eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
8.7هزار ویدیو
392 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏🗣انتقاد حجت‌الاسلام رفیعی از سلبریتی‌هایی که در مقابل جنایات اسرائیل سکوت کرده‌اند! 🔺کجایند آنهایی که با کوچکترین حادثه کشور را به آشوب می‌کشند و فریاد یا للمسلمین‌شان سر میدهند؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 از مقداد سوال شد که در هنگام حمله به خانه‌ی فاطمه (سلام‌الله‌علیها) چه کردی؟ گفت مامور به سکوت؛ اما دست بر قبضه شمشیر و چشم در چشم علی منتظر اشاره بودیم... رهبــــــــر اگر فرمان دهد غسل شهادت می کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس شجاعت... مادر فلسطینی به پسرش میگه در مقابل کفار بدون نقاب باش..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا ما بلدیم مانند این کودک فلسطینی با خدای خود مناجات کنیم؟ 😭😭🤲🤲
🔴مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی 🍀«خــانــه ســبــز»🍀 🔶ویژه کارکنان و خانواده‌های محترم(شاغل و بازنشسته) 🔹مشاوره حضوری ،آنلاین و تلفنی (رایگان) 🔶با حضور روانشناسان مجرب خانم و آقا درتهران وشهرستان ها 💠خدمات مشاوره‌ای در زمینه‌های: ✔️ازدواج و مهارت‌های پیش از ازدواج ✔️خودآگاهی (مسائل فردی) ✔️خانواده و زوج درمانی ✔️مذهبی ✔️روانسنجی ✔️تحصیلی و شغلی ✔️ انجام تست های استعداد یابی ویژه کودکان و نوجوانان ✔️انجام تست های پیش از ازدواج ✔️برگزاری کارگاه های تخصصی در حوزه خانواده وفرزند پروری ☎️شماره‌های تماس: ۰۹۰۲۸۶۲۸۷۷۰ - ۰۲۱۲۲۹۴۱۹۰۰–۰۲۱۲۶۱۰۳۰۳۲ 📍آدرس: میدان نوبنیاد، خیابان صنایع (شهید فخری‌زاده)، تربیت‌بدنی سازمان صنایع دفاع. 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 https://eitaa.com/khanesabz110 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 صبح شد اما نه فرحناز چشم روی هم گذاشته بود و نه پدرش! هر دو به بهار و امنیت و حال و اوضاعش فکر میکردند. یکی در خانه و دیگری در شرکتش تمام فکر و ذهنشان شده بود بهار! در اتاق فرحناز باز شد و منشی به همراه دو نفر وارد اتاق شدند. صبحانه آورده بودند. منشی به آن دو نفر دستور میداد و آنها هم میز صبحانه را برای فرحناز میچیدند. فرحناز: «نمیخواد. یه تیکه نون میخورم. میل ندارم.» منشی: «قربونتون برم دیشب هم چیزی نخوردید. حتی قوری چاییتون هم هنوز پره. لطفا روی منو زمین نندازین و تشریف بیارین سر میز و صبحونتون رو بخورید.» فرحناز چشمش را مالاند و گفت: «از دست تو! باشه. میخورم. بفرمایید.» منشی: «خانم میدونم خسته این. اما آقای احمدی میخواستن شما را ببینند!» فرحناز: «بگو بیان با هم صبحونه بخوریم.» چند لحظه بعد، احمدی و فرحناز سر میز صبحانه بودند. فرحناز که غرق در افکار خودش بود و بیشتر با لقمه ها بازی میکرد تا این که بخورد. اما احمدی، لقمه های کوچک میگرفت و چند لحظه میجوید و سپس لقمه کوچک بعدی را در دهان میگذاشت. -خانم حالتون خوبه؟ خیلی خسته به نظر میرسین! -خوبم. جلسه دیشب چطور بود؟ -تا صبح طول کشید. خوب بود. سر قیمت، همون اول به توافق رسیدیم. بقیه حرفامون درباره کارای فنی بود. شیوه انتقال پول و امضای اسناد و چند درصد رمز ارز باشه و این چیزا. -حرف خاصی دیگه ای نزدند؟ همون یه جلسه کافی بود؟ -آره. کافی بود. حرف خاصی هم ... نه ... چیز خاصی نگفتند. قرار شد که امروز پیش پرداخت بدن. ضمنا شما و آقا مهرداد را دعوت کردند که برای جشن سالانه هلدینگشون به بحرین برید و سه روز مهمون اونا باشید. -باشه سر فرصت. آقا احمدی من خیلی گرفتارم. ذهنمم خیلی مشغوله. میخوام دو هفته وقت بذارم تا بالاخره به نتیجه برسم. آش و با جاش به شما میسپارم. اما یه توقع دیگه هم دارم! -امر بفرمایید! -مهرداد! نمیخوام زیر بارِ مشکلات من و درگیری های فکریم فراموش بشه. اگر لازمه، یه تیم خوب از بهترین وکلای ایران استخدام کنید تا پرونده مهرداد به نتیجه خوبی برسه. هر کار و هزینه ای که لازمه، انجام بدید. متوجهید؟ هر کار و هر هزینه ای! -متوجهم. چشم. دو روز به من فرصت بدید که کارای شرکت را سامان بدم. تو این فاصله، میگم از بهترین شاگردام روی پرونده آقا مهرداد کار کنند. نگران نباشید. -بسیار خوب. من دارم میرم. دیگه تاکید نکنم. -خیالتون راحت! فقط ... خیلی خسته به نظر میرسید. بگم راننده ... -نه. خودم میرم. خوبم. خدانگهدار. کیفش را برداشت و رفت. یک ساعت بعد به خانه مادرش رسید. کلید انداخت و وارد شد. پدرش با پیژامه و پیراهن راحتی و تسبیحی در دست، در حیاط ایستاده بود و در حال آب دادن به گلها بود. تا چشمش به فرحناز خورد، لبخندی زد و گفت: «وقتی دل آدم بی قرار میشه، از خواب و خوراک و آسایش و آرامش میفته. دنیا براش کوچیک و تنگ میشه. حس میکنه نفسش بالا نمیاد. با خودش میگه چرا بقیه به چیزای الکی مشغولن؟ چرا کارایی میکنن که لزومی نداره! حس میکنه مشکلش بزرگترین مشکل دنیاست و بقیه نمیفهمن. اما ... اینجوری نیست. حداقلش اینه که بقیه به اندازه اون درگیر نیستن. وگرنه بی خیالش هم نیستن.» فرحناز لبخندی زد و کنار پدرش ایستاد و گفت: «سلام آقاجون! شما هیچ وقت بی خیال من و حال و روزم نبودین!» پدرش لبخندی زد و همان طور که آب میداد جواب داد: «اینم از شانس منه که یه دختر با درگیری های خاص دارم. دختری که الان باید مثل مامانش و داداشش و زن داداشش تا ساعت نه و ده خواب باشه و بعدش هم نیسم ساعت تو رختخوابش گوشیشو چک کنه. بعدش هم با صورت نشسته، بشینه پای صبحونه و غر بزنه! تو از وقتی بچه بودی، یه بی قراری خاصی در روح و جسمت بود. یه غیرت و تعصب خاصی رو کارات داشتی. الانم همینی. من همیشه به دغدغه هات احترام گذاشتم. چون مثل بقیه زنا و دخترا نیستی.» ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا