🌹
#آموزش
#سبک_زندگی
#انتقاد_از_همسر
🙏وقتى ميخوايد همسرتون رو نقد كنيد؛ يا با يه تصميم و يا نظر او مخالف هستید،
👈اول يک قسمتى از حرفشون كه درسته رو تاييد كنيد و بعد حرف خودتون رو هم بزنيد.
❌اگر با #مخالفت شروع كنيد، #مقاومت ايجاد ميشه و حتى طرف مقابل ديگه دلايل شما رو #نمیشنوه!
👌بهتره اول تاييد كنيد تا مقاومت بشكنه #احساس_نزديكى به وجود بياد و بعد نظرتون رو بگيد و توضيح بديد.
👈 اينجورى پذيرش حرف شما بالاتر ميره و زودتر نتيجه مى رسيد. بدون بحث و ناراحتى
🆔@khaneyemehr110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋چهلمین سالگرد هفته دفاع مقدس گرامی باد🦋
🆔@khaneyemehr110
📃 بخشی از وصیتنامه شهید همت:
مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه #امام حاضر بودم بميرم؟
🔹کلام او الهامبخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و هست.
🔺اگر افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد.
🌷به مناسبت درگذشت مادر شهید ابراهیم همت
🆔@khaneyemehr110
✨#دانستنیها
یکی از شیوههای طبیعی و بیدردسر برای از بین بردن سفیدی موها ماساژ موها با لوسیون گیاهی چای سیاه است.
🆔@khaneyemehr110
#بیسکویت_های_بای_خانگی 😍😍
دستور:👇👇👇
يك عدد تخم مرغ روبا ٢٥٠گرم كره يا مارگارين نرم شده ويك چهارم ليوان روغن مايع مخلوط كنيد بعد يك ليوان پودر قند روبهش اضافه كنيد وهمچنين يك قاشق چاي خوري پر بكينگ پودر ونصف قاشق مريا خوري وانيل وهمچنين نصف ليوان نشاسته ذرت خوب كه مخلوط كردين ارد روكم كم اضافه كنيد نزديك به پنج ليوان ميشه البته ممكن كم وزياد بشه همين كه شكل خميرنرمي بگيره كافيه بعد يك سوم خمير رو بهش يك ونيم قاشق پودر كاكائو بريزيد تا كاملا كاكائويي بشه وبقيه مراحل كه پيچيدنش هست تو اون پيج كه بالا گفتم مي تونيد ببينيد😊 دردماي ١٨٠درجه تا وقتي زيرش طلايي بشه بايد بپزه😋
حتما امتحانش كنيد خيلي خوشمزه وخوشگل ميشه ❤️
🆔@khaneyemehr110
💕💕#آموزش
#زوج_درمانی
بهترین همسر دنیا اشتباهات گذشته شما را فراموش می کند.
یک شریک خوب،گذشته شما را نادیده می گیرد و دائم اشتباهاتی را که یادآوری آنها "هیچ نفعی" به حال رابطه تان ندارد،بازگو نمی کند.
👌''شما هم برای همسرتان شریک خوب باشید''
🆔@khaneyemehr110
#داستان_واقعی
📌خاطره ای فوق العاده از مادر شهیدهمت
|همت چرا همت شد|
🔹دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم» ...
🔹اینها را حاجیه خانم میگوید؛ نصرت همت. بانویی که ۳۰ شهریور ۹۹ یعنی درست یک روز مانده به چلهی جنگ، رفت تا شاید بعد از ۳۷ سال، پسرش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد؛ پسری که ماجرای تولدش را اینگونه روایت میکند:
🔹 «پاییز سال ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین (ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلیها مرا از این سفر منع میکردند اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله (ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقتفرسایی بود، با جادههای خاکی و ماشینهای قراضه. صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دستانداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین میپیچید، کمکم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم.
🔹چشمهایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم». حرفهای دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دلشکسته شده بودم. علیاکبر (همسرم) خانهای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من ۱۵ روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمیزدم.
🔹پیش خودم گفتم: «این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟» به علیاکبر گفتم که میخواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: «حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی». هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم.
🔹بالاخره علیاکبر مرا به حرم برد. تا نیمههای شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین (ع) درد دل کردم و به او گفتم: «آقا، من شفامو از شما میخوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم. حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم». بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم. حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت میکرد. آن خانم بلندبالا که بچهای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: «این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده. برش دار و برو». من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار میزدم. خواب را که برای مادر علیاکبر تعریف کردم، گفت: «این خواب یه نشونهست». بعد گفت: «خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم». از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم.
🔹هیچکس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: «امکان نداره؛ حتماً معجزهای شده!» ما عربی بلد نبودیم و حرفهای دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه میکرد. دکتر پرسید: «شما کجا رفتین دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟» علیاکبر گفت: «ما رفتیم پیش دکتر اصلی». دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین (ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: «خیلی مواظب خودتون باشین».
🔹وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علیاکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ پسرمان به دنیا آمد.»
🔹 دو روز است این مادر بزرگوار میهمان فرزند شهیدش حاج محمد ابراهیم شد
🙏نثار ارواح طیبه شهدا و والدین عزیزشان، فاتحه و صلوات
🆔@khaneyemehr110