خوبی باش. گریه نکن. برای حاج‌آقایت بخند. حاج‌آقا همه چیز برایت می‌خرد. » من گریه نمی‌کردم؛ اما برای پدر هم نمی‌خندیدم. از این‌که مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می‌آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می‌رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس‌ها را بشوید، زن‌ها سربه‌سرم می‌گذاشتند و می‌گفتند: « قدم! تو به کی شوهر 💍می‌کنی؟! » می‌گفتم: « به حاج‌آقایم. » می‌گفتند: « حاج‌آقا که پدرت است! » می‌گفتم: « نه، حاج‌آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می‌خرد. »   🔰ادامه دارد....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین چند ماه قبل هدفشان را اعلام کرده بودند: «حجاب بهانه است، میخواهیم مفهوم ناموس را از بین ببریم».
👈 ۴۷۱ 👇 👈 ۱۴۰۲ 👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک علیهاسلام
یک همسر خوب همیشه دوست دارد شما به هدفتان برسید و در این راه به شما کمک می کند. اهمیت دادن به نظر شما یک همسر خوب در در تصمیم گیری هایش ، نظرات شما را جویا می شود و افکار شما برای او مهم است.
ترفند تشخیص نوع اگر سرکه بو کردید و سردرد تشدید شد، میگرن سرد است؛ دمنوش میوه های قرمزبخورید گلاب بو کردید و سردرد تشدید شد؛ میگرن گرم است؛ دمنوش زنجبیل و دارچین بخورید
هدایت شده از mds Taheri
✅سلسله جلسات تعالی معنوی ✴️به صورت غیر حضوری و آنلاین 🌺در فضای اسکای روم 🌸ویژه خانواده ها 💐با حضور سرکار خانم دکتر همیز 🌹استاد دانشگاه و کارشناس مذهبی صداو سیما 🌷موضوع: روشهای حل بحران در خانواده 🎁همراه با مسابقه حضور و اهدای هدایا 🌼زمان: دوشنبه ۱۸ اردیبهشت دوشنبه ۲۵ اردیبهشت 🍀ساعت : ۱۷:۳۰ عصر 👇لینک جلسه https://www.skyroom.online/ch/eshpa/shahid-motahari ❌توجه:لطفا راس ساعت مقرر گزینه مهمان را بزنید و وارد کلاس شوید🙏 روابط عمومی شهرک شهید مطهری https://splus.ir/shahrak.motahari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به تنگنا رسیدی برای گره گشایی این کار رو انجام بده
هدایت شده از 
‍ 🌷 – قسمت 4⃣ ....می‌گفتند: « حاج‌آقا که پدرت است! » می‌گفتم:«نه، حاج‌آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می‌خرد. » بچه بودم و معنی این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم. زن‌ها می‌خندیدند و درگوشی چیز‌هایی به هم می‌گفتند و به لباس‌های داخل تشت چنگ ‌می‌زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می‌کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی‌کاری حوصله‌ام سر می‌رفت. بهانه می‌گرفتم و می‌گفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش می‌رسید، می‌گفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آن‌قدر کار کنی که خسته شوی. حاج‌آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. » دلم نمی‌خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می‌گفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده‌ای. چقدر پیِ دل او بالا می‌روی. چرا که ما بچه بودیم،  با ما این‌طور رفتار نمی‌کردید؟!» با تمام توجه‌ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن‌ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می‌گفت: « مدرسه به درد دخترها نمی‌خورد. » معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس‌ها هم مختلط بودند. مادرم می‌گفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. » اما من عاشق مدرسه بودم. می‌دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین‌خاطر، صبح تا شب گریه می‌کردم و به التماس می‌گفتم: «حاج‌آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. » پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می‌گفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا می‌فرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جمهوری اسلامی تنها گزینه قابل اعتماد کارشناس شبکه سلطنت طلب: باید به جمهوری اسلامی اعتماد کنیم، آقای خامنه‌ای را می‌شناسم، آقای خامنه‌ای از هاشمی مدرن‌تر و واقع‌بین‌تر بود، ایشان وطن پرست است. ✍
👈 ۴۷۲ 👇 👈 ۱۴۰۲ 👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک علیهاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️نظر رهبری در‌مورد سخنانی که از طرف ایشان نقل میشه... 📍و یا حرفایی که منصوبین، از سمت خودشان می‌گویند. ✅ عزيز حضرت زهرا علیهاالسلام چقدر مظلوم هستی هر کسی کار اشتباه خودش را بر گردن شما می اندازند!!!!!! البته در تاریخ هم همینطور بوده مولا از جنگ صد در صد پیروزی را بشکست تبدیل کردن بعد هم طلبکار شدن این قوم ولایت گریز کارشان همین است!!!!!!!
👈فکر کردن به ✍نکات مثبت همسر و موهبت‌های زندگی مشترکتان باعث می‌شود ❤️ روح تازه‌ای به رابطه‌ تان دمیده شود.💞🌬 همين الان فكر كنيد تلاش کنید از همسرتان به خاطر خوبی‌هایش تشکر کنید.🙏
🇮🇷 📝 نماینده استرالیا با نوزاد خود به محل کار میآید، اما مشتی روشنفکر نادان غربگدا، دختران را با سگ بازی و گربه بازی سرگرم میکنند تا طعم مادر بودن را نچشند! 🍃🌹🍃 ▪️غربیها برای ضربه زدن به جمعیت ما، برای دخترانمان نسخه سگبازی میپیچند، اما در کشورشان، زنان را با نشان مادری تبلیغ میکنند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 همان کسی است که یک روزی این حرفو زد و بهش حمله کردند و گفتند داری سیاه نمایی میکنی‌. اون زمان اگر مسئولین این حرفشو میشنیدن امروز کار به اینجا نمیرسید.
🌷 – قسمت 5⃣ ✅ فصل اول ... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می‌گفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا می‌فرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می‌رفتم. تا صبح خوابم نمی‌برد؛ اما همین که صبح می‌شد و از مادرم می‌خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می‌آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می‌مالید و باز وعده و وعید می‌داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می‌رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می‌شدم، سحری می‌خوردم و روزه می‌گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: « آمده‌ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه‌هایش را گرفته. » پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل‌های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه‌لای پارچه‌های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه‌ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. » آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه‌مان می‌آمد، می‌دویدم و از مادرم می‌پرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقت‌ها مادرم از دستم کلافه می‌شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه‌مان می‌آمد، می‌دویدم و چادرم را سرم می‌کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می‌کردم. 🔰ادامه دارد....🔰 ‌‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄