#فرزندپروری
❗️ارتباط كلامی را به فرزندتان یاد دهید.
▫️فرزندتان باید بیاموزد که از كلمات برای بيان احساسات منفی اش استفاده كند. به او ياد بدهيد در زمان مناسب بگويد «الان ناراحت هستم!»
▫️وقتی بتواند احساسات خود را مستقيما و مانند افراد بالغ بيان كند، شیوه "كتك زدن" به تدريج متوقف می شود و ديگر از اين روش برای فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمی كند.
#مهارت_زندگی #فرزند_پروری #تربیت
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | «وَلَیَنصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُه»
✏️ حضرت آیتالله خامنهای: اسرائیل نه یک کشور، که یک پادگان تروریستی علیه ملّت فلسطین و دیگر ملّتهای مسلمان است.
📢 من قاطعانه میگویم: حرکت نزولی و رو به زوالِ رژیم دشمن صهیونیستی آغاز شده و وقفه نخواهد داشت.
👈 تحرّکوا باسم الله إلى الأمام و اعلموا أنّه «وَلَیَنصُرَنَّ اللهُ مَن یَنصُرُه»
🏷 #طوفان_الأقصى #مقاومت #آگاهی_سیاسی #جهاد_تبیین #ایران_قوی #گام_دوم_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
× این زن را ببینید شاید اگر در ایران بود با اولین تذکر قانون سلطیه بازی راه میانداخت، اما در انگلیس در کشور استعمارگر وحشی، به توهینهای این فرد، مجبور است لبخند بزند.
× عاقبت خود تحقیران همین است که تحقیر شوند و کاری نتوانند کنند.
#جهاد_تبیین #ایران_قوی #روشنگری
تبار: «خوش آمدید سرکار خانم!»
فرحناز: «سلام. روزتون بخیر جناب تبار!»
علیپور آب دهانش را قورت داد و اندکی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سلام آقا. روزتون بخیر!»
نشستند. علیپور فقط به فرحناز زل زده بود و نمیدانست چه در سر دارد؟! تبار با همان نخوت همیشگی اش، شروع به حرف زدن کرد: «گفتید مایلید منو ببینید!»
فرحناز: «نه فقط این بار... بلکه از قبل مایل بودم شما رو ببینم.»
تبار: «لطف دارین. شما که ماشالله با شاهماهیِ باهوشی مثل آقامهرداد، دیگه به زرت و پرت های من نیازی ندارین!»
فرحناز: «نفرمایید. میتونم برم سر اصل مطلب؟»
تبار: «تمنا میکنم!»
فرحناز: «میدونید که شرکت در چه وضعیتی هست. به حسن ظن و همکاری شما نیاز دارم. سه تا زحمت براتون داشتم که اگر لطف کنید و همکاری کنید، به جای دو نوبت در سال، در چهار نوبت پیشِ رو از خجالتتون درمیام.»
منظور فرحناز، این بود که اگر به حرفم گوش کنید و کاری که خواستم را انجام بدید، در چهار نوبت، یعنی در دو سال آینده، به اندازه چهارسال سود خالص پرداختیِ به تو رو افزایش میدم.
تبار که بوی خوشِ پول را شنیده بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و نگاهی به قیافه آمپاسِ علیپور کرد و لبخندی به فرحناز زد و گفت: «استدعا دارم!»
فرحناز گفت: «ازتون انتظار دارم که دو سال، سرپرستی دفتر کیش رو شخصا به عهده بگیرید! تاکید میکنم؛ شخصا به عهده بگیرید!»
تبار چشمش بازتر شد اما تلاش میکرد که دستپاچه شدنش را کنترل کند.
فرحناز ادامه داد: «و دومین مطلب اینه که ما برای آسودگی خیال شما و اعلام حسن نیتمون به شما تصمیم داریم که جناب علیپور رو در کنار شما قرار بدیم تا هم رابط من و شما باشه و هم مسئولیت بیشتری رو تجربه کنه!»
علیپور که هیچ وقت فکرش را نمیکرد که فرحناز قبل از شروعِ کارش در هلدینگ، با دو تا حرکت سمی، بزرگترین موی دماغ هایش را از تهران و هلدینگ و خودش دور کند، فقط آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت. فرحناز گفت: «که البته خود جناب علیپور کاملا با این انتصاب هماهنگ هستند و به من قول دادند که همه تلاششون برای موفقیت شما انجام بدن. مگه نه جنای علیپور؟!»
علیپور چه بگوید؟ چه میتواند بگوید؟ فقط گلویش را صاف کرد و آب دهانش را قورت داد و با استرس و اندکی حالت عصبی گفت: «بله خانم! چشم. خدمتگذارم!»
تا حالا کسی اینطور تبار را غافلگیر ندیده بود! او آمده بود که ذلت مهرداد و دست و پا زدن فرحناز را ببیند و دلش خنک بشود و برود. اما فرحناز دو دستی چسبیده بود به گردنش و او را داشت در بد آتشی فرو میبرد.
البته فرحناز قاعده بازی را بلد بود. تا هنوز تبار نمیدانست چه بگوید و گیج بود، تیر خلاص را زد و از بسته ای که همراه داشت، پانزده سکه تمام بهار آزادی درآورد و روی میز گذاشت و گفت: «تو فکر بودم که چطوری پس از مدت ها ملاقات با شما هدیه در خورِ شما تقدیم کنم. چیز خاصی به ذهنم نرسید. دلم میخواست در حضور دیگر همکاران این هدیه رو تقدیم میکردم اما خب... مثل این که قسمت نیست دیگه شما رو در شرکت ببینم!»
نیم ساعت دیگر فرحناز آنجا بود و قهوه ای میل کرد و علیپور را همانجا گذاشت و رفت. وقتی علیپور با تبار تنها شد، صدای نفس های عمیق و عصبانی تبار، علیپور را آزار میداد اما جرات نمیکرد حرفی بزند.
-زنیکه سلیطه! اومد نیم ساعت نشست و صندلی ریاستش رو با چرب زبونی و چند سکه خرید و اولتیماتوم داد که دیگه شرکت نبینمت و تویِ پدر سگِ بی عرضه رو هم انداخت گردنم و گورش گم کرد و رفت!! این دیگه از زیر کدوم بُته درس خونده و زرنگی یاد گرفته که حتی نذاشت بیام شرکت و جلوی همه سه چهار تا خفتش بدم و برم!
علیپور عرق میریخت و از این که قرار است تا مدت نامشخصی با تبارِ بد دهان و عصبی مزاج و بی سواد کار کند، دنیا را دورِ سرش سیاه میدید.
-باید همون لحظه که زنگ زد، میفهمیدم که داره ما رو میبره کنجِ تله! داره ما رو میندازه به جون هم. تو رو هم با خودش آورد که بگه علیپور هماهنگ هست و دستشو بگیر و با خودت ببر به همون قبرستونی که از اونجا اومدی! دیگه کسی دور و برش ندارم. خودمم که باید بچسبم به دفتر کیش تا یه وقت این زنیکه تو جلسه سالانه درنیاد بگه که همینم که به تو سپردیم، گند زدی و نتونستی! این دیگه چه حروم لقمه ای هست!!
تبار هر چه فحش بلد بود نثار فرحناز کرد. اما خبر نداشت که فرحناز بر خلاف او، حالش خیلی خوب است و اتفاقا دارد میرود دنبال احمدی که دشمن شماره یکِ آنهاست و از آن روز، احمدی رسما در دفتر کار مهرداد و خودش حاضر میشود و کارها را در دست میگیرد.
ادامه👇
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۲۱
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #هفدهم_مهر ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام