eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
8.5هزار ویدیو
386 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والله از هرکسی بجز آیه الله العظمی بهجت این جمله را میشنیدم،حس میکردم شاید غلو کرده باشد این کیست ... ‌‌
🌻به همسـرتون افتخار کنیـد😍 🔸حداقل روزی یکبار به همسر خود بگویید از اینکه تو همسرم هستی خوشحالم به خودم میبالم افتخار میکنم مرد هرکار خوبی که کرد بهش بگین تو فوق العاده هستی. 🔸نه اینکه برید به بچه هاتون بگید تو هم مثل بابات یا مامانت هیچی نمیشی😐 🔸همسرت باید مورد قدردانی قرار بگیره به فرزندتون بگین من میدونم توهم مثل بابات یا مادرت روزی فرد بزرگی میشی حتی اگه سخته حداقل روزی یک بار به همسرتون بگین بهش افتخار میکنید.
👌ده تا از بدترین اشتباه تغذیه ما ایرانی‌ها:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏 وقتی مخالفان یک برنامه‌ای رو مسخره می‌کنند، 👈 این یعنی این برنامه خیلی خوب است
⤴️⤴️ قسمت هفتاد و دو دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟» گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.» گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.» همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.» گفتم: «کی برمی گردی؟!» گفت: «این بار خیلی زود!»خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!» قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.» بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.» خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!» اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.» بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.» سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد.از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود. فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.» بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.» صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند. منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.» پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.»
هدایت شده از رقیه امیرحیاتی
📢 قابل توجه والدین و دانش آموزان گرامی⚠️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 تعدادی از دانش آموزان شرکت کننده در طرح تابستانی یاران ولایت به علت عدم توجه همکاری با مربیان و اختلال در نظم و انضباط عمومی و عدم رعایت شعونات اسلامی از قبیل حجاب و بیان الفاظ رکیک، از حضور آنها در طرح جلوگیری به عمل آمد. از والدین محترم خواهشمند است آگاهی ها و تذکرات لازم را به فرزندان خود داده تا موجبات شکایت دیگران و گله مندی خود را پیش نیاورند 👆👆👆👆
هدایت شده از رقیه امیرحیاتی
👇👇👇👇👇👇👇👇 ‼️‼️توجه 👂توجه‼️‼️ 👈با توجه به مشکلات به وجود آمده از سوی بعضی از دانش آموزان در مقاطع تحصیلی ابتدایی و دبیرستانی، از روز یکشنبه ۱۴۰۲/۵/۸ و سه شنبه ۱۴۰۲/۵/۱۰ مقاطع تحصیلی ابتدایی و دبیرستانی پسران و دختران،به صورت جداگانه پذیرش می شوند. 👈به این گونه که هفته اول دوره ابتدایی و هفته دوم دوره های اول و دوم متوسطه ، جهت پذیرش و اعزام حضور یابند. 👈دقت نمائید که هر مقطع یک هفته درمیان به اردو می روند یعنی در یک ماه دوجلسه اردو برای هر مقطع تحصیلی. 👈والدین و دانش آموزان دقت کنند که هر مقطع تحصیلی در زمان اعلام شده خود، به محل های پذیرش حضور پیدا کنند. 👆👆👆👆👆👆👆👆👆
👇قابل توجه خانواده های محترم👇 👈ادامه طرح یاران ولایت به تفکیک مقطع تحصیلی(ابتدایی و متوسطه) به شرح ذیل برگزار می گردد. 👈هفته پنجم👇 ‼️یکشنبه مورخ ۱۴۰۲/۵/۸ مقطع تحصیلی ابتدایی پسران«وسایل مورد نیاز استخر و شنا به همراه داشته باشند» ‼️سه شنبه مورخ ۱۴۰۲/۵/۱۰مقطع تحصیلی ابتدایی دختران«وسایل مورد نیاز استخر و شنا به همراه داشته باشند» 👈هفته ششم👇 ‼️یکشنبه مورخ ۱۴۰۲/۵/۱۵مقطع تحصیلی متوسطه اول و دوم پسران«وسایل مورد نیاز استخر و شنا به همراه داشته باشند» ‼️سه شنبه مورخ ۱۴۰۲/۵/۱۷مقطع تحصیلی متوسطه اول و دوم دختران«وسایل مورد نیاز استخر وشنا به همراه داشته باشند»
خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله ما یک عمو گرفت🖤 تسلیت باد 🖤اللهم عجل لولیک الفرج